eitaa logo
مجهولات
201 دنبال‌کننده
2هزار عکس
507 ویدیو
18 فایل
- باشد که غم خجل شود از صبرِ قلبِ ما . 😂✌️ محل انتشار واگویه‌های شخصی و اندکی روزمرگی! تخلصاً تأویل هستم سناً +18 از قدیمی‌های ایتا! @ha_jafarii ناشناس. https://daigo.ir/secret/192696131 محل save ناشناسا: @mjholat_gap *فقط بحثای طولانی و جذاب
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸 ❤️ 🍀 همدانی پوزخندی زد. - آقای یوسف پور گفتن به هیچ عنوان حاضر به شرکت تو این مراسم کذایی نیستن. با بغض نگاهم روی دسته گل ثابت مانده بود. باورم نمی‌شد... به هیچ وجه باورم نمی‌شد! من خیلی بیش‌تر از این ها روی بابا حساب باز کرده بودم. اصلا.. اصلا بله! بدون او، این‌قدر تنها نمی‌توانستم. بابا خلیل من.. بابا خلیل مهربان من.. محال بود! سرم را به ضرب بالا آوردم. همدانی باید می‌گفت چرا بابا این‌کار را کرده؟ به افشین نزدیک‌تر شد. با همان پوزخند غلیظ دستی به گل سر جیب کتش کرد و گفت: - شما آزاده رو از پدرش گرفتید... با اتفاقاتی که ظاهرا افتاده و، البته من چیز زیادی ازش نمی‌دونم؛ دیگه چیزی بین اونا نیست! پس حداقل از این‌جا به بعد خودتون هواش‌و داشته باشید. سرش را بالا آورد. مستقیم به حال زار و چانه لرزانم نگاه کرد. نگاهش پر از دل‌سوزی ای مزخرف، در کنار شماتت بود. چشمانش را ریز کرد و گفت: - تو ام که از اون شب دور بابات‌و.. خط کشیدی! آره؟ پس یاد بگیر بدون اون زندگی کنی! آرام دو بار روی گونه افشین کوبید. - با عشقت! افشین محکم دستش را پس زد. تا زیر چانه، صورتش سرخ شده بود. توی صورت همدانی غرید: - مرتیکه عوضی! تو فقط اومدی اینجا و امضا کنی و بعدشم هری! اینقد حرف اضافه نزن. او عصبانی بود. من اما.. گیج! مبهوت! یعنی واقعا بابا این را گفته بود؟ راستی اگر او طردم کرد، پس چرا من هنوز دوستش داشتم؟ چرا برای نبودنش هنوز در ذهنم دنبال دلیل دیگری می‌گشتم؟ چرا نخواهم باور کنم دیگر دور دختری مثل من را خط کشیده!؟ من ساده دنبال چه بودم؟ در یک لحظه شدم مثال کسی که گمان می‌کرد کوهی پشت و پشتیبانش دارد و حالا.. برگشت دید که آن کوه نیست! و گمان کرد شاید از همان اول وهمی بیش نبوده؟ تمام باورش ریخت! با خودم گفتم: چرا اصرار کنم بر چیزی که انکارش آسان تر است؟ خودم توی گوش خودم داد زدم: دیگر بابایی در کار نیست! نه اشکی روی گونه‌ام آمد، نه بغضی در گلویم. تنها پوزخندی روانه لبانم شد. چشمانم را بستم و آخرین تصویرم از آن بابای پریشان، در هاله‌ای سیاه از نفرت فرو رفت. محضر دار گلویش را صاف کرد و گفت: - شروع کنیم؟ سمت صندلی ها رفتم. آرام نشستم. ترسیده و دل تنگ بودم. دلم می‌خواست دست‌های یک‌نفر را محکم بگیرم. شبیه وقت‌هایی که می‌رفتم آزمايش خون بدهم و مامانم سفت دستش را در دستم مشت می‌کرد. هر چه بود و نبود، می دانستم در این لحظه مهم زندگی‌ام، نباید این‌قدر تنها باشم! افشین ناگهان، بی مقدمه گفت: - آروم باش. الان تو تنها نیستی آزاده... من این‌جام! کنارت! بزار این خطبه جاری بشه تا برای اولین بار دست‌مونو بزاریم تو دست هم و کنار هم آروم بگیریم... تا برای هم باشیم! تا این داستان به پایان خوشش برسه... این‌جا دیگه ته خطه، همون نقطه‌ای که این‌همه انتظارش‌و کشیدیم. حالا آروم باش دختر! خب؟ میتونی؟ در تمام طول صحبتش نگاهم نکرد. حتی یک‌بار! ولی من محو او و بغضش و سیب گلویش که تند و تند بالا و پایین می‌شد شده بودم. محو پاسخ شیرینش به درد‌هایی که به زبان نیاورده بودم... هر آن‌چه می‌خواستم کنارم بود! تردید چرا؟ ترس چرا؟ من حالا همه چیز را با هم یک‌جا داشتم. بی‌خیال هر نامردی که مرا نخواست دورم ریخت! من با افشین اصلا هیچ‌کسِ دیگر را نمی‌خواستم. نگاهم به من.. او.. و دستانش که روی زانو می‌فشرد، در آینه قفل شده بود... و صدای محضر دار در گوشم پیچید. - آقای همدانی، به عنوان وکیل پدر دختر خانم اجازه شروع میدید؟ همدانی روی صندلی کمی جابه‌جا شد. - بفرمائید. تشکری کرد و چند دقیقه، دعایی زیر لب خواند. نفسم در سینه حبس شده بود. صدایش ناگهان بلند شد. - بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم... عقد ازدواج دائم و همیشگی بین سرکار خانم آزاده یوسف پور و آقای افشین رستمی منعقد و اجرا می شود. دوشیزه محترمه سرکار خانم آزاده یوسف پور آیا بنده وکیلم شما را به عقد زوجیت دائم و همیشگی آقای افشین رستمی به صِداق و مهریهٔ: یک جلد کلام الله مجید، یک جام آینه، یک جفت شمعدان، یک شاخه نبات و مهریه معین ضمن العقد، و شروطی که مورد توافق طرفین بوده است در آورم؟ آیا بنده وکیلم؟ 🍁به قلم ح.جعفری♡ 💜پرش به پارت اول: [ https://eitaa.com/mjholat/1398 ] 🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد. 💠@mjholat 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هدایت شده از پَنـٰآھ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ریورسینگ بخشی از سرود سلام فرماندھ..(:
مجهولات
ریورسینگ بخشی از سرود سلام فرماندھ..(: #امام_زمان
کارِ همه جانبه قشنگ💚 یه خداقوت جانانہ به تیم ماح✨ اتفاقا تو فکر این بودم که این ها که انقدر موسیقی شون پخش شده و زیاد به گوش میرسه، کاش اینجور کاری هم میکردند و با دیدنش شگفت زده شدم! <مجہولات>
کانال انقلابی محترم "طرح نخریم تا بگندد" خدعه جدید براندازان و ضدنظام هاست! حقیقتا از جهالت شما در دفاع از این پویش تعجب میکنم! می ‌خواهید تیشه به ریشه نظام بزنید؟ میخواهید دولت را از کار بیاندازید؟ عقل و سواد اقتصادی تان را چه تصور کردید که دلیل گرانی ها را ندانسته پویش نخریم راه می اندازید و فکر میکنید اینطور همه چیز را ارزان میکنند! نه عزیز من! وقتی جنس پوسید و فروش نرفت کارخانه دار ضرر کرده و جنس بعدی را اتفاقا با قیمت بالاتر، جهت جبران ضرر خواهد فروخت. شما هم همچنان نخورید، باشد که چون مرتاضان هندی با هفت دانه بادام زنده بمانید و رستگار شوید :/ . <مجہولات>
- یه جوک جون دار بگو اشکم‌و در بیاره. + آخرش یه روز به هم میرسیم! <مجہولات>
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸 ❤️ 🍀 نه قرار بود کسی گل بیاورد و نه گلاب... گل کنارم بود و عطر گلاب را با او بهتر از همیشه احساس می‌کردم! نه دو بار وکالت خواستند و نه سه بار... نه زیرلفظی دادند و نه اجازه بزرگ‌تری در کار بود! فقط دل میان بود و دل... و بله‌ای که بین آن هیاهو، از میان دو لب خشکم بیرون آمد... من که بله گفتم، یک‌بار دیگر همان ها را برای افشین خواند. او هم بله را گفت. از آن بله‌هایی که وقتی حالش خوب بود و برایش ناز می‌آمدم می‌گفت! گوشه چشمان عاقد، با لبخندی جمع شد. نگاهی به هر دویمان کرد و گفت: - مبارک‌ باشه ان‌شاءالله! هم‌چنان مات نشسته بودم. لبخند محوی که گوشه لبم بود، کنار نمی‌رفت. همه چیز مثل یک رویا بود. رویایی که تحقق شیرینش را، آینه‌ی روبرو به تصویر می‌کشید... من هم محو تماشا مانده بودم و مغز کوچکم هنوز داشت تحلیل می‌کرد که گرمای دستش‌را روی دست ظریفم احساس کردم. با تک تک سلول‌هایم! ناگاه لبخند روی لبم بیش‌تر کش آمد و نگاهم روی تصویر دستانمان غلطید... سنگینی نگاهش را روی چهره متحیرم احساس می‌کردم... چهار انگشتم را بین مشتش فشورد. همان فشردن‌هایی که آب روی آتش بود... ولی این‌بار خودش آتش شد! با لرزش خفیف فکم، همانی را کردم که تمام وجودم تمنایش می‌کرد... دستم را باز و محکم در آغوشش کشیدم. دستش دور کمرم حلقه شد. و مغزم تازه به باور رسید! حالا دلم می خواست هیچ‌کس در اتاق نباشد. همدانی کیفش را جمع کرد و رفت. گرمی نفس‌های افشین را کنار گونه‌ام احساس می‌کردم. در گوشم خواند: - ... و لبخندم مبدل به خنده‌ای کوتاه شد. از جا برخاستیم و دست در دست هم، سمت میز عاقد رفتیم. یک جا امضای او، و یک جا امضای من.. کمی آن‌طرف‌تر هم امضای همدانی بود. در آن لحظه خیلی شاد بودم! اما گوشه دلم از اینکه اینقدر تنهاییم گرفته بود... یاد مسخره بازی هایی افتادم که با نگار موقع برنامه ریزی برای عقد و عروسی همدیگر می‌کردیم..! از اینکه چه کسی کِل بکشد و چه کسی برقصد تا تصور رفتار پسر های فامیل وقتی با شوهرمان چشم‌هایشان را در می‌آوریم. اینکه چه کسی می آید و چه کسی نمی‌آید و آخرش هم ختم میشد به مسخره کردن من که عمرا بتوانم جلوی دویست، سیصد نفر آدم با شوهرم حرکتی بزنم. می‌گفت: - بلد هم باشی برقصی، پاشنه کفشت می‌افته و کله پا میشی! آن موقع‌ها الکی الکی می‌خندیدیم! نه که برای خیلی وقت پیش باشد، اما آن موقع ها بچه بودیم و حالا یک شبه من کلی بزرگ شده بودم! حالا اصلا آن آزاده یک ساعت پیش نبودم! نگاهی دیگر به دور و برم انداختم. تصورات همه از مراسم ازدواج تک دختر آقای یوسف‌پور، جز مجلسی شاهانه نبود. ولی حالا من کجا بودم؟ بی هیچکس کنار سفره عقدی که عروسی ای هم در پی اش نبود... به جرم عاشق شدن! دوباره همان افکار تکراری که چندروزی بود در خیالم مدام معرکه گیری میکرد، سراغم آمده بود. داشتم غربت می‌کشیدم؛ غربتی که حتی حالا، در اوج شادی، قلبم را می‌آزرد... یکدفعه متوجه شدم نگاه افشین مدتی‌ است رویم ثابت مانده. با صدایی گرفته گفت: - آزاده داری گریه میکنی؟ متعجب دستی به گونه‌ام کشیدم. بله! اشک‌های لعنتی بالاخره راه باز کرده بودند. سریع پاک‌شان کردم و گفتم: - نه بابا چی میگی تو؟ اشک شوق ندیدی؟ دوباره دست کشیدم پایین چشم‌هایم. - خیلی لحظه قشنگیه! میدونی، از اون موقع که توی پارک باهام صحبت کردی همش از این میترسیدم که این لحظه اتفاق نیفته... ولی دیدی؟ تو کمتر از یک ماه شد! این عالیه افشین. لبخند دلبری زد وگفت: - آره، خیلی عالیه! محضر دار نگاه معنی داری به هر دویمان انداخت. به زبان بی زبانی می‌گفت دیگر کم کم باید برویم. ما هم خجالت‌زده از این همه تعلل، لبخند پت و پهنی زدیم و بلند شدیم. افشین دستم را گرفت و من هم انگشتانم را بین دستانش محکم فشردم. از پله‌ها که پایین می‌رفتیم، نه جلوتر از من، که کنارم در آن راه‌ پله ی تنگ قدم بر می‌داشت. دستش را پشتم گذاشته بود و با احتیاط پیش‌ می‌رفت. حالا پشت گرمی را حس میکردم. مسیر راه پله، همان مسیر طولانی و آزار دهنده رفت بود. اما حالا به هیچ وجه راضی به تمام شدنش نبودم! حالا من دیگر چیزی نمی‌خواستم، جز خودم و خودش بی هیچ مزاحمتی... 🍁به قلم ح.جعفری♡ 💜پرش به پارت اول: [ https://eitaa.com/mjholat/1398 ] 🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد. 💠@mjholat 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
من نباید دلش‌و می‌شکوندم اما خودشم باید می‌فهمید که با یه چند روز ارتباط تو فضای مجازی نمیتونه از من بله بشنوه در جواب این سوال که دوست صمیمیش هستم! یا اینکه با اصرار بگه اسم واقعیت این نیست و راستش‌و بگو و.. که منم مجبور بشم بگم رابطه من و شما فقط یه همراهی ساده است و بخاطر اختلاف سنی مون بهتره یه سری مرز ها رو رعایت کنیم. و اون با یه ایموجی لبخند فحش دار بپذیره اما ناراحت بشه و دیگه پیام نده... یعنی میگم حقیقتا تقصیر خودش بود.. ناراحتم بخاطر این که رفتارم باعث دل‌شکستگیش شد اما منم فقط داشتم حریمم و حفظ می‌کردم! و الان فقط آرزو می کنم از مسیر و اهداف قشنگش دست نکشه، حتی اگر از ادامه همراهی با من برای همیشه دست کشید:)
- ولی هیچکس تا نچشیده حق نداره راحتی و جذابیت هندزفری رو با هدفون مقایسه کنه ! <مجہولات>
تایم(:
"الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج"