مجهولات
محمدحسین وارد دورهای از زندگی شده که هرگز حاضر نیستم بهش برگردم...
اینو چند روز پیش نوشته بودم. شک داشتم بزارمی اینجا یا نه.. ولی حالا بزار باشه :)
- امشب دیدم محمدحسین رفته تو دستشویی و نمیاد بیرون.. رفتم نزدیک دیدم بله. صدای گریه میاد :)
یاد خودم افتادم. اولین دلخوریا و گریههام.. که میرفتم تو دستشویی و اینقدر آب به صورتم میزدم که بند بیاد. دقیقا از همون اواخر ۱۲ و اوایل ۱۳ شروع شد.
دقیقا وقتی همسن و سال اون بودم...
کمکم یه روی دیگه از آدما رو شناختم...
بدترین چیزا رو از عزیزترین کسام دیدم.
حرفای جدید.. حرکتای جدید.. توقعای جدید.. اونم با منی که هر روز یه حال جدید داشتم!
کمکم حس کردم هیچکس دورم نیست. آدما هرچی بهم نزدیکتر بودن، ازشونم متنفر تر بودم. بابام.. مامانم.. خود محمدحسین.. رفیقام.. مامانبزرگم..
از همه بدم اومده بود.
انگار شده بودم تنهاترین آدم رو زمین.
پر از ترس.. تنفر.. تنهایی...
یه وقتایی میگفتم کاش یا اونا همه بمیرن، یا من.
یه وقتایی بازی بازی تیغو رو مچم میرقصوندم.. یه وقتایی چاقو زنجان بزرگه رو روی شاهرگ گردنم.. یه وقتایی از بالای پل هوایی جوری به زمین زل میزدم، انگار مثل یه مادر که بچش تازه راه رفتن یاد گرفته، بغل باز کرده و متنظره حاجتشو اجابت کنم.
حتی یه وقتایی که شبا اونا همه خواب بودن و من مونده بودم با صورت سرخ و بالش خیسم، چاقو رو برمیداشتم و بالاسر تکتکشون رژه میرفتم. انگار یه حکمی داشتم از یه مقام بالا ولی فقط دست و دلم نمیرفت.
میدونستم مثل من که گل لطیف محبت دخترونهام تو نوجوونی، تو دستای آدم بزرگا له شد؛ بلور قیمتی غرور پسرونه اونم دیر یا زود به دست همین آدما بزرگا بارها و بارها میشکنه.
من بارها باز ریشه دووندم و شاخ و برگای این گلو ساختم؛ اونم بارها این شکستنی رو بند میزنه. ولی بقیه اینقدر له میکنن، اینقدر میشکنن که به جایی میرسه که دیگه بسه. دیگه من تموم شدم. دیگه فقط باید خردههامو بغل کنم و تو تنهاییام به حال این دختر تنها اشک بریزم.
دقیقا همونجاهاست که آیههای خدا از راه میرسن.. نشونهها.. مددها.. امدادها!
برای یکی مثل من اون نشونه میشه بینهایت.. برای یکی یه گروه.. یکی دیگه یه رفیق.. یه مراسم و رفاقت با صاحب جلسه..
بهرحال محاله به اینجا برسی و خبری نشه...
دیگه به خودش بستهاس که سرّ این آیه رو بفهمه یا نه.
به اینکه خمیر خام نوجوونیشو این دردا چقدر ورز داده باشن..
به اینکه قبل از رسیدن به این مقصود نبریده باشه...
خلاصه ورق زندگی هر آدم از یه جایی به بعد، برمیگرده.
دردای ۱۲تا ۱۵،۱۶ سالگی سر میان.
و فصل جدیدی شروع میشه! فصل حیرت...
و بهار ناب اواخر ۱۶ تا ۱۷ سالگی...
حالا خمیری که خوب ورز داده شده، میره تو دل آتیش!
میپزه! جنس دردا عوض میشه. اصن تازه میشه درد!
ولی عبور ازش یجورایی آسونتره.
چون دیگه میفهمی یه دستی هست که دستتو گرفته...
اونجاس که پخته میشی برای شروع فصل جدید زندگیت.
دروغ چرا؟ هنوز هرچی بزرگتر میشم راضیترم.
دلم برگشتن نمیخواد. پیش رفتن میخواد. ولی با دست پر!
خلاصه که بله. فصل درد همه سر میاد :)
چه من ۱۸ ساله..
چه محمدحسینی که هنوز اول راهه..
چه تو رفیق ۱۴،۱۵ سالم که گاهی حس میکنه بدبختترین آدم روی زمینی!
فقط بدون بریدن احمقانه ترین کاره...
وقتی سهم تو جوونه زدنه :)
* با وجود همه اینا اما کاش میشد اینو نوشت و داد به همه آدم بزرگا؛
- نسلمالایقاینحجمگرفتارینیست
بیشازینباعثرنجیدنماهانشوید ! :)))
هدایت شده از ثم ثم نویس
و امان از #مشاوره های جدید...
فقط این رو القا میکنن که وای تو خیلی به خاطر بقیه از خودت گذشتی
مهم تویی و هرچی که تو میخوای
بسه فکر کردن به دیگران!
و این دقیقا نقطه زاویه دار با اسلامه
و کم کم این زاویه بیشتر و بیشتر میشه
⚠️حواسمون باشه!!
مجهولات
و امان از #مشاوره های جدید... فقط این رو القا میکنن که وای تو خیلی به خاطر بقیه از خودت گذشتی مهم ت
تا وقتی تو خودتون دنبال اشکال نباشید هیچی حل نمیشه🤝
یه مطلب خوندم تو یه کانالی.. دختره از بازی آنلاین وارد یه رابطهای شده بود و زخم خورده بود😂🍃
یادم اومد عه.. من خیلی وقته نرفتم سراغ منچ آنلاینم که ده قرن پیش نصب کرده بودم😂
از اونجا که مشهوده تو صفحه بازی.. من حال ندارم اسم اکانت بزارم. چون هرچی میزاری میگه قبلا انتخاب شده. و خوشبختانه دیدم بقیهام حال ندارن😂✨
ولی قبلنا (جاهلیت) که اسم رو اکانتم میزاشتم (دلارام) تغییر رفتار اونایی که اکانتاشون اسم داشت مشــهــود بود🤣
دخترا دو دسته بودن
یا اصن دخترو آدم حساب نمیکردن..
یا فمنیستی شدیدی در میاوردن و دخترا همو نزنن و...
پسرا ولی یــــکــــرنــــگ 🤣
همه حامی حقوق بانوان.
یا باهات تیم میشدن و تو رو نمیزدن..
یا باهات تیم میشدن و میگفتن بیا با هم همه رو بزنیم.
بستگی داشت تو چی باشی.. به رنگت در میومدن😔😂
البته من هیچوقت به مرحله زخم نرسیدم..
تنها زخمی که خوردم یه بار سه تاشون پسر بودن و وحشی. زرت و زرت منو میزدن. منم نیومدم بیرون.. فقط فحش میدادم😐✨🤣
الانم یه وقتایی میرم دیگه کلا چت نمیکنم. و این خیلی رو مخ بقیس. چون تراژدیمم صرفا کشتن بقیس. پیوسته میکشم و میگم شرمنده. همهشون با هم بهم بدوبیراه میگن.. هماهنگ میکنن منو بکشن.. ولی کتف اینجور مواقع چیز خوبیه.
امروزم در نقطه اوج موبایل مامانم خاموش و نت قطع شد و سه تا فرصتم سوخت و از بازی بیرون شدم.
حس میکنم خیلی شاد بودن همشون از رفتنم😂
مجهولات
یه مطلب خوندم تو یه کانالی.. دختره از بازی آنلاین وارد یه رابطهای شده بود و زخم خورده بود😂🍃 یادم او
- https://eitaa.com/8293556/8408
داداچ بخدا تو همزاد منی
#ناشناس
+ سلام همزاد!
خیلی دوست دارم بدونم از چه جهاتی دقیقا شباهت داریم؟!😂✨
اول یه توضیحی درباره #شکسجوان بدم✨
همونطور که احتمالا میدونید اینجانب علاقمند به بازی با کلمات هستم😂
خب ما یه نویسنده یا حالا شاعر معروف داریم به نام #شکسپیِر
حالا ما این اسمو اگر به دو جزء تفکیک کنیم میشه #شکس #پیر
حالا یه شکسِ پیر داریم🤣
ولی اینجانب جوانم؛ پس میشم #شکسِجوان.
یا همون #شکسجوان. سر هم بدون -ِ بخونید که به شکسپیر اصلی نزدیکتر باشه🤝
خلاصه از الان شاید بعضی متنامو با #شکسجوان منتشر کردم؛ گفتم آشنا باشید😂❤️
نتیجه تلاش برای پذیرفتن مشکلات میشه شکست و افسردگی
و نتیجه تلاش برای حل مشکلات میشه موفقیت و سرزندگی!
اگر از شرایط خودت، زندگیت، خانوادت، وضع مالی و درسی و معنوی و هرچی... راضی نیستی، سعی نکن بپذیریش! سعی کن تغییرش بدی!
* اگر میپرسی خانوادم؟ خانوادمو چطور تغییر بدم؟ بهت اطمینان میدم وقتی تغییر خودت رو شروع کردی تغییر رفتار ها تو خانوادتم میبینی!
#دیدم_که_میگم
اون احساسی که تو اسمشو گذاشتی عشق؛
من تنفر میدونم.
اون چیزی که تو بهش میگی شادی؛
من تعفن میدونم.
اون چیزی که تو بهش میگی هدف؛
من تخیل میدونم.
اون تصویری که از من برای خودت داری؛
من تصور میدونم.
اون لحظههایی که فکر میکردی از حرف زدن باهات لذت میبرم؛
من تحمل میدونم.
اون ترفیعی که اخیرا بخاطر خبرچینی گرفتی؛
من تنزل میدونم.
اون شخصیتی که داری برای خودت تثبیتش میکنی؛
من تزلزل میدونم.
اون کارایی که تو وظیفه دیگران میدونی؛
من تفضّل میدونم.
اون حرکاتی که تو بهشون میگی آویزون بودن؛
من تعهد میدونم.
اون نظریاتی که تو بهشون میگی وهم و خرافه؛
من تفکر میدونم.
#شکسجوان