مجهولات
چهل روز از شهادت شهید هنیه گذشت
دیگه ایدهای ندارم لطفاً خودتون یه جور پاسخ ندادن ایرانو برا خودتون ماسمالی کنید تا ببینیم پرزیدنت صلاح میدونن نیروی دفاعی ایران کجا استفاده بشه🙏
مجهولات
دانشگاه قم❌ دبیرستان دوره سوم✅
دانشگاه فرهنگیان❌
دبیرستان دوره سوم✅
#رشیده
مجهولات
دانشگاه فرهنگیان❌ دبیرستان دوره سوم✅ #رشیده
عه راستی هم دردیم
باز شما دبیرستانتون حقوقم میده😔😂
مامانم وقتی حرفی میشنید که خیلی ناحق بود و دلشو میسوزوند، میگفت:«استخون این دنده ام رفته اون دندهام»
نمیفهمیدم تا وقتی بزرگتر شدم و تجربهاش کردم، یه حرفایی اونقدر سوز داره که از فشار عصبی قلبت درد میگیره، و قفسه سینهات جوری تنگ میشه از درد که انگار یکی دندههاتو از دو طرف فشار داده جوری که تو هم فرو رفتن، و نفسات جوری تنگ میشه که باید التماس کنی به ریههات برای ادامه دادن...
درونگرا تو بچگی: خجالتی
درونگرا تو بزرگسالی: افسرده
لطفاً رو دیگران برچسب نزنیم :)🤝
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_پنجاهم: دعایم کن با شنیدن این جمله حسابی جا خوردم ... همین طور مات و مبهوت
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_پنجاه و یکم: برکت
با وجود فشار زیاد نگهداری و مراقبت از بی بی ... معدلم بالای هجده شده بود ... پسر
خاله ام باورش نمی شد ... خودش رو می کشت که ...
- جان ما چطوری تقلب کردی که همه نمراتت بالاست؟ ...
اونقدر اصرار می کرد که ... منی که اهل قسم خوردن نبودم... کم کم داشتم مجبور به
قسم خوردن می شدم ... دیگه اسم تقلب رو می آورد یا سوال می کرد ... رگ های
صورتم که هیچ... رگ های چشم هام هم بیرون می زد ...
ولی از حق نگذریم ... خودمم نمی دونستم چطور معدلم بالای هجده شده بود ...
سوالی رو بی جواب نگذاشته بودم... اما با درس خوندن توی اون شرایط ... بین خواب و بیداری
خودم ... و درد کشیدن ها و خواب های کوتاه مادربزرگ ... چرت زدن های سر کلاس ...
جز لطف و عنایت خدا ... هیچ دلیل دیگه ای برای اون معدل نمی دیدم ... خدا به
ذهن و حافظه ام برکت داده بود ...
دو ماه آخر ... دیگه مراقبت های شیفتی و پاره وقت ... و کمک بقیه فایده نداشت ...
اون روز صبح ... روزی بود که همسایه مون برای نگهداری مادربزرگ اومد ... تا من برم
مدرسه ... اما دیگه اینطوری نمی شد ادامه داد ... نمی تونستم از بقیه بخوام لباس ها و
ملحفه ها رو بشورن ... آب بکشن و بلافاصله خشک کنن ...
تصمیمم رو قاطع گرفته بودم ... زنگ کلاس رو زدن ... اما من به جای رفتن سر کلاس
... بعد از خالی شدن دفتر ... رفتم اونجا ... رفتم داخل و حرفم رو زدم ...
- آقای مدیر ... من دیگه نمی تونم بیام مدرسه ... حال مادربزرگم اصلا خوب نیست ...
با وجود اینکه داییم، نیروی کمکی استخدام کرده ... دیگه اینطوری نمیشه ازش
پرستاری کرد ... اگه راهی داره ... این مدت رو نیام ... و الا امسال ترک تحصیل می کنم ...
اصرارها و حرف های مدیر ... هیچ کدوم فایده نداشت ... من محکم تر از این حرف ها
بودم ... و هیچ تصمیمی رو هم بدون فکر و محاسبه نمی گرفتم ...
@mjholat