🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت84
چشم هایم گرد شد. آهسته دو قدم عقب رفتم. بریده بریده پرسیدم:
- یعنی.. عمو هاشم.. فوت کردن؟
افشین دستش را آرام روی شانهام گذاشت. بغض کم رنگی در گلویم نشسته بود... علی در حالی که سرش هنوز به کار خودش پرسید:
- حالا واقعا عموت بوده، یا مثل این بچه های سوسول ترانی با هرکی دو دقیقه میمونی دیگه عمو صداش میکنی؟
افشین چشم غره ای رفت. دست مرا گرفت. یک تراور روی میز گذاشت و با غضب گفت:
- اونش دیگه به شما مربوط نیست.
دستم را کشید و از مغازه دور شدیم. با همان قیافه وا رفته ام نگاهش کردم. لب گزیدم و گفتم:
- من میدونم خونشون کجاست، بریم یه سر تسلیت بگیم؟
کلافه سرش را تکان داد. دستش را توی جیبش کرد و با پوزخندی گفت:
- آزاده، امروز، روز عقدمونه. یعنی واقعا این جز برنامه هاته؟
راست میگفت. باز هم راست میگفت! دسته کیفم را روی شانهام انداختم، خنده ام را خوردم و گفتم:
- باشه، نریم.
لبخند مهربانی بر لبش نشست. سوییچ ماشین را از جیبش در آورد و در را برایم باز کرد. با احتیاط مانتویم را بالا گرفتم و سوار شدم. ساعت چهار و پنج عصر شده بود. دیگر هیچ جا ناهار گیرمان نمی آمد. با خنده به افشین گفتم:
- چرا امروز هیچ جوره قسمت نمیشه ما ناهار بخوریم؟!
با خنده ای سرش را تکان تکان داد. نگاهم کرد و گفت:
- ما از اولشم کدوم کارمون مثل آدم پیش رفت که حالا ناهار خوردنمون اوکی باشه؟
ابرویی بالا انداختم و تایید کردم. با ناز نگاهش کردم و ضمن لبخند دندان نمایی گفتم:
- حالا دلم میخواد بعنوان یک مرد مقتدر، اولین بحران زندگی مون رو حل کنی. من هم اکنون به قدر یه تیرِکس گشنه دلم ناهار میخواد! راه حلت چیه؟
چشم هایش را ریز کرد. با دو دستش فرمان ماشین را گرفت و بعد از چندی ضرب گرفتن با انگشت روی آن، یک دفعه بشکنی زد و بلند گفت:
- فهمیدم!
کنجکاو نگاهش کردم.
- این جا رم باید صبر کنم تا ببینم، یا خودت بند و آب میدی زود تر؟
با خنده گفت:
- نه دیگه با یه تیرکس گشنه نمیشه شوخی کرد و منتظرش گذاشت!
در جوابش فقط کوفت کشیده ای گفتم!
استارت زد و گفت:
- میریم فود استریت، نظرت چیه؟
کف دستهایم را با ذوق به هم کوبیدم!
- عاشق حل مسئله ات شدم یعنی! عالیه!
در حالی که نگاهش آینه را می پایید و دنده عقب میگرفت تا از جای پارک خارج شود، لبخندی زد و زمزمه کرد:
- مخلصیم!
سه چهار ساعتی همان جا ها گشتیم، حسابی شکمی از عزا در آوردیم و کلی عکس هم ضمیمه شان کردیم!
دیگر شب شده بود. داشتیم خنده کنان سمت ماشین بر می گشتیم که یک نفر روبرویمان ایستاد. نگاه متعجبم از نوک کتانی تا مغز سرش را پایید. افشین لبخندی زد و گفت:
- بفرمایید؟
مرد کاغذی از کیف دوشی اش بیردن آورد. سمت مان گرفت و گفت:
- از دیدارتون خیلی خوشحالم خانم، و آقا! اگر مایل باشید امشب به تماشای تئاتر ما بیاید؟
افشین برگه را از دستش گرفت. مرد با انگشت به برگه اشاره کرد و گفت:
- همه چیز اونجا ذکر شده. تا نیم ساعت دیگه منتظرتون هستیم.
بعد از رفتنش خودم را بالا کشیدم تا برگه را ببینم. افشین کمی پایین آوردش. خوب نگاهش کردم. به نظر درام می آمد. تئاتر.. دو نفره.. تجربه جالبی بود! با ذوق به افشین نگاه کردم.
- بریم؟!
برگه را تا کرد و توی جیبش گذاشت.
- آره خوبه!
سوار ماشین که شدیم نگاهی دیگر به آدرس انداخت و حرکت کرد.
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- به یادشان با یک صلوات💚
- ولی کاش بابا ها و داداشا میفهمیدن گفتن یه "چقدر خوشگل شدی" به دختری که دو ساعت جلوی آینه بوده و با مدل موهاش و ست لباسش کلی کلنجار رفته، بعد تلاش میکنه خیلی عادی از اتاق بیاد بیرون😗 چقدر ذوق زدش میکنه😍✨
حتی اگر دندونای فک بالاش و بیاره رو فک پایینش بگه:
- برا خودم تیپ زدم، اصن کی از تو نظر خواست؟!😂💔
ولی تو دلش قند آب میشه☺️! شما ناامید نشید. محض رضای خدا زبون و بازم بجنبونید😁
<مجہولات>