مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_سی و چهارم: گدای واقعی راست می گفت ... من کلا چند دست لباس داشتم ... و 3 ت
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_سی و پنجم: دلم به تو گرم است
بلند شدم و سوئی شرتم رو در آوردم ... و بدون یه لحظه مکث دویدم دنبالش ... اون
تنها تیکه لباس نویی بود که بعد از مدت ها واسم خریده بود ...
- مادرجان ... یه لحظه صبر کنید ...
ایستاد ... با احترام سوئی شرت رو گرفتم طرفش ...
- بفرمایید ... قابل شما رو نداره ...
سرش رو انداخت پایین ...
- اما این نوئه پسرم ... الان تن خودت بود ...
- مگه چیز کهنه رو هم هدیه میدن؟ ...
گریه اش گرفت ... لبخند زدم و گرفتمش جلوتر ...
- ان شاء الله تن پسرتون نو نمونه ...
اون خانم از من دور شد ... و مادرم بهم نزدیک ...
- پدرت می کشتت مهران ...
چرخیدم سمت مادرم ...
- مامان ... همین یه دست چادرمشکی رو با خودت آوردی؟...
با تعجب بهم نگاه کرد ...
- خاله برای تولدت یه دست چادری بهت داده بود ... اگر اون یکی چادرت رو بدم به
این خانم ... بالیی که قراره سر من بیاد که سرت نمیاد؟ ...
حالت نگاهش عوض شد ...
- قواره ای که خالت داد ... توی یه پالستیک ته ساکه ... آورده بودم معصومه برام بدوزه...
سریع از ته ساک درش آوردم ... پولی رو هم که برای خرید اصول کافی جمع کرده
بودم ... گذاشتم الی پارچه و دویدم دنبالش ... ده دقیقه ای طول کشید تا پیداش کردم
و برگشتم ...
سفره رو جمع کرده بودن ... من فقط چند لقمه خورده بودم... مادرم برام یه ساندویچ
درست کرده بود ... توی راه بخورم... تا اومد بده دستم ... پدرم با عصبانیت از دستش
چنگ زد... و پرت کرد روی چمن ها ...
- تو کوفت بخور ... آدمی که قدر پول رو
نمی دونه بهتره از گرسنگی بمیره ...
و بعد شروع کرد به غر زدن سر مادرم که ...
اگر به خاطر اصرار تو نبود ... اون سوئی شرت به این معرکه ای رو واسه این قدر
نشناس نمی خریدم ... لیاقتش همون لباس های کهنه است ... محاله دیگه حتی یه
تیکه واسش بخرم ...
چهره مادرم خیلی ناراحت و گرفته بود ...
با غصه بهم نگاه می کرد ... و سعید هم ...
هی می رفت و می اومد در طرفداری از بابا بهم تیکه های اساسی می انداخت ...
رفتم سمت مادرم و آروم در گوشش گفتم ...
- نگران من نباش ... می دونستم این اتفاق ها می افته ... پوستم کلفت تر از این حرف هاست ...
و سوار ماشین شدم ...
و اون سوئی شرت ... واقعا آخرین لباسی بود که پدرم پولش رو داد ... واقعا سر حرفش
موند ...
گاهی دلم می لرزید ... اما این چیزها و این حرف ها ... من رو نمی ترسوند ... دلم گرم
بود به خدایی که ...
و از جایی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد و هر که بر خدا توکل کند ،، خدا"
او را کافی است خدا کار خود را به اجرا می رساند و هر چیز را اندازه ای قرار داده است
@mjholat
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_سی و ششم: با من سخن بگو
اوایل به حس ها و چیزهایی که به دلم می افتاد بی اعتنا بودم ... اما کم کم حواسم
بهشون جمع شد ... دقیق تر از چیزی بودن که بشه روشون چشم بست ... و بهشون
توجه نکرد ... گیج می خوردم و نمی فهمیدم یعنی چی؟ ... با هر کسی هم که صحبت
می کردم بی نتیجه بود ... اگر مسخره ام
نمی کرد ... جواب درستی هم به دستم نمی
رسید ..
و در نهایت ... جوابم رو از میان صحبت های یه هادی دیگه پیدا کردم ... بدون اینکه
سوال من رو بدونه ... داشت سخنرانی می کرد ..
- اینطور نیست که خدا فقط با پیامبرش صحبت کنه ... نزول وحی و هم کلامی با
فرشته وحی ... فقط مختص پیامبران و حضرت زهرا و حضرت مریم بوده ... اما قلب
انسان جایگاه خداست ... جایی که شیطان اجازه نزدیک شدن بهش رو نداره ... مگه
اینکه خود انسان ... بهش اجازه ورود بده ...
قلب جایگاه خداست ... و اگر شخصی سعی
کنه وجودش رو برای خدا خالص کنه ... این جاده دو طرفه است ... خدا رو که در قلبت
راه بدی ... این رابطه شروع بشه و به پیش بره... قلبت که لایق بشه ... اون وقت دیگه
امر عجیبی نیست... خدا به قلبت الهام می کنه و هدایتت می کنه ... و شیطان مثل قبل
... با خطواتش حمله می کنه ...
خیابان خلوت ... داشتم رد می شدم ... وسط گل کاری ... همین که اومدم پام رو بزارم
طرف دیگه و از گل کاری خارج شم ... به قوی ترین شکل ممکن گفت ... بایست ..
از شوک و ناگهانی بودن این حالت ... ناخودآگاه پاهام خشک شد ... و ماشین با سرعت
عجیبی ... مثل برق از کنارم رد شد ... به حدی نزدیک ... که آینه بغلش محکم خورد
توی دست چپم ... و چند هفته رفت توی گچ ..
این آخرین باری بود که شک کردم ... بین توهم و واقعیت ... بین الهام و خطوات ... اما
ترس اینکه روزی به جای الهام ... درگیر خطوات بشم ... هنوز هم با منه ... مرزهای
باریک اونها... و گاهی درک تفاوتش به باریکی یک موست ...
اما اون روز ... رسیدیم مشهد ... مادبزرگم با همون لبخند همیشه اومد دم در ... بقیه
جلوتر از من ... بهش که رسیدم... تمام ذوق و لبخندم کور شد ...
اون حس ... تلخ ترین کلام عمرم رو به زبان آورد ...
@mjholat
خب انشاءالله اگر سنگ از آسمون نیاد، خیلی زودهنگام و کوتاه و مختصر، فردا عازم سفر اربعین هستیم :)✨
خواستم بگم یقیناً مثل بارِ قبل به یادتونم و چه حیف که دیگه اسم ۶۰,۷۰ نفرتونو نمیتونم تو لیست ممبرا ببینم تا تک تک نام ببرم تو مشایه🥲 هرچند که اینبار کلا پیادهروی نمیریم.. ولی خب🍃
امیدوارم یه روز همگیتون راهی بشید و بیاید برام از پایانِ ختمِ به وصلتون بگید...
مجهولات
خب انشاءالله اگر سنگ از آسمون نیاد، خیلی زودهنگام و کوتاه و مختصر، فردا عازم سفر اربعین هستیم :)✨ خ
احتمالاً وقتی برگردیم تا چند روز مجددا شاهد درخواستهای دیپورت من به کربلا هستید :)🤝
کاش خودش همونجا بغلم کنه.. انتحاری رو میگم😔😂
مجهولات
پارسال وقتی بعد کلی بالا و پایین سفر اربعینم جور شد، جوری مریض شدم که همه مطمئن بودن به کاروان نمیر
امسال که با پای راستم قدم اولو بردارم، یادم میمونه همین پا، داشت منو از سفر مینداخت.. ولی خودش نظر کرد که دردی که شب قبل حتی با وجود ژلوفن خوابو از چشمم گرفته بود، پس فرداش محو شد :)
امسال قراره با پایِ نظر کردهٔ خودش قدم بردارم.. و چی قشنگتر از این؟!