هدایت شده از مجهولات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید مهدی زینالدین:
هر گاه در شب جمعه شهدا را یاد کنید،
آنها شما را نزد اباعبدالله یاد میکنند.
مجهولات
شهید مهدی زینالدین: هر گاه در شب جمعه شهدا را یاد کنید، آنها شما را نزد اباعبدالله یاد میکنند.
بعد از یکماااه بالاخره یادم موند :,)
به لطف یکی از کانالای تلگرام!
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_هشتاد و پنجم: اولین قدم غیر قابل وصف ترین لحظات عمرم ... رو به پایان بود ...
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_هشتاد و ششم: دست های خالی
با هر قدمی که برمی داشتم ... اونها یک بار، مرگ رو تجربه می کردن ... اما من خیالم
راحت بود ... اگر قرار به رفتن بود... کسی
نمی تونست جلوش رو بگیره ... اونهایی که
دیشب بیدارم کردن و من رو تا اونجا بردن ...
و گم شدن و رفتن ما به اون دشت ...
هیچ کدوم بی دلیل و حکمت نبود ... چهره آقا رسول از عصبانیت سرخ و برافروخته بود ...
سرم رو انداختم پایین ...
هیچ چیزی برای گفتن نداشتم ...
خوب می دونستم
از دید اونها ... حسابی گند زدم ...
و کاملا به هر دوشون حق می دادم ... اما احدی دیشب ... و چیزی که بر من گذشته بود
رو ... باور نمی کرد ...
آقا رسول با عصبانیت بهم نگاه می کرد ...
تا اومد چیزی بگه... آقا مهدی، من رو محکم
گرفت توی بغلش ... عمق فاجعه رو ... تازه اونجا بود که درک کردم ... قلبش به حدی
تند می زد که حس می کردم ...
الان قفسه سینه اش از هم می پاشه ...
تیمم کرد و ایستاد کنار ماشین ... و من سوار شدم ...
ـ آخر بی شعورهایی روانی ...
چند لحظه به صادق نگاه کردم ... و نگاهم برگشت توی دشت ...
ایستاده بودن بیرون و با هم حرف می زدن ... هوا کامال روشن شده بود ... که آقا مهدی
سوار شد ...
ـ پس شهدا چی؟ ...
نگاهش سنگین توی دشت چرخید ...
ـ با توجه به شرایط ... ممکنه میدون مین باشه ... هر چند هیچی معلوم نیست ... دست
خالی نمیشه بریم جلو ... برای در آوردن پیکرها باید زمین رو بکنیم ... اگر میدون مین باشه ... یعنی زیر این خاک، حسابی آلوده است ...
و زنده موندن ما هم تا اینجا معجزه
... نگران نباش ... به بچه های تفحص ...
موقعیت اینجا رو خبر میدم ...
آقا رسول از پشت سر، گرا می داد ...
و آقا مهدی روی رد چرخ های دیشب ...
دنده عقب برمی گشت ... و من با چشم های خیس از اشک ... محو تصویری بودم که لحظه
به لحظه ... محو تر می شد ...
@mjholat
مجهولات
قسم به اشک قبلِ پرواز؛ کنارتم🫂
یاسینی واسه وقتی میخوای مهاجرت کنی اینو واست خونده؛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنان جالب امام جمعه کازرون ۵ ماه قبل شهادت
امروز که خبر شهادت امام جمعه کازرون را شنیدم خشکم زد. یک لحظه ذهنم پرتاب شد به ۵ ماه قبل. وقتی که در حاشیه سخنرانی انتخاباتی در کازرون، برای اولین و آخرین بار حجه الاسلام صباحی را در دفترش دیدم و با هم صحبت کردیم.
سریع به دوستانم گفتم فیلم آن جلسه را ببینید. احتمالا از دل صحبتهای آن روز یک کلیپ خوب دربیاید.
چند ساعت بعد بچه ها این ویدئو را برایم فرستادند و این بار با دیدن همان چند ثانیه اولش خشکم زد. ذهن من که اصلا یاری نمیکرد اما حالا فیلم سخنان ۵ ماه قبل امام جمعه شهید برایم تلنگر بود:
"در تعداد امام جمعه های شهید، ما (کازرون) ۳ به ۲ از تبریزی ها عقبیم! آنها سه امام جمعه شان شهید شده و ما دو امام جمعه مان! منتظر سومی هستیم..."
اللهم انا لا نعلم منه الا خیرا...
@Sabety_ir ✅
به نظرم وقتشه جامعه رمّالهای یهودی ساکن ایران به شدت این حرکت (فعالیت در شنبه) رو محکوم کنه✅
https://eitaa.com/fori_sarasari/61349
یا ابالفضل.. با این چتر اطلاعاتی نکنه فیلمای استخر و دابسمش حاج جوادم منتشر کنن؟!!
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_هشتاد و ششم: دست های خالی با هر قدمی که برمی داشتم ... اونها یک بار، مرگ رو
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_هشتاد و هفتم: بچه های شناسایی
بهترین سفر عمرم تمام شده بود ... موقع برگشت، چند ساعتی توی دوکوهه توقف
کردیم ... آقا مهدی هم رفت ... هم اطلاعات اون منطقه رو بده ... و هم از دوستانش ...
و مهمان نوازی اون شب شون تشکر کنه ...
سنگ تمام گذاشته بودن ... ولی سنگ تمام
واقعی ... جای دیگه بود ...
دلم گرفته بود و همین طوری برای خودم راه می رفتم و بین ساختمان ها می چرخیدم
... که سر و کله آقا مهدی پیدا شد ...
بعد از ماجرای اون دشت ... خیلی ازش خجالت
می کشیدم ... با خنده و لنگ زنان اومد طرفم ...
- می دونستم اینجا می تونم پیدات کنم ...
ـ یه صدام می کردید خودم رو می رسوندم ... گوش هام خیلی تیزه توی اون دشت که چند بار صدات کردم تا فهمیدی ...
همچین غرق شده بودی که
غریق نجات هم دنبالت می اومد غرق
می شد ...
ـ شرمنده ...
بیشتر از قبل، شرمنده و خجالت زده شده بودم ...
ـ شرمنده نباش ... پیاده نشده بودی محال بود شهدا رو ببینم ... توی اون گرگ و میش
... نماز می خوندیم و حرکت می کردیم ... چشمم دنبال تو می گشت که بهشون افتاد ...
و سرش رو انداخت پایین ... به زحمت بغضش رو کنترل می کرد ... با همون حالت ...
خندید و زد روی شونه ام ...
ـ بچه های شناسایی و اطالعات عملیات ...
باید دهن شون قرص باشه ... زیر شکنجه ...
سرشونم که بره ... دهن شون باز نمیشه ...
حالا که زدی به خط و رفتی شناسایی ...
باید راز دار خوبی هم باشی ... و الا تلفات شناسایی رفتن جنابعالی ... میشه سر بریده
من توسط والدین گرامی ...
خنده ام گرفت ... راه افتادیم سمت ماشین ...
ـ راستی داشت یادم می رفت ... از چه کسی یاد گرفتی از روی آسمون ...
جهت قبله و طلوع رو پیدا کنی؟ ...
نگاهش کردم ... نمی تونستم بگم واقعا اون شب چه خبر بود ... فقط لبخند زدم ...
ـ بلد نیستم ... فقط یه حس بود ... یه حس که قبله از اون طرفه ...
@mjholat
هدایت شده از کنکور | توییت | دانشجو 🎓
من فقط وقتی ببینم یک زوج مثلاً باهم زبان میخونن، یا اپلای و مهاجرت میکنن، یا مقالهی مشترک مینویسن و از اینطور چیزها تا اعماقِ وجودم حسادت شعله میکشه، وگرنه چهارتا عکسِ ماچ و بغل و غذا که حسادت نداره، تجربه نشون داده معمولاً پشتِ اینطور عکسها خبری نیست.
@TwitteDaneshjo