مجهولات
چرا واقعا؟!😂💔
میدونید چرا؟
چون روزه ترک فعله، نماز انجام فعل.
ترک فعل آسون تر از انجامشه.
هدایت شده از - کافهشعر .
ذوقشعرمراکجابردی؟کهبعدازرفتنت
عشقوشعرودفتروخودکارآراممنکرد"!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قیافه مامانم وقتی مجبوره به هر یک از فامیلامون که دستاش درازه بگه:
- آقا محمدحسین ما دیگه تکلیف رسیده!
و طرف همچنان میگه:
- عه واقــــــعــــا! چرا؟ کی؟ نمیشه حالا یه بار دیگه بغلش کنیم؟
مجهولات
واقعا برخورد پلیس فرانسه با مردم خیلی وحشیانس😔
وای وای.. چقدر ضربه به چشم! آخه چقدر؟
یک نفر قصی القلبه، دو نفر قصی القلبه، چند میگیرن که همشون با هم اینطور مردمو میزنن؟!
یعنی واقعا براشون قابل درک نیست اعتراض مسالمت آمیز مردم؟
حتی تصورش هم دردناکه این همه زنان زیبای فرانسه و مردان جوان چشمان شون رو از دست میدن😔
فرض کنید فرزند اون مرد تا ابد از پدرش میترسه!
و اون زن زندگیش دیگه تباهه :)))
آخه بیانصاف
آدم تو اون سن باید بشینه با نوه هاش بازی کنه، کسی که شصت و چند سالگی بازنشست میشه، دیگه کی به تفریحات و سفر و... بپردازه؟ دیگه توانی داره تو اون سن؟ تازه اگر تا اون موقع زندش بزارین :)))
اگه اینستا داشتم قطعا تا الان یه پیج صدای فرانسه میزدم.
پر از اخبار داغ و متنای خاکستری...
فرانسه مهد هنر غربه!
روحیه لطیف و هنری این مردم رو چرا اینطور جریحه دار میکنید؟!!
قبل از اون کافی بود خونه یه عمو رو نتونیم بریم، از خونه یه خاله دیر تر برگردیم، بابابزرگم دو بار دعوام کنه، عمم یه تیکه بهم بپرونه، عصرا تنها باشیم، شب دوازده پیش همه تو روستا نخوابم، عصر سیزده زود تر از بقیه از روستا برگردیم، یه تیکه از لباسامو قم جا بزارم، یه خورده مریض بشم، و... و... و...
هر کدوم از اینا میتونست یه دلیل باشه که پامو بکوبم رو زمین و بگم این عید واقعا گند و بدرد نخور بود.
تا عید ۹۶ :)
که ۵ فروردین از خونه بابای مامانم(آقاجون) برگشتیم خونه ی بابای بابا(آقابزرگ) و همون شب آقاجونم در حالی که تا آخرین لحظات حالش خوب خوب بود ناگهان سکته کرد و بیمارستان بستری شد. ۹ فروردین قرار بود قاچاقی برم تو اتاق ICU و ببینمشون ولی وقتی از پشت پنجره دیدم حالشون بده قلبم فشرده شد و گفتم امروز نمیتونم.. فردا میام :)
و توجهتون و به فردایی جلب میکنم که داشتم با دخترعموم شمشیر بازی میکردم، یکدفعه عموم صداش کرد و بعد از چند ثانیه دخترعموم با صورت برافروخته برگشت. بعد از اون نتیجه بازی الکی الکی به نفع من تغییر کرد.
همون شب تو مهمونی نه تنها از مامان و بابا خبری نشد، که یه ظرف خرما آوردن و بهم تعارف کردن. گفتم به چه مناسبت؟ طرف رنگش پرید. گفت حالا صلوات بفرستید.
چند دقیقه بعد فهمیدم چرا تو اون مهمونی از اول همه چپ چپ نگام میکردن. از هم صحبتی باهام فرار میکردن. وقتی فهمیدم که یکی از دهنش پرید آقاجونم دیگه نیست...
گریه های اون شب و فردا و پسفردا و رفتن به مجالس ختم بجای عید دیدنی و مجلس سوم بجای ۱۳ بدر و باور نکردن این که آقاجون دیگه نیست و در نیومدن اشک و تب کردن و برگشت به قم در حال افسردگی مامان؛ همه اینا خیلی بزرگم کرد. یادم داد دیگه به هر بهانه ای هیچ عیدی رو، اصن رو هیچ چیزی رو، با پسوند گند، گندترین، بد، بدترین، سخت، سختترین، صدا نکنم :)
بعد از اون حتی دیگه یادم نمیاد از دست بزرگترای فامیل ناراحت شده باشم؟..
فرصت داشتن آدما خیلی کوتاهه. لحظه ها از اون چیزی که فکر میکنید خیلی ارزشمند ترن. ناراحتی هاتون از اون که فکر میکنید خیلی کوچیکترن. نزارید اینو چرخ روزگار بهتون ثابت کنه :)
اینو نوشتم چون دیدم امسال خیلی دارید در حق ۱۴۰۲ عزیز اجحاف میکنید. خواستم بگم هوای این روزاتون و تک تک آدماشو خیلی داشته باشید. حسرت "دیگه نداشتن" از رگ گردن به خیلیامون نزدیکتره...
#تأویل