دیشب حاجآقا تو مسجد حرف قشنگی زد...
گفت تو کربلا خیلیا بودن که وقتی امام افتادن تو گودی قتلگاه، گفتن همه میزنن؟ ما ام بزنیم. خیلیا بودن که اصلا نزدن... وقت غارت خیمهها که شد، گفتن آل پیغمبره درست، حالا که همه دارن میبرن. من نبرم، یکی دیگه میبره! و با این توجیه حمله کردن سمت خیمهها برای غارت و اون وحشت رو برای اهلبیت امام و خانوادههای داغدار به وجود آوردن...
و گفت؛ اگر حالا تو ام آدمی هستی که
رشوه میگیری با این توجیه که، همه دارن میگیرن.. منم بگیرم به کجا برمیخوره؟
حق و ناحق میکنی با این توجیه که همه میکنن...
دروغ میگی با این توجیه که اینجا همه دروغ میگن...
و اصلا چرا راه دور برم؟ همین ایام مجازی.. خیلیامون با وجودی که میدونستیم تقلب در هرصورتش گناهه، تقلب کردیم با این توجیه که حالا همه میکنن :)
و چشم بستیم رو قبح این گناه!
و هر چیز دیگه از این موارد که تو زندگیامون دیدیم؛
گفت اینجور افرادم که ظلم و فساد و گناه رو با این توجیه(که همه کردن، من چرا نکنم؟ حالا من بکنم به کجا برمیخوره؟) انجام میدن؛ حواسشون باشه که اگر کربلا بودن، شاید این نبود که حتما تو سپاه امام باشن، شاید از اونا میشدن که به خیمهها حمله میکردن...
* رو تک تک افکار و رفتارامون حساس باشیم :)
مجهولات
دیشب حاجآقا تو مسجد حرف قشنگی زد... گفت تو کربلا خیلیا بودن که وقتی امام افتادن تو گودی قتلگاه، گفت
حس میکنم بد و سخت گفتم.
ضعف قلم منو به قوت اصل محتوا ببخشید.
آدم تو عرصههای مورد علاقش هرچی شلوغتر بشه، شادتره!
انرژی و ایده و پتانسیلاش هم بیشتر میشه.
به این میگن "خودتنظیمی مثبت"
میدونید چیه؟
من صبحانه نخورده اومدم سر کلاس و الان هر لحظه ممکنه شکمم صداهای وحشتناک و آبروبری از خودش سر بده!
پس ترجیح دادم صدای خرچ خرچ کلوچه رو بلند کنم و آروم بخورم ولی صدای شکمم بلند نشه.
دقیقا یه بار سر کلاس تئاتر هم ناهار نخورده رفتم و اینجور شد، اونبار چیزیام همراهم نبود. و شکمم یه کولی بازیای درآورد که همه بسیج شده بودن خفهاش کنن😂🍃
مجهولات
جلسه آخر کلاس نگارش رسانهای
و حرفای فوقالعادهای که استاد آخر کلاس زد.
از رسانه و نگارش و غرب و انقلاب و قهرمان و...
*قشنگ مغزمون آماده شد برای ضرورت آشنایی با داستاننویسی
که احتمالا دوره بعدی باشه.
اگر بچههایی که باهاشون کار میکنم میدونستن من واسه هر پروژه چقدر فکر کردم، چقدر پلن چیدم، چقدر برنامه ریزی کردم، چقدر با خانوادم جنگیدم، چقدر از علایق خودم زدم، چقدر امید بستم و زمان گذاشتم و روشون حساب باز کردم، و با بی مسئولیتی همه چیز رو خراب نمیکردن، یقینا مدیر/سرگروه/سرپرست/مسئول خوشبختتری بودم🤝
مجهولات
اگر بچههایی که باهاشون کار میکنم میدونستن من واسه هر پروژه چقدر فکر کردم، چقدر پلن چیدم، چقدر بر
بلانسبت، بلانسبت..
مثلا خدا با چه هدف بزرگی، ماها رو.. دنیا رو.. خلق کرده. کلی برامون پلن چیده، راهنما فرستاده، دین فرستاده، سیر تکاملی تعیین کرده، دلسوز، نه اصلا عاشقمونه! کلی کلی کلی همهی اینا که ما به اونجا که ارزش واقعیمونه برسیم؛ بعد من انسان نسبت به این عظمت مثل چی رفتار میکنیم؟ آفرین گاو(بازم بلانسبت شما). تو گاوو ببر تو صحرا، ببر کاخ سعدآباد، ببر حافظیه، آقا اصلا ببر یه مکان توریستی سرسبز نایس تو آمریکا!
گاو چکار میکنه؟ جلوی پاشو میبینه. و علفشو میخوره. اون سر مبارکو یه لحظه نمیاره بالا ببینه چـــــه خبره! و نهایتا ام همون علفشو میخوره و زندگیشو میکنه و لذت محدودیام میبره. ولی هیچوقت نمیفهمه چـــــه خبر بود اگر سرشو بالا میآورد!
بله. سرمونو بیاریم بالا. و ببینم اون بالایی چقدر عاشقانه برامون مسیری رو آماده کرده و کلی پلن و راهنما و همهچی.. چیده که ما برسیم به اصل مطلب! یعنی فانی شدن در وجودش :)
لطفا سرمونو بالا بیاریم قبل اونکه دیر بشه...
مجهولات
اگر بچههایی که باهاشون کار میکنم میدونستن من واسه هر پروژه چقدر فکر کردم، چقدر پلن چیدم، چقدر بر
منو میگه🙂😂
منم جزوشونم ینی🥲😂💔