اینجا ام رفتیم (محضِ ریا)
ولی قشنگیش اونجا بود که یه عزیز ِ ندیده منو از عکسم شناخته بود و یهو زد رو شونم و گفت:«خانم جعفری؟»
گفتم بله و بعد فهمیدم یه شاید رفیقِ قدیمیه.
و خلاصه تو همون صحبت چند دقیقهای+دیدن چشما و لبخندش+فشردن دستهاش به گرمی، رفت تو فهرست آدمای ِلطیف ذهنم..✨
- https://eitaa.com/mjholat/12787
همون دستور نا مشخص رو ب ما هم بده زن زندگی. فقط بیزحمت زود حذفش نکن تا برسم بیام ببینم ممنون.
#ناشناس
+ اینجانب از کلِ زن زندگی بودن فقط یه مدل کیک و الویه و خوراک مرغشو بلدم!
باشه😂❤️
اول یه پیاز متوسط رو خوشگل خرد میکنید، بعد میزارید یه کم سرخ بشه. در حدی که از اون تردی اولیه در بیاد و روغن بگیره. بهش زردچوبه و فلفل اضافه میکنید، بعد قطعههای مرغو که مامانتون آماده کرده😂 میزارید توش، دقت کنید اینم سرخ نشه! فقط یه خرده رنگ و بافت روییاش تغییر کنه کافیه!
همراه مرغا، اگر داشتید یه کم فلفل دلمهای خلالی هم اضافه کنید تفت بخوره.
تو این مرحله پیاز داغاتونم کامل سرخ میشه🤝
حالا برای ۶ نفر مثلا، دو قاشق خیلی سر پر رب گوجه(رمزش تو همین رب گوجه به مقدار لاااتیه! هر چند مامان نابودتون کنه.) میریزید، به ازای هر قاشق رب گوجه، یه لیوان بزرگ سر پر آب جوشیده اضافه کنید و هم بزنید تا کامل حل بشه.
بعد زردچوبه و نمک و فلفل به مقدار کاملا دلی اضافه کنید😂
فقط زردچوبه اش و فلفل اش جوری باشه که تو آب رُبا، دیده بشه دونه هاش! نمکام، هرجا حس کردید کافیه، یه کم بیشتر از اون.
بعدم ادویه زاهدانی! که اگر نداشتید همین ادویه مرغ یا کاری خودمون یه کم همین جور بزنید!
یههه کمام پودر سیر یا سیر خشک خرد شده. خیلی کم.
من خودم کاملا بی دلیل زیره و شوید خشک و نعنا خشک و اینا ام میزنم! به مقدارای کم و کاملا بیربط. خودم حال میکنم باهاش مامانم ولی فهمید گفت:واااا!
در نهایت، مرغا و فلفل دلمهها و پیازا رو بریزید تو قابلمه، آب ملاتارو بریزید روش. آبا باید روی مرغاتون کامل بگرده، اگر کمتر بود آب جوش بریزید روش و یا اگه خیلی کم بود قطر قابلمه رو کمتر کنید.
بعدم یه کم روغن بهش اضافه کنید!
دقت کنید قسمتای دیر پز تر، مثل رون و سررون پایینتر قرار بگیرن تو قابلمه و روی اونا بال و سینه...
اگر مرغتون خیلی بوی ساری میده یا میخواید هورموناش کمی خنثی بشه، اضافه کردن چند حلقه هویجم کمک تون میکنه.
درش رو بزارید و اجازه بدید با شعلهٔ کم بِقُّله تا آبش تبدیل به لعاب شه و مرغا بپزه. اگه مرغاتون دیرپز بود، دیگه هی آبشو بیشتر کنید!
بعدم چند وقت یه بار برید سرش، صِرفِ ریا درشو باز کنید بوش خونه رو برداره، مرغارم هم بزنید که مثلاً اصلا قصدتون ریا نیست😔🤣
بعد راه بیافتید دور خونه بگید وااای عجب چیزی شد!
وایسید جلوی باباتون، بگید مامان میبینی بوشو؟!(همون استعاره به در بگو دیوار بشنوه)
اگر این مراحل بازی روانی رو به درستی طی کنید، هرچی ام غذا ضعیف باشه، چیزی از ارزش های شما کم نمیشه چون کسی جرعت نمیکنه زیر سوال ببردش🤣
مجهولات
جوری که این عکس باعث هجوم حجم زیادی از دلتنگی به قلبم شد ❤️🔥
اینقدر خیلی از قشنگترین اتفاقای زندگیم تو حرم رقم خورده، که اگه یه جا وسط همین صحنا خاکم نکنان نامردیه..
اکثر خاطرههای خوب ۱۸ سالگی من تو حرم بود...
و اتوبوس دانشگاه که خونمونو وصل میکنه بهش، اونقدر محبوبمه که یه وقتایی صرفاً جهت تراپی میرم سوارش میشم و سه ساعت مسیرو به جون میخرم به صرف ۲۰ دقیقه زیارت..!
زیر بقعه و نجمه خاتون و مقبرةالشهدا ام طلاییترین لوکیشنامن..
با اون زیارت نامههای تک ورق طلقی.. آخ گلبم :,)❣
مجهولات
جوری که این عکس باعث هجوم حجم زیادی از دلتنگی به قلبم شد ❤️🔥
البته که القای حس دلتنگی خاصیت هوای ِ ابریه ..
رفتیم اسکیپ روم و اونقدررر عربده کشیدم که رسما حنجرهمو از دست دادم✋🤣.
باید براتون تعریف کنم😔😂✨
هدایت شده از مجهولات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید مهدی زینالدین:
هر گاه در شب جمعه شهدا را یاد کنید،
آنها شما را نزد اباعبدالله یاد میکنند.
مجهولات
چالش نوشتن 30 روز روز 1: شخصیت خود را توصیف کنید روز 2: چیزهایی که شما را خوشحال می کند. روز 3:
2. چیزهایی که شما را خوشحال میکند
خوشحالیام تقریبا میشه گفت ۴ دسته ان.
دسته اول:
یادتونه یه بار گفتم شادی از ته دل دقیقا شادی ایه که نتیجه کار خودت باشه و به طبع هرچی ام کمک و دخالت اطرافیان کمتر باشه، از ته دل تره؟ دسته اول ایناست. شادیای از ته دلی که نتیجه موفقیت هامن. از تحصیلی، تا کاری، تشکیل روابط جدید، کشف استعدادهام، و...
اینا هر چند هم که دست یافتن بهشون سخت باشه، شادی ناشی ازشون تا ابد مثل خون تو رگام میمونه و هر وقت حس کنم دارم کم میارم، با فکر کردن بهش جون میگیرم!✨
دسته دوم: این خوشحالیا میتونه بزرگ باشه، میتونه کوچیک. بیشترم خریدنیه. شایدم یه سفر یا غذا و خوراکی و مهمونی و.. خلاصه ناشی از برطرف شدن نیازها یا هوسهام! اما نکتهاش چیه؟ اینکه اگر اون نیاز، یا اون هوس، اون وقتی که میخوامش بهم برسه خیلی میتونه شادترم کنه تا بعد یا قبل.. کلا به مرور فهمیدم چیزای کوچیکیام هستن که بتونن شادم کنن، ولی وقتی سرِ جا و وقت مناسب خودش سر برسن!
مثلاً منی که تا ۱۴ سالگی عشق داشتنِ تبلت بودم، ۱۵ سالگی وقتی برام یه تبلت های کلس خریدن فقط تشکر کردم. چون دیگه وقتش نبود!
و یادمه همون روز بخاطر یه سطل فالوده شیرازی بیشتر ذوق کردم! چون یک آن دلم خواست و در کمال ناباوری بابا وایساد خرید!
پس یه سری چیزای کوچیک یا حتی بزرگ هستن که سر جای ِ خودش اگر بیان، حسابی خوشحالم میکنن. معمولاً بهش ریاکشن ذوق انفجاری دارم.
دسته سوم: این خوشحالیا رو جدیدا درک کردم. بیشترشم ناشی از تمرینات زیبایی شناسیـه که تو کلاسای نویسندگی و تئاتر و خودسازی خیلی بهش تأکید میشه. این که یاد بگیری زیباییهای کوچیک و بزرگ اطرافتو ببینی و بخاطرش شاد و شکرگزار باشی! مثل بارون، برف، ابرای پشمکی، چیدن یه شاخه گل و گذاشتنش تو گلدون اتاق، خوندن یه شعر، روتین پوستی، غذا دادن به ماهیا و تماشاشون موقع خوردن، دوش گرفتن، معاشرت با آدما، رفتن به جشن و مهمونی، یاد گرفتن یه چیز جدید، چت با دوستام، پیدا کردن یه شکلات تو کشو یا یه اسکناس تو کیف قدیمی، بازی کردن با خانواده، غذا و کیک پختن، نشستن تو اتوبوس و خلوت با هندزفری، کتاب خوندن، شعر گفتن، حرم، و و و... اینا اونقدر زیادن که نمیشه تکتک گفت، اما همهشون واقعاً خوشحالم میکنن و برام ارزشمندن✨ معمولاً ریاکشنم به این خوشحالیا یه لبخند عمیقه :)
دسته چهارم: این دسته ام جزء شادیای جدیدمه. تقریباً میشه گفت همون شادی معنوی! یه چیزایی مثل حرم رفتن، تفأل زدن به قرآن و خوندن آیه های واقعا نورش، خوندن دعاهای صحیفه با معنی، نماز شبایی که حس میکنی سیمات وصل شده! چله گرفتن، استمرار نماز اول وقت، توکل کردن و آرامش گرفتن، گریه تو روضهها، خوندن اشعار عرفانیای که حس خاصی دارن، و... اینام چیزاییه که واقعا خوشحالم میکنه. حقیقتا شادی معنوی گمشدهٔ زندگی من بود :) و من بخاطر نداشتن یقین و از دست دادن همین خوشحالیا، یه روزایی افسرده بودم و انگار دیگه هیچی شادم نمیکرد.. ولی الان دارمشون
میدونید اینا مثل چیان؟ مثل نور. این نور اگر نتابه، باقی خوشحالیامم هرگز دیده نمیشن هرچند هم که باشن...
#me
مجهولات
به ترتیب دخترعموهام/مامانم/من/ نازنین(دختردایی دخترعموهام)/پایینم داداشام
داستان این بود که ما، یه سری پناهنده بودیم که غیرقانونی با یه گروهی وارد شدیم. بعد یه جا تو مسیر، بردنمون تو یه شرکت گوشت و اونجا بازی شروع شد.
جمعا ۱۳ تا اتاق داشت و چنتا اکتور.. یعنی تئاتر تعاملی بود.
اولش دو گروه شدیم، چشم بندارو گذاشتیم، گفتن دست همو بگیرید بچسبید به دیوار بیاید تو. رفتیم تو و بازی شروع شد🤣
نگهبانا همینجور داشتن غریب کُشی میکردن که دخترعموم شروع کرد نمک ریختن..
اول بازی بهمون گفتن به هیچ وجه با اکتورا، خصوصا نگهبانا شوخی نکنید، ولی من که دیدم دخترعموم میکنه و نهایتاً بهش میگن خفه شو، شیر شدم و گفتم:«نونمون کم بود؟ آبمون کم بود؟ چرا باید پناهنده شیم تو این سلاخ خونه؟»
بعد داشتم خودم به شوخی خودم میخندیدم که یکی در گوشم با لحن مرموزی گفت:«عه؟ حالا که شدی، تازه هنوز مونده!»
یه مقدار موقع اومدن دستشویی داشتم، و از همون لحظه رسما دستشویی شدید استرسی من شروع شد🤣
به دخترعموم گفتم دستشوییم گرفته چی کار کنم؟
گفت عه.. ما که پوشک گذاشتیم
و من نابووود شدم😐🤣💔
بعد اومدن گروه اولو(دخترعموها و داداش بزرگم) بردن
ماها رو اما از هم جدا کردن🥲
اولم مامانمو.
اونجا به نازنین و داداشم گفتم خیله خب الان بزرگترتون منم؟
گفتن آره.
و گفتم بعنوان یه بزرگتر زیادی دستشویی دارم🤣🤌
بعد اومدن داداشمو ببرن یهو جیغ زد:«نه.. نه من نمیام میترسم» :/
فلذا نازنینو بردن و بعدم داداشمو
و من موندم و همونی که وقتی نمک ریختم زر زد(صرفا کفشاشونو میدیدم)
بعد موقع رفتن من گفت:«بک اولو که دادم که تو میای بیرون»
و من اون لحظه فقط به مثانهام یادآوری کردم که پوشک همراهم نیست..
سیستان بلوچستان که بودیم با فامیلامون، تو یکی از گردشا با یه آقای سنیای به اسم جاسم آشنا شدیم که بهشون میخورد ۴۰,۵۰ ساله باشن، ولی بعد فهمیدیم ۳۱ ساله است و از غم مرگ زن جوونش اینطور شکسته شده :)💔
خلاصه باقی سفر به طرز بامزهای این آقا کلا همراهمون بود و چندین نکته و حتی غذای خفن هم ازشون یاد گرفتیم.
امشب مطلع شدیم تو یه تصادف جادهای فوت کرده..
اگر ممکنه برای ایشونم یه فاتحه بخونید🍃🤝
ما خودآگاه یا ناخودآگاه خیلی خیلی شبیه آدمایی میشیم که بهشون نزدیک شدیم..
پس باید به آدمایی نزدیک شیم که دوست داریم شبیهشون بشیم!
و وای از وقتی که به آدمی نزدیک بشیم و شبیهاش بشیم اما بعد بفهمیم اون آدم، و این چیزی که الان شدیم واقعا اشتباه بوده :)))
مجهولات
الان کاملا نگرانم چقدرمون از ۴۰۳ زنده بیرون میایم :)))
به همون مقداری که دیروز خبر مرگ شنیدم، امروز خبر ازدواج شنیدم.
الان نگرانی بعدیم اینه که چقدرمون از ۴۰۳ مجرد بیرون میایم🗿..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آهنگمونم در اومد
من یه وسواس فکری تقریبا از بچگی دارم که وقتی عضوی از بدنم به جایی کشیده میشه یا حتی به یه شئ ناخواسته ضربه و آسیبی میزنم، بر میگردم نوازشش میکنم و بعد ادامه میدم.
یادمه یه بار که از مدرسه پیاده بر میگشتم، به دیوار یا زمین یه ضربه ای زدم و اینا.. خواستم نازش کنم اما گفتم با این عادت مقابله کن. نهایتاً ام اما کل راهو از خونه برگشتم، نازش کردم، با عذرخواهی اضافه، و دوباره رفتم🙂😂
زنگ میزنم به دوستام که فقط دو دقیقه تبریک بگم و استعلامِ درس خوندن-ازدواج-گواهینامه شونو بگیرم و قطع کنم؛
اون وقت بعد نیم ساعت یکی میاد پشت خط و مجبور میشم در اوج بحثمون پیرامون تحلیل شرایط خاورمیانه خداحافظی کنم :/✨
مجهولات
من یه وسواس فکری تقریبا از بچگی دارم که وقتی عضوی از بدنم به جایی کشیده میشه یا حتی به یه شئ ناخواست
- اینجام تو از ما ده هیچ جلویی😂😔
#ناشناس
+ نه منم صورتمو با جوشاش دارم که اونجا برام غربتی بازی در بیارن😂🤌
دیروز اتفاقی زدم شبکه مستند و این مستند رو دیدم.
طرز فکر و عملکرد این گروه واقعا به وجدم آورد!
هرچند بعضی جاها باهاشون اختلاف داشتم اما باز قابل تقدیرتر از خیلی جاهای دیگه بود کارشون
خیلی حرف دارم بزنم دربارش(خصوصا تیکه های آخرش)
ولی ترجیح میدم تحلیل و تصمیم گیری و قضاوت دربارشو به خودتون بسپارم..
https://doctv.ir/Program/418788