این برنامه "میلیون میلیون" دیگه چیه؟
کی اینقدر تباه شدیم؟
قلبم از شیش جهت دچار درد شد ...
قشنگ #کنیز فروشی نوینه
عین این کلمه تو برنامه هم گفته شده :) !
https://www.vaghtesobh.com/%D9%88%DB%8C%D8%AF%D8%A6%D9%88-%D9%88%D9%82%D8%AA%DB%8C-%DB%8C%DA%A9-%D8%B4%D8%A7%D8%AE-%D8%A7%DB%8C%D9%86%D8%B3%D8%AA%D8%A7%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D9%85%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%D9%86%D8%B3%D8%B1%DB%8C%D9%86/?amp=1
فمنیست ها بیان سینه چاک بـِـــدَن🙂🙂🙂💔
مجهولات
معرفی رشته #امنیت_اطلاعات #معرفی_رشته #انتخاب_رشته 📍@jahadelmi_313📍
چه رشته ژاذابی ಥ⌣ಥ✨
هدایت شده از - سیدهجانآ
نقطه پایان یک جمله با هیچ فاصله اضافهیی قرار میگیره. یک جمله هم میتونه شامل یک کلمه تا چند کلمه باشه.
که برای نویسندگی همیشه توصیه میشه جملات کوتاه باشن.
مثلا
علی رفت. (این درسته جایگاهش)
علی رفت . (این اشتباهه)
هدایت شده از - سیدهجانآ
ویرگول یا همون کاما (،) برای راحتی خوانش و درک بهتر جمله استفاده میشه؛ که البته توانایی عوض کردن معنای جمله رو کاملا داره.
جایگاهشم با هیچ فاصله اضافه یی به کلمه قبلش میچسبه و با یک فاصله از کلمه بعدی قرار میگیره
با این مثالی که همه میدونن توضیح میدم.
عفو، لازم نیست اعدامش کنید.
عفو لازم نیست، اعدامش کنید.
هدایت شده از - سیدهجانآ
پس نیاید فاصله الکی بزنید بعدم بگید سبکه تایپمه
عزیز من، خرابکاری نکن در زبان مادریمان.
درست استفاده کنید
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت99
نفسی عمیق کشیدم و با لبخندی عمیق هر آنچه باید میگفتم، گفتم. بعد از نهار افشین بر خلاف همیشه که سراغ گوشیاش میرفت، رفت به اتاق و از خستگی فورا خوابید! خنده ریزی گوشه لبم نشست و من هم به آشپزخانه رفتم تا ظرف ها را بشورم.
ساعت پنج نفسی تازه کردم و سمت اتاق رفتم. گوشه در را آرام باز کردم. خواب خواب بود...
گوشه تخت کنارش نشستم و آرام گفتم:
- افشین... آقایی، پاشو!
با همان صدای آرامم از جا پرید!
- جان؟ چی شده؟
کمی خندهام گرفت. لب گزیدم و گفتم:
- بریم فرودگاه؟
کلافه سرش را خاراند.بیتمایل پذیرفت و به حمام رفت. پنج دقیقهای دوش گرفت و لباس سادهای پوشید. بعد از ازدواجمان دیگر از آن کت و شلوار های رسمی و... مثل سابق خبری نبود. مثل داریوش و خیلیهای دیگر بیشتر اسپرت میپوشید. زیاد خوشم نمیآمد، اما ترجیح میدادم با این خردهگیری ها زندگیام را به هم نزنم.
شش و چهل دقیقه فرودگاه بودیم. نگاهم کرد و گفت:
- برنامت چیه؟
بد حرف میزد. کاملا معلوم بود مایل نیست. این رفتارش اعصابم را خورد میکرد. جز به توجه و عشقش عادت نداشتم!
از دور بابا و عمو و زنعمو ها و عمه را دیدم. نگار هم وسطشان فقط گاهی دیده میشد. با دیدنشان تنفر بدی در دلم، مثل جوهر سیاه در آب پخش شد و رو برگرداندم.
- بریم بگیم صداش کنن. از اطلاعات فرودگاه
عصبی دستهایش را از توی جیبش در آورد. چشمغرهای رفت و گفت:
- دیوونه شدی؟
کلافه داد زدم:
- آره دیوونه شدم! کمک نمیکنی لااقل اذیت نکن. میشه یه کم همراهی کنی؟
دستی لای موهایش کشید و کلافه باشهای گفت.
آنجا خواستم نگار را صدا کنند. چند دقیقه بعد سراسیمه با پدرش پشت در بود. مامور اطلاعات فرودگاه که در را باز کرد نگار متعجب پرسید:
- کی با من کار داره؟
مامور خواست چیزی بگوید که افشین جلو رفت و خیلی جدی گفت:
- بفرمایید داخل.
نگار با نگاهی به پدرش قدم برداشت. او هم پشت سرش آمد که افشین اضافه کرد:
- تنها تشریف بیارن.
شوهر عمهام متوقع گفت:
- با دخترم چکار دارید؟
اما نگار که وارد شده و من را دیده بود بیتوجه به آنها بهت زده سمتم آمد. بغض کرده بود. لب زد:
- آزاده تو کجا بودی؟
لب گزیدم تا گریه ام را فرو بخورم. انگشتم را روی بینیام گذاشتم و خواستم ساکت باشد. بعد از آن فقط سمتش رفتم و محکم در آغوشش کشیدم... او هم سفت بغلم کرد. در گوشم گفت:
- بابات گفت حالت بد بوده، حوصله مجلس و خداحافظی نداشتی، بی خبر رفتی خارج، تا یه مدت نامعلوم!چطور الان اینجایی؟
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت100
بوی عطر شیرین دخترانهاش زیر بینیام پیچید. هیچوقت متعهد به ادکلن یا اسپری خاصی نبود و هر بار میرفت بازار، هر چه که به دلش مینشست را میخرید. آرام گفتم:
- فقط اومدم تو رو ببینم. لطفا نه بپرس چی شده، و نه به هیچ کس بگو که من رو دیدی! فقط دلم نمی اومد بدون یکبار دیگه دیدنت برای همیشه از هم دور بشیم...
سرش را از روی شانهام برداشت. نگاه نگرانش را به کاسه پر از اشک چشمانم دوخت و گفت:
- آزاده، چه خبره؟
جوابی ندادم. لب گزیدم و نگاهم به افشین که با غیض به او چشم دوخته بود افتاد. اشکش را پاک کرد و گفت:
- این کیه؟
افشین پوزخندی زد و گفت:
- شو...
فورا حرفش را بریدم.
- صد بار گفتم شوفر نه! راننده.
نگار گیج نگاهمان میکرد. متوجه نگاههای سنگین افشین شدم. اما بیتوجه چشمانم را محکم روی هم فشردم. نگار با پوزخندی گفت:
- رانندته؟
آمده بودم اینجا که فقط خداحافظی کنم. او داشت بیش از حد کنجکاوی میکرد و این رفتارش کار دستم میداد. پدرش دو بار به در کوبید که مسئول اطلاعات گفت:
- منتظرتون هستن.
افشین هم از آب گل آلود ماهیاش را گرفت.
- بهتره زودتر تمومش کنی. باباش بیاد تو شر میشه.
یکبار دیگر محکم نگار را در آغوش گرفتم که گفت:
- از فکر اینکه بدون دیدنت برم داشتم میمردم، داشتم دق میکردم! خیلی ممنون که اومدی...
او را از خودم دور و مستقیم در چشمانش نگاه کردم. لبخندی زدم و گفتم:
- منم همین طور فدات بشم! با همه سختی شرایط باز اومدم که ببینمت. فقط اگر واقعا دوستم داری از این ملاقات به هیچکس هیچی نگو. باشه؟
کنار رفت. گوشه خیس گونهاش را پاک کرد و سرش را به نشانه تایید تکان داد. دستش را سفت فشردم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- امیدوارم موفق باشی!
لبخندی زد و سمت در رفت. دستش که به دستگیره رسید، باز برگشت و برایم دست تکان داد. من هم خداحافظی کردم. هنوز باورم نمیشد شاید حالا حالا ها دیگر نبینمش. او، و خیلیهای دیگر را!
به محض باز شدن در پدرش پرسید:
- چه خبر بود نگار؟ چرا گریه کردی؟
در حالیکه دور میشدند به سختی صدایش را شنیدم.
- بریم بابا، برات توضیح میدم.
دوباره از لای پرده به خانوادهام که نگار را با کلی قربان صدقه راهی میکردند نگاهی انداختم. حالم از همهشان به هم میخورد. یکدفعه گریهام اوج گرفت. پیشانیام را روی شانه افشین کوبیدم و صدای گریهام بالا رفت.
از همه آن دلهای بیوفا دل کندم. حالا همه کس و کارم فقط افشین بود و بس...
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸