مجهولات
نصیحت علامه طباطبایی @Squad_iran | #T
آقا من واقعا به این نصیحت احتیاج داشتم :)))✨
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_پنجاه و دوم: من، مرد این خانهام دایی یه خانم دو استخدام کرده بود که دائم ا
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_پنجاه و سوم: تاج سر من
مادربزرگ با اون چشم های بی رمقش بهم نگاه می کرد ... وقتی چشمم به چشمش
افتاد ... خیلی خجالت کشیدم...
- ببخشید جلوی شما صدام رو بالا بردم ...
دوباره حالتم جدی شد ...
- ولی حقش بود ... نفهم و بی عقل هم خودش بود ... شما تاج سر منی ...
بی بی هیچی نگفت ... شاید چون دید ...
نوه 15 ساله اش... هنوز هم از اون دعوای
جانانه ... ملتهب و بهم ریخته است ...
رفتم در خونه همسایه مون ... و ازش خواستم کمک خواستم ... کاری نبود که خودم
تنهایی بتونم انجام بدم ...
خاله، شب اومد ... و با ندیدن اون خانم ...
من کل ماجرا رو تعریف کردم ... هر چند
خاله هم به شدت ناراحت شد ... و حق رو به من داد ... اما توی محاسبه نفس اون شب
نوشتم...
- امروز به شدت عصبانی شدم ... خستگی زیاد نگذاشت خشمم رو کنترل کنم ... نمی
دونم ولی حس می کنم بهتر بود طور دیگه ای حرف می زدم ...
اون شب پیش ما موند ... هر چند بهم گفت برم استراحت کنم ... اما دلم نمی خواست
حتی یه نفر دیگه ... به خاطر اون بو و شرایط ... به اندازه یک اخم ساده ... یا گفتن
کوچک ترین حرفی توی دلش ... حرمت مادربزرگ رو بشکنه ... حتی اگر دختر
مادربزرگ باشه ... رفتم توی حمام ...
و ملحفه و لباس ها رو شستم ...
نیمه شب بود ... دیگه قدرت خشک کردن و اتو کردن شون رو نداشتم ... هوا چندان
سرد نبود ... اما از شدت خستگی زیاد
لرز کردم ...
خاله بالفاصله تشت رو از دستم گرفت ... منم یه پتوی بزرگ پیچیدم دور خودم ... کنار
حال، لوله شدم جلوی بخاری ... از شدت سرما ... فک و دندون هام محکم بهم می خورد
... حس می کردم استخوان هام از داخل داره ترک می خوره ...
3 ساعت بعد ... با صدای اذان صبح از خواب بیدار شدم ... دیدم خاله ... دو تا پتوی
دیگه هم روم انداخته ... تا بالاخره لرزم قطع شده بود ...
@mjholat
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_پنجاه و سوم: تاج سر من مادربزرگ با اون چشم های بی رمقش بهم نگاه می کرد ...
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_پنجاه و چهارم: میراث
خاله با یکی از نیروهای خدماتی بیمارستان هماهنگ کرده بود ... بنده خدا واقعا خانم
با شخصیتی بود ... تا مادربزرگ تکان می خورد ... دلسوز و مهربان بهش می رسید ...
توی بقیه کارها هم همین طور ... حتی کارهایی که باهاش هماهنگ نشده بود ...
با اومدن ایشون ... حس کردم بار سنگینی رو که اون مدت به دوش کشیده بودم ...
سبک تر شده ... اما این حس خوشحالی ...
زمان زیادی طول نکشید ...
با درخواست خاله ... پزشک مادربزرگ برای ویزیت می اومد خونه ... من اون روز هیچی
ار حرف هاش نفهمیدم ... جمالتش پر از اصطلاح پزشکی بود ... فقط از حالت چهره
خاله ... می فهمیدم اوضاع اصال خوب نیست ...
بعد از گذشت ماه ها ... بدجور با مادربزرگ خو گرفته بودم ... خاله با همه تماس گرفت ...
بزرگ ترها ... هر کدوم سفری ... چند روزی اومدن مشهد دیدن بی بی ... دلشون می
خواست بمونن ولی نمی شد... از همه بیشتر
دایی محمد موند ... یه هفته ای رو پیش
ما بود ... موقع خداحافظی ... خم شد پای مادربزرگ رو بوسید ... بی بی دیگه حس
نداشت ...
با گریه از در خونه رفت ... رفتم بدرقه اش ... دستش رو گذاشت روی شونه ام ...
- خیلی مردی مهران ... خیلی ...
برگشتم داخل ... که بی بی با اون صدای آرام و لرزانش صدام کرد ...
- مهران ... بیا پسرم ...
- جونم بی بی جان ... چی کارم داری؟ ...
- کمد بزرگه توی اتاق ... یه جعبه توشه ... قدیمیه ... مال مادرم ... توش یه ساک
کوچیک دستیه ...
رفتم سر جعبه ... اونقدر قدیمی بود که واقعا حس عجیبی به آدم دست می داد ... ساک
رو آوردم ... درش رو که باز کردم بوی خاک فضا رو پر کرد ...
- این ساک پدربزرگت بود ... با همین ساک دستی می رفت جبهه ... شهید که شد این
رو واسمون آوردن ... ولی نزاشتم احدی بهش دست بزنه ... همین طوری دست نخورده
گذاشتمش کنار ...
آب دهنش به زحمت کمی گلوش رو تر کرد ...
- وصیتم رو خیلی وقته نوشتم ... الی قرآنه ... هر چی داشتم مال بچه هامه ... بچه
هاشونم که از اونها ارث می برن ... اما این ساک، نه ... دلم می خواست دست کسی بدم
که بیشتر قدرش رو بدونه ... این ارث، مال توئه ... علی الخصوص دفتر توش ...
@mjholat
خب اینو فور کنید
تو کیبوردتون وارد کنید «رشته» و فاصله رو بزنید،
اولین پیشنهادی که آورد رشته قبولی شماست
و سپس بزنید دانشگاه و فاصله
اولین پیشنهادی که آورد هم دانشگاه قبولی تون
ببینم چه میکنید 🦥😂
مجهولات
خب اینو فور کنید تو کیبوردتون وارد کنید «رشته» و فاصله رو بزنید، اولین پیشنهادی که آورد رشته قبولی
۱. رشته مهندسی دانشگاه تهران😎😂
۲. رشته مهندسی برق دانشگاه قم
۳. رشته مهندسی مکانیک شریف😂