هدایت شده از من و راههای نرفته🇵🇸
هدایت شده از مجهولات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید مهدی زینالدین:
هر گاه در شب جمعه شهدا را یاد کنید،
آنها شما را نزد اباعبدالله یاد میکنند.
مجهولات
شهید مهدی زینالدین: هر گاه در شب جمعه شهدا را یاد کنید، آنها شما را نزد اباعبدالله یاد میکنند.
بچهها برگانم.. یک کا شد ویوش بالاخره :,)))✌️
مجهولات
این سرویس خیلی جالبه!! "این شخص وجود خارجی ندارد" هر بار که سایت رو باز کنید، یک چهره جدید با #ه
البته فکر کنم رکورددار همچنان ایشونان!
اگه نساجی داشتم قطعاً از قابلیت هوش مصنوعی برای طراحی پارچه هام غافل نمی شدم :))))
هدایت شده از محمدحسن روحانی
حرف بزنید!
با هم حرف بزنید.
تیکه نندازید،
طعنه نزنید،
تلافی نکنید،
لج نکنید،
مسخره نکنید،
قهرنکنید،
ناراحتید حرف بزنید، خوشحالید حرف بزنید، راضی هستین،
حرف بزنید،
از نیازتون
حرف بزنید
💙 @mh_rohani
اینقدر این مدت واسه انتخاب رشته دوره دیدم و مطلب خوندم که نشستم به دوستامم مشاوره میدم😂🤌
حتی واسه انتخاب رشته ارشدم به تخصص رسیدم😂
Parsa Khaef - Ba Man Sanama 128 (MusicTarin).mp3
2.65M
یادتونه همه با این جلو تلویزیون میخ شده بودیم؟
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_چهل و هفتم: فامیل خدا خاله اومد ... مادربزرگ رو تحویل دادم و رفتم مدرسه ..
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_چهل و هشتم: مهمان خدا
چقدر به اذان مونده بود ... نمی دونم ... اما با خوابیدن مادربزرگ ... منم همون پای
تخت از حال رفتم ... غش کرده بودم ... دیگه بدنم رمق نداشت که حتی انگشت هام رو
تکان بدم ... خستگی ... گرسنگی ... تشنگی ...
صدای اذان بلند شد ... الی چشمم رو باز کردم ... اما اصال قدرتی برای حرکت کردن
نداشتم ... چشمم پر از اشک شد...
- خدایا شرمندتم ... ولی واقعا جون ندارم ...
و توی همون حالت دوباره خوابم برد ...
ضعف به شدت بهم غلبه کرده بود...
باغ سرسبز و بی نهایت زیبایی بود ... با خستگی تمام راه می رفتم که صدای آب ... من
رو به سمت خودش کشید ... چشمه زلال و شفاف ... که سنگ های رنگی کف آب دیده
می شد ... با اولین جرعه ای که ازش خوردم ... تمام تشنگی و خستگی از تنم خارج شد ...
دراز کشیدم و پام رو تا زانو ... گذاشتم توی آب ... خنکای مطبوعش ... تمام وجودم رو
فرا گرفت ... حس داغی و سوختگی جگرم ... آرام شد ... توی حال خودم بودم و غرق
آرامش ... که دیدم جوانی بالای سرم ایستاده ... با سینی پر از غذا ...
تقریبا دو ساعتی از اذان گذشته بود که با تکان های آقا جلال از خواب بیدار شدم ...
چهره اش پر از شرمندگی ... که به کل یادش رفته بود برام غذا بیاره ...
آخر افطار کردن ... با تماس مجدد خاله ...
یهو یادش اومده بود ... اونم برای عذرخواهی
واسم جوجه کباب گرفته بود ...
هنوز عطر و بوی اون غذا ... و طعمش توی نظرم بود ... یکم به جوجه ها نگاه کردم ...
و گذاشتمش توی یخچال ... اونقدر سیر بودم ... که حتی سحر نتونستم چیزی بخورم...
توهم بود یا واقعیت؟ ... اما فردا ... حتی برای لحظه ای گرسنگی و تشنگی رو حس
نکردم ... خستگی سخت اون مدت ... از وجودم رفته بود ...
و افتخار خورده شدن ... افطار فردا ... نصیب جوجه های داخل یخچال شد ...
هر چند سر قولم موندم ... و به خاله نگفتم ... آقا جلال کلا من رو فراموش کرده بود ...
@mjholat
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_چهل و نهم: با صدای تو
حال مادربزرگ ... هر روز بدتر می شد ... تا جایی که دیگه مسکن هم جواب نمی داد
... و تقریبا کنترل دفع رو هم از دست داده بود ... 2 تا نیروی کمکی هم ... به لطف دایی
محسن ... شیفتی می اومدن ...
بی بی خجالت می کشید ... اما من مدام با شوخی هام ... کاری می کردم بخنده ...
- ای بابا ... خجالت نداره که ... خانم ها خودشون رو می کشن که جوون تر به نظر بیان
... ولی شما خودت داری روز به روز جوون تر میشی ... جوون تر، زیباتر ... الان دیگه
خیلی سنت باشه ... شیش ... هفت ماهت بیشتر نیست ... بزرگ میشی یادت میره ...
و اون می خندید ... هر چند خنده هاش طولی نمی کشید...
اونها مراقب مادربزرگ می شدن ... و من ... سریع لباس ها و ملحفه هاش رو می بردم
توی حمام ... می شستم و آب می کشیدم ...
و با اتو خشک می کردم ... نمی شد صبر
کنم ... تعداد بشن بندازم ماشین ... اگر این کار رو می کردم... لباس و ملحفه کم می
اومد ... باید بدون معطلی حاضر می شد ...
دیگه شمارش شستن شون از دستم در رفته بود ... اما هیچ کدوم از دفعات ... به اندازه
لحظه ای که برای اولین بار توی مدفوعش خون دیدم ... اذیت نشدم ... بغضم شکست
... دیگه اختیار اشک هام رو نداشتم ... صدای آب، نمی گذاشت کسی صدای اشک های
من رو بشنوه...
با شرمندگی توی صورتش نگاه کردم ... این همه درد داشت و به روی خودش نمی آورد
... و کاری هم از دست کسی برنمی اومد ...
آخرین شب قدر ... دردش آروم تر شده بود ... تلویزیون رو روشن کردم ... تا با هم
جوشن گوش کنیم ... پشتش بالشت گذاشتم و مرتبش کردم ... مفاتیح رو دادم دستش
و نشستم زیر تخت ... هنوز چند دقیقه نگذشته بود که ...
- پاشو مادر ... پاشو تلویزیون رو خاموش کن ...
- می خوای بخوابی بی بی؟ ...
- نه مادر ... به جای اون ... تو جوشن بخون ... من گوش کنم... می خوام با صدای تو ...
خدا من رو ببخشه ..
@mjholat
هدایت شده از Motivation🇵🇸
Maher.Zain-Insha.Allah320-DornaMusic.Com_.mp3
11.51M
2:25
Everytime, you commit one more mistake
You feel you can't repent and that it's way too late:/
You're so confused, wrong decisions you have made
Haunt your mind and your heart is full shame:/
But don't despair, and never lose hope:)
'Cause Allah is always by your side:)
InshaAllah you find your way:)
Turn to Allah,
He's never far away!
Put your trust in Him,
Raise your hands and pray,
Ooh, Ya Allah!
Guide my steps, don't let me go astray:)
You're the only one who can show me the way,
Show me the way!
InshaAllah you find your way:)
With greatest regards:
Motivation
To dear:
مجهولات
#تقدیمی