ولی من میخوام تشکر کنم از آتش نشانان حادثه متروپل آبادان، تو این گرمااا.. خاک و سنگ و هوای آلوده و همه و همه اینا باز هم دارن تلاش میکنن و :)))
خلاصه خیلی خداقوت!
امروز داشتم کلیپ استاد پناهیان و میدیدم، ویژگی دختر ها از قول امام صادق (ع) ؛
خلاصه ما که هیچ کدومش و نداشتیم، ولی دخترای کانال روزشون مبارک😂❤️
دختر که باشی، میشوی رویای بعضیها!..
دختر شدن یعنی همین؛ دنیای بعضیها!..
سنگِ صبورِ مادر و عشقِ پدر، یعنی
یک قلبِ کوچک میشود دریای بعضیها!..
دختر که باشی، خواهرَت-یعنی وجودَت هم-
آغوشِ خواهر میشود معنای بعضیها!..
دختر که باشی، میشوی جانِ برادر هم؛
یعنی دلیلِ غیرتِ زیبای بعضیها!..
دختر که باشی، میشوی لبخندِ یک عاشق؛
گاهی دلیلِ گریهی شبهای بعضیها!..
دختر که باشی، او اگر "دارا" نباشد هم،
-چون عاشقی-پس میشوی سارای بعضیها!..
سیبی هوس کردی ولی تنها به یک علت،
باشی همیشه-تا ابد-حوای بعضیها!..
دختر که باشی، میشوی همسر، و گاهی هم
هم میشوی مادر و هم بابای بعضیها!..
در یک کلام و ساده، وقتی دختری یعنی:
هستی امید و شادیِ دنیای بعضیها!..ˇᴗˇ💖
•|✍🏻 #طاهره_اباذری_هریس
─━━━━⊱🎁⊰━━━━─
میلاد حضرت معصومه سلام الله علیها و روز دختر به همه دخترای ماه ایران مبارک😍❤️
@mjholat
مجهولات
عاشق شده؟ عشقش رفت؟ بهتر شده احوالش؟ پس عشق نبودست آن! از خامی افکارست... <مجہولات>
عشق یعنی جز به معشوقت ندیدن...
تار و پود روح خود در جان و روح او تنیدن...
عشق راهی نیست کز بینش شود بیرون کشیدن!
هست مقصد خود برای راه سخت غم کشیدن...
پا گذاری در مسیرش وَ بخواهی دل ببری
سخت و جان فرساست برگشت و دگر او را ندیدن
لیک تو عاشق نگشتی، عاشقی آن مقصدت بود!
تو فقط بر جان خریدی درد راه غم کشیدن...
شاید آن به که من از عاشق نگویم چون صغیرم!
لیک میخواهد دلم به علت و معنا رسیدن...
#بداهه
<مجہولات>
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت78
فکر کردم بالاخره آسانسور رسیده اما در یکی از طبقات توقف کردیم و یک نفر دیگر سوار شد؛
افشین سرش را نزدیک گوشم کرد و گفت:
- شاعر میگه از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر، پس هرچی بیشتر خیلیم بهتر !
لبخندی همراه با چشمک زدم و گفتم:
- پس از این به بعد پروژه داری آقا!
خندید و گفت:
- تا باشه از این پروژه ها!
آقایی که چند طبقه قبل سوار شده بود خطاب به افشین با لبخندی گفت:
- خواهرتون هستن؟
قیافه ام رفت توی هم..! با آرنج محکم به پهلویش کوبیدم که فورا یک توضیح مناسب ارائه کند به این مستطاب محترم! او هم فورا گلویش را صاف کرد و با خنده گفت:
- نه بابا!.. ایشون همسرم هستن!
طرف کاملا ضایع چهرهاش وا رفت. سعی کرد خودش را جمع و جور کند و گفت:
- عه! آها، خیلیم عالی، انشاالله به خوشی و خرمی کنار هم زندگی کنید.
افشین لبخندی زد و تشکر کرد، اما صدمین دفتر انشای من از صبح آنروز دوباره باز شد و هزارتا فکر و خیال درست و غلط با هم به ذهن درگیرم هجوم آورد!
افشین که کاملا متوجه تغییر احوالاتم شده بود روی شانه ام کوبید و با خنده گفت:
- یارو رفت! اگر ممکنه این دفتر انشاتو یه لحظه ببند که باید پیاده بشیم از آسانسور!
دوباره از سیاهچال فضایی ذهنم به بیرون پرتاب شدم و با خنده گفتم:
- چشم!
وارد رستوران که شدیم همه جور آدمی بود، از جمع های دو نفرهی عاشقانهای مثل ما، تا جمعهای کمی بزرگ خانوادگی و یا افرادی که به نظر می آمد برای عقد یک قرارداد کاری آمده اند.
راحت یک صندلی دو نفره شیک پیدا کردیم و نشستیم. مهماندار سمتمان آمد و با لحن ویژهاش گفت:
- سلام خوش اومدید!
بعد به طرز خاصی منو رو روی میزمون گذاشت و گفت:
- لطفا انتخاب کنید.
آرام لوح چرمی را باز کردم و از اولین مورد، شروع به خواندن کردم...
جدا از اینکه اسم خیلی از سالاد ها را نمیفهمیدم که چی به چیست، با یک نگاه به لیست قیمتها برق از سرم پرید! مثل جن زده ها زل زدم به افشین و با چشم و دست به او فهماندم که این قیمتهای فضایی دیگر چیست؟!
افشین بینوا هم که دید من کولی تر از این حرفها هستم، با لبخند زورکیای به گارسون گفت:
- شما بفرمایید ما انتخابمون رو کردیم برای ثبت سفارش اطلاع میدیم.
گارسون هم محترمانه بلهای گفت و رفت... منو را بستم، چشم غرهای رفتم و گفتم:
- افشین! بخدا میخوام کوفت و بخورم! اینا دیگه چیه؟ دو تیکه گوجه و یه ورق کاهو دویست و پنجاه هزار تومن؟! اصلا من اِشْکِنه میخوام. فقط جمع کن بریم از اینجا تا ورشکست نشدی!
با خنده گفت:
- آزاده! من قراره پولشو بدم نگران نباش ورشکستم نمیشم؛ تو فقط سفارشتو بگو تو رودربایستی ام اصلا نباش!
چشمهایم را تنگ کرده، نگاهش کردم و گفتم:
- دیوونه هنوز اولشه، داغی حالیت نیست! دو روز دیگه برا همین یه قرون دو هزارا میخوای بری پیش کی موس موس کنی؟ ما الان شرایطمون فرق میکنه با بقیه تازه عروس دامادا، باید یه کم از ولخرجیای قبلیمون کم کنیم چون دیگه هیچکدوم دستمون به جایی بند نیست!
با خندهای سرش را به طرفین تکان داد.
- گفتم نگران هیچی نباش دیگه، هرچی دلت خواست انتخاب کن. من خودم یه..
منو را روی میز پرت کردم. با حرص گفتم:
- گفتم که، اِشکِنه میخوام،اینجام نداره جمع کن بریم!
آرام منو را برداشت. باز کرد و ورقی زد. روبه رویم قرار داد و در دسته غذاهای سنتی انگشت روی نقطه ای گذاشت گفت:
- بفرما اینم اشکنه! الان میگم بیان ثبت کنن!
برق از سرم پرید! اینجا و اشکنه؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- جان من کسی ام اینجا اشکنه میخوره که تو منوشون هست؟
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸