مجهولات
تو مثل #اولین :
باری بود که کتاب داستان مورد علاقم و خودم تونستم بخونم!
<مجہولات>
مجهولات
لبخند محو . . . <مجہولات>
.
.
[🖤♥️]
گفتم خدا خودت ، بیا و دستتو بزار رو شونه هام آروم بشم ؛
چرا اینجوری ان باهام این آدمای توی شهر ؟!
انقده پس زدن منو ، تا از همشون دور بشم ...
مث آب زلال بودم ، کاری کردن تیره بشم :)))
<مجہولات>
در دهستان کوچک ما رسمی قدیمی سالها بود که اجرا میشد،هر گاه کودکی به دنیا می آمد در گوشه ای از حومه روستا نهالی جوان برایش میکاشتند...دیگر آب دادن و رسیدن به آن درخت وظیفه خود شخص و خانواده اش بود!
روزی در همین دهستان...در آغوش پر مهر یک مادر و پدر دلسوز چشم های کوچک مشکی ام را باز کردم...در کودکی گل گلی های چارقد مادرم را می دیدم و در بزرگی گلهای بنفش باغ زعفران پدر را...
و من هم مثل هر کس دیگر در این دهستان یک درخت داشتم...
درختی که از وقتی تواسنتم بر پاهایم بایستم هر روز به سراغش میفرستم و با دستهای کوچک خودم پای ریشه هایش آب میریختم...
همانطور که بر قد و وزن و ریش و موی من افزوده میشد،قد و قطر و برگ درختم هم روز به روز بیشتر و بیشتر میشد؛من بزرگ و بزرگتر میشدم...درخت هم بزرگتر!من قوی و قوی تر میشدم...درخت هم قویتر! تا اینکه روزی که مادرم با دعا و آب و قرآن سلام و صلوات برای ادامه تحصیل مرا راهی شهر میکرد اولین میوه نارس گردو را بر روی شاخ و برگ درختم دیدم..!
تنه تنومندش را به آغوش کشیدمو تلخ ترین وداع را کردم...
نمیداستم بعد از من چه بر سر درختم می آید...
برای همین آنرا به پدرم سپردم و خودم با خاطری آسوده به شهری رفتم که مبدأ و مقصد رؤیاهایم بود!
چهار پنج سال بعد که بگویی نگویی دکتری برای خودم شده بودم مهم ترین تماس زندگی ام را با پدر و مادرم گرفتم!
در آن تماس با کلی من و من گفتم که در دانشکده شیفته دختری شدمو اگر صلاح بدانید قصد ازدواج با اورا دارم..!
مادرم که انگار از فرط شادی غش کرد و پدرم هم توان دوباره یافت!به سرعت نور خودشان را به شهر رساندند و به خواستگاری رفتیم(:
بلی گرفتن از عروس خانم خیلی هم آسان نبود اما گرفتیم!
بعد هم کیک و شیرینی و گل و گلاب..کلکله و هلهله یک مراسم ناب! خلاصه خانه ای کوچک در شهر گرفتیم و بخاطر مشغله های زیاد دیگر نشد سری به دهستان کودکی ام بزنم اما هنوز هم گاهی دلم برای درختم تنگ میشد...
تا اینکه کم کم دغدغه زندگی بیشتر شد و اولین فرزندم با په جهان گذاشت!
دیگر انگار جهانم کامل شد و هیچ چیز کم نداشتم!
یک دکتر مطرح بودم در یک شهر بزرگ زن داشتم بچه داشتم خانه داشتم خانواده ام به دیدنم می آمدند و ایامم به کام بود!
اما انگار جدیدا گمشده ای داشتم!
گمشده ای که نمیدانستم چیست!
چند سال بعد خبر آوردند پدرم فوت کرده و برای اولین بار غم واقعی را در سینه ام حس کردم!!!
سنگینی یک نداشتن ابدی!
فهمیدم حال مادرم بد است از فراق پدر! گفتم اورا به شهر بیاورند و منزلی بزرگتر گرفتم تا پیش خودمان زندگی کند...
ولی هنوز هم گمشده ای داشتم!
چهار پنج سال که گذشت مادر تنهایم که از دوری پدر ضعیف شده بود جان داد و من با دلی شکسته برگه ی وصیت نامه اش را از لای جانماز مخملش برداشتم بند بند خواندم و اشک ریختم تا رسیدم به جمله آخر!
«پسرم!هر آنچه در این دنیا دارم و ندارم برای تو و همسر و فرزندانت..،ولی فقط یک خواسته از تو دارم،مرا در دهستان دفن کن!گوشه ای کنار مزار مادرم...در روستای مادریم!»
دهستان!روستای کوچکی که سالها بود سری به آن نزدم...دیگر پاتوقم لواسانات و زعفرانیه بود و دهستان را به کل فراموش کرده بودم!
ولی این گمشده ام نبود!!!
با تابوت مادر به دهستان رفتیم... پس از کفن و دفن برای اینکه گریه مردانه ام کسی نبیند به کناری رفتم...در حومه روستا!قدم میزدم و اشک می ریختم!
خبر دادند درخت مادرم را قطع کردند!درخت مادرم؟!درخت ها...حومه دهستان...و نهال من!در گوشه ذهنم تکه های پازلی در هم انگار به هم می پیوست و نقشی غریب را ترسیم میکرد...
درست؛درست شبیه یک میوه کال گردو!
بله،میوه کال گردو! انگار گمشده ام را یافته باشم هراسان به منزل باغبان دهستان رفتم و سراغ درختم را گرفتم که مرا کنده ای خشک برد!
گفتم پس درختم کجاست؟!
به کنده خشک اشاره کرد و گفت«همینجا!»
گفتم ولی این بریده شده!اینجا هر کس بمیرد درختش را میبرند!
پوز خندی زد و گفت«تو هم مرده بودی!اگر نمرده بودی گاهی به درختت سر میزدی لا اقل آبی به پایش میریختی!درختت مرد و این برای ما یعنی تو هم مرده بودی!»
کنده بریده شده را در آغوش گرفتم!بلی!بخشی از من مرده بود!کودکی ام... آرزو هایم...عقاید خودم!!!
همه و همه مرده بودند!
ولی من قصد مردن نداشتم!
همان روز نهالی دیگر کاشتم و فردا دست زن و بچه ام را گرفتم و به دهستان آوردم!
یک مطب کوچک برایم ساختند و شدم پزشک روستا!
برای همه بچه هایم یک نهال کاشتم به آنها آموختم خودشان باشند...آنها باید آرزوی خودشان را بسازند نه که بگذارند دیگران برایشان آرزو بسازند...
و بزرگترین خوشی ام وقتی بود که پسرم به عنوان بهترین کشاورز سال روی صحنه رفت و با افتخار گفت:« من همه چیزم را مدیون پدرم هستم..!»
مجهولات
در دهستان کوچک ما رسمی قدیمی سالها بود که اجرا میشد،هر گاه کودکی به دنیا می آمد در گوشه ای از حومه
ببینید چی پیدا کردم :)
یه داستان که خیلی قدیم ترا نوشته بودم. ضعیف اما دوست داشتنیه ♥️✨
یه وقتایی از یه آدمایی که اصلا توقع شو نداری یه رفتارایی میبینی، که فقط میتونی بگی« من اصلا فکر نمیکردم تو تا این حد فرشته باشی . بخاطر هر فکری که تا حالا دربارت کردم ببخشید . » !
<مجہولات>
پینوشت: بله انتظار پایان دیگه ای داشتید میدونم، ولی طبیعیه که تو زندگی هممون حداقل یه آدم هست که هرچی بیشتر شناختیمش بیشتر حظ کردیم!