🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت99
نفسی عمیق کشیدم و با لبخندی عمیق هر آنچه باید میگفتم، گفتم. بعد از نهار افشین بر خلاف همیشه که سراغ گوشیاش میرفت، رفت به اتاق و از خستگی فورا خوابید! خنده ریزی گوشه لبم نشست و من هم به آشپزخانه رفتم تا ظرف ها را بشورم.
ساعت پنج نفسی تازه کردم و سمت اتاق رفتم. گوشه در را آرام باز کردم. خواب خواب بود...
گوشه تخت کنارش نشستم و آرام گفتم:
- افشین... آقایی، پاشو!
با همان صدای آرامم از جا پرید!
- جان؟ چی شده؟
کمی خندهام گرفت. لب گزیدم و گفتم:
- بریم فرودگاه؟
کلافه سرش را خاراند.بیتمایل پذیرفت و به حمام رفت. پنج دقیقهای دوش گرفت و لباس سادهای پوشید. بعد از ازدواجمان دیگر از آن کت و شلوار های رسمی و... مثل سابق خبری نبود. مثل داریوش و خیلیهای دیگر بیشتر اسپرت میپوشید. زیاد خوشم نمیآمد، اما ترجیح میدادم با این خردهگیری ها زندگیام را به هم نزنم.
شش و چهل دقیقه فرودگاه بودیم. نگاهم کرد و گفت:
- برنامت چیه؟
بد حرف میزد. کاملا معلوم بود مایل نیست. این رفتارش اعصابم را خورد میکرد. جز به توجه و عشقش عادت نداشتم!
از دور بابا و عمو و زنعمو ها و عمه را دیدم. نگار هم وسطشان فقط گاهی دیده میشد. با دیدنشان تنفر بدی در دلم، مثل جوهر سیاه در آب پخش شد و رو برگرداندم.
- بریم بگیم صداش کنن. از اطلاعات فرودگاه
عصبی دستهایش را از توی جیبش در آورد. چشمغرهای رفت و گفت:
- دیوونه شدی؟
کلافه داد زدم:
- آره دیوونه شدم! کمک نمیکنی لااقل اذیت نکن. میشه یه کم همراهی کنی؟
دستی لای موهایش کشید و کلافه باشهای گفت.
آنجا خواستم نگار را صدا کنند. چند دقیقه بعد سراسیمه با پدرش پشت در بود. مامور اطلاعات فرودگاه که در را باز کرد نگار متعجب پرسید:
- کی با من کار داره؟
مامور خواست چیزی بگوید که افشین جلو رفت و خیلی جدی گفت:
- بفرمایید داخل.
نگار با نگاهی به پدرش قدم برداشت. او هم پشت سرش آمد که افشین اضافه کرد:
- تنها تشریف بیارن.
شوهر عمهام متوقع گفت:
- با دخترم چکار دارید؟
اما نگار که وارد شده و من را دیده بود بیتوجه به آنها بهت زده سمتم آمد. بغض کرده بود. لب زد:
- آزاده تو کجا بودی؟
لب گزیدم تا گریه ام را فرو بخورم. انگشتم را روی بینیام گذاشتم و خواستم ساکت باشد. بعد از آن فقط سمتش رفتم و محکم در آغوشش کشیدم... او هم سفت بغلم کرد. در گوشم گفت:
- بابات گفت حالت بد بوده، حوصله مجلس و خداحافظی نداشتی، بی خبر رفتی خارج، تا یه مدت نامعلوم!چطور الان اینجایی؟
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت100
بوی عطر شیرین دخترانهاش زیر بینیام پیچید. هیچوقت متعهد به ادکلن یا اسپری خاصی نبود و هر بار میرفت بازار، هر چه که به دلش مینشست را میخرید. آرام گفتم:
- فقط اومدم تو رو ببینم. لطفا نه بپرس چی شده، و نه به هیچ کس بگو که من رو دیدی! فقط دلم نمی اومد بدون یکبار دیگه دیدنت برای همیشه از هم دور بشیم...
سرش را از روی شانهام برداشت. نگاه نگرانش را به کاسه پر از اشک چشمانم دوخت و گفت:
- آزاده، چه خبره؟
جوابی ندادم. لب گزیدم و نگاهم به افشین که با غیض به او چشم دوخته بود افتاد. اشکش را پاک کرد و گفت:
- این کیه؟
افشین پوزخندی زد و گفت:
- شو...
فورا حرفش را بریدم.
- صد بار گفتم شوفر نه! راننده.
نگار گیج نگاهمان میکرد. متوجه نگاههای سنگین افشین شدم. اما بیتوجه چشمانم را محکم روی هم فشردم. نگار با پوزخندی گفت:
- رانندته؟
آمده بودم اینجا که فقط خداحافظی کنم. او داشت بیش از حد کنجکاوی میکرد و این رفتارش کار دستم میداد. پدرش دو بار به در کوبید که مسئول اطلاعات گفت:
- منتظرتون هستن.
افشین هم از آب گل آلود ماهیاش را گرفت.
- بهتره زودتر تمومش کنی. باباش بیاد تو شر میشه.
یکبار دیگر محکم نگار را در آغوش گرفتم که گفت:
- از فکر اینکه بدون دیدنت برم داشتم میمردم، داشتم دق میکردم! خیلی ممنون که اومدی...
او را از خودم دور و مستقیم در چشمانش نگاه کردم. لبخندی زدم و گفتم:
- منم همین طور فدات بشم! با همه سختی شرایط باز اومدم که ببینمت. فقط اگر واقعا دوستم داری از این ملاقات به هیچکس هیچی نگو. باشه؟
کنار رفت. گوشه خیس گونهاش را پاک کرد و سرش را به نشانه تایید تکان داد. دستش را سفت فشردم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- امیدوارم موفق باشی!
لبخندی زد و سمت در رفت. دستش که به دستگیره رسید، باز برگشت و برایم دست تکان داد. من هم خداحافظی کردم. هنوز باورم نمیشد شاید حالا حالا ها دیگر نبینمش. او، و خیلیهای دیگر را!
به محض باز شدن در پدرش پرسید:
- چه خبر بود نگار؟ چرا گریه کردی؟
در حالیکه دور میشدند به سختی صدایش را شنیدم.
- بریم بابا، برات توضیح میدم.
دوباره از لای پرده به خانوادهام که نگار را با کلی قربان صدقه راهی میکردند نگاهی انداختم. حالم از همهشان به هم میخورد. یکدفعه گریهام اوج گرفت. پیشانیام را روی شانه افشین کوبیدم و صدای گریهام بالا رفت.
از همه آن دلهای بیوفا دل کندم. حالا همه کس و کارم فقط افشین بود و بس...
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
تو یه کانال قشنگ (که اسمشو نمیگم)
پی دی اف یه کتاب قشنگ (که اونم اسمشو نمیگم)((مریض خسیس خودتی))
و دیدم و روح گرسنه ام رو حسابی جلا داد ..(اما همچنان گرسنه موند.😐😂)
خلاصه از اونجا که به نظرم فقط ۵ درصدی که واقعا با بقیه تفاوت پیدا خواهند کرد باید این کتاب رو بخونن (اصن امکان داره تو خیلی قبل تر از من خونده باشیش. یا خیلی کتاب بهتر از اونو بهرحال در مورد این نظر من اینه)((اصنم ممکنه بعد از انتشار اولین تکست ها اسم کتاب لو بره))
دلم نخواست بزارمش منم تو کانال :')
مث پرتقالای خانم بزرگ.. که حشمت فردوس میگفت نباید فلهای ردش کرد.. حیفه کتابش اصن...
خلاصه ولی چون پی دی اف بود(اولین کتاب پی دی افی بود که بخاطر سطح جذابیتش همت کردم تو گوشی خوندم!)
بجای هایلایت جاهای قشنگشو(که کلا همه جاش میشد. به سختی جدا کردم)
کپی کردم و روزانه براتون میزارم تا شما هم از ذوق گلبرگای جدید در بیارید :')
هر کس هم پی دی اف خود کتابو خیلی خواست بیاد پیوی سر همتش توافق میکنیم🙂🤝
هشتک مربوطش هم فقط عدده😀
خیلی یهویی
کله صبح آخرای مرداد.
*وای وای سطح بی نمکی این پیام حال خودمم به هم زده دیگه شرمنده شما🤕♥️
مجهولات
عه یه هم حس .!🤝 البته من فقط به دو نفر گفتم که دیدم و فقط هم برا یه نفر تعریف کردم . تو اوج زمانی ک
منی که ندیدم و میدونم چرته😂
سطح کار اونجایی مشخص میشه که محمدرضا فروتن با اون حجم خفن بودن وسط کار کشید کنار
مجهولات
منی که ندیدم و میدونم چرته😂 سطح کار اونجایی مشخص میشه که محمدرضا فروتن با اون حجم خفن بودن وسط کار ک
🙂😂💔ولی بازم حیف بود
حداقل فیلنامشو بدن ما بخونیم ببینیم چی بوده داستان.
مجهولات
5 صبح. صبحتان را در اختیار داشته باشید تا زندگیتان را تعالی بخشید. #001
اگر هر روز صبح به اندازه کافی استفاده شود، تأثیر زیادی روی یادگیری دارد.
#002
شدم از درس گریزان و به عشقت مشغول
بین این دو چه کنم نقطه ی پیوند نبود ..
- بامزه بود ^^
از نوجوونایی که عشقو ولو آب دوغ خیاری تجربه کردن خوشم میاد. و مثل خیلیای دیگه نصیحتشون نمیکنم. بلکه اگر با هم صحبت کنیم میشینم همراهشون خیالبافی میکنم و آخرش از ته دلم دعا میکنم همه موانع حل بشه و خدا خودش وصله های ناجورشون به همو جور کنه و به وقتش به هم برسن.
و خب خوبیش اینه که عشقای نوجوونی اگر به ثمر بشینن تو اکثر موارد زندگیای شیرین وجذابی رو رقم میزنن
اگر نشینن هم زود فراموش میشن و آدم برخلاف تصورش دوباره سریع رو غلطک میافته و خیلی قویتر و عاقلتر از قبل ادامه میده🙂✨