اگر هنوز کلی استرس و فانتزی برای دانشگاه داری، لطفاً تا قبل از رسیدن فردا، دورهی رایگانِ باکیفیتِ «دانشجو سلام» فانوس رو فوری نگاه کن :)))💘
https://eitaa.com/fanos1401/1576
هدایت شده از •°|روایتگر فروغ|°•
این هایی که الان دارن در 63 سالگی شهید میشن یعنی در سال 1340 به دنیا اومدن.
و سال 1342 وقتی از امام خمینی پرسیدن یارهای تو کجا هستند،
امام فرمود : یاران من در گهواره هستند.
هدایت شده از ناشناسای مجهولاتم
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/mjholat/16286
نه عزیزم شما دیگه شکوفه نیستید تهش جشن میوه ها بگیرن براتون.
یا جشن ریشه های چیزی. اینو شاید برای فارق التحصیل ها بگیرن البته.
#دایگو
مجهولات
📪 پیام جدید https://eitaa.com/mjholat/16286 نه عزیزم شما دیگه شکوفه نیستید تهش جشن میوه ها بگیرن بر
واه یعنی چی؟
چپ و راست بهمون میگن سال اولی یه جشن شکوفههاام نمیگیرن اونوقت؟ ظلمه. زوره.
مجهولات
📪 پیام جدید تو رو به خدا برام دعا کنید یه مشکلی برای دانشگاه ام پیش اومده درست شه #دایگو
انشاءالله به حق حضرت ابالفضل گره از کارت فورا باز بشه :)))🍃🍃
هدایت شده از ناشناسای مجهولاتم
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/mjholat/16295 باورت میشه دارم از ترس سکته میکنم اگه درست نشه بدبخت میشم
#دایگو
مجهولات
📪 پیام جدید میگن زمان ثبت نام تموم شده به نظرت میتونم کاری کنم #دایگو
حتما فردا حضوری مراجعه کن
ماام دانشگاهمون زمان ثبتنامش تا پنجشنبه بود
امشب اعلام کردن کسایی که جا موندن فقط فردا میتونن بیان برای ثبتنام..
انشاءالله که شمارم قبول کنن
فقط مدارک کامل ببر که سریع راه بندازن کارتو
هدایت شده از ناشناسای مجهولاتم
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/mjholat/16298راهم خیلی دوره مدارکم کامل نیست
#دایگو
مجهولات
📪 پیام جدید https://eitaa.com/mjholat/16298راهم خیلی دوره مدارکم کامل نیست #دایگو
بارالها..
یعنی یه شهر دیگه ای؟
چیا نداری الان؟
اگر خوابت نمی بره بلند شو نماز کنفیکون بخون
وای جدا الان چیزی به ذهنم نمیرسه🥲😂💔
به نیت حضرت ابالفضل نماز کنفیکون بخون، خیلی مجربه
انشاءالله تو کارت در جهت مثبت کنفیکون بشه🤌
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_هفتاد و نهم: پس یا پیش؟ من و آقا رسول ... دو تایی زدیم زیر خنده ... آقا مهدی
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_هشتاد: شب خاطره
ماشین رو خاموش کردیم ... شب ... وسط بیابان ... سوز سردی می اومد ... صادق خوابش
برد ... و آقا مهدی کتش رو انداخت رو ی پسرش ... و من، توی اون سکوت و تاریکی...
غرق فکر بودم ... یاد آیه قرآن که می فرمود ... چه بسا کاری که ظاهر خوبی داره اما
شر شما در اونه...
- خدایا ... من درخواست اشتباهی داشتم و این گم شدن ... تاوان و بهای اشتباه منه؟
... یا در این اومدن و گم شدن حکمتیه؟ ...
محو افکار خودم ... که آقا رسول و آقا مهدی ... شروع به صحبت کردن ... از خاطرات
جبهه شون و کارهایی که کرده بودن ... و من در حالی که به در تکیه داده بودم ... محو
صحبت هاشون شده بودم ... گاهی غرق خنده ... گاهی پر از سوز و اشک ...
ـ آقا مهدی ... تلخ ترین خاطره اون ایام تون چیه؟ ...
هنوزم نمی دونم چی شد که اون شب ...
این سوال رو پرسیدم ... یهو از دهنم پرید ...
اما جوابش، غیر قابل پیش بینی بود ...
حالتش عوض شد ... توی اون تاریکی هم
می شد ... بهم ریختن و خیس شدن چشم
هاش رو دید ...
ـ تلخ ترین خاطره ام ... مال جبهه نبود ... شنیدنش دل می خواد ... دیدن و تجربه
کردنش...
ساکت شد ...
ـ من دلش رو دارم ... اما اگر گفتنش سخته ... سوالم رو پس می گیرم ...
سکوت عمیقی توی ماشین حاکم شد ...منماز اینکه چنین سوالی پرسیده بودم ... خودم
رو سرزنش می کردم ... که...
- ظهر بود ... بعد از کلی کار ... خسته و کوفته اومدیم نهار بخوریم ... که باهامون تماس
گرفتن ...
صداش بدجور شروع کرد به لرزیدن ...
@mjholat
من حتماً همین الان برات دو رکعت نماز میخونم کاری که از دستم بر میاد💔
خودتم نیت کن این بشه، روبراه شدی اون نمازو بخونی..
هدایت شده از ناشناسای مجهولاتم
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/mjholat/16307 خیلی ممنونم تو رو به خدا برام دعا کن خیلی بزرگواری❤️❤️❤️❤️
#دایگو
مجهولات
📪 پیام جدید https://eitaa.com/mjholat/16307 خیلی ممنونم تو رو به خدا برام دعا کن خیلی بزرگواری❤️❤️❤
من و کل این ۲۰ تا ویویی که تا صبح میخوره این پیام حتما حتماً برات دعا میکنیم:))))🫂
فردا خیلی با اعتماد به نفس
و متوقع برو.
بگو اطلاع رسانی تون خیلی ضعیف بوده
باز من از راه دور با زحمت خودمو رسوندم
یزدیا بفهمن سُمبه پرزوره راه میندازن کارتو! پس از موضع ضعف اصلا نباش. ولی با احترام..
روز اول دانشگاه:
صبح با مامان رفتم تا جای ایستگاه اتوبوس. اونجا برای اولین بار به قصد دانشگاه، سوار اتوبوس دانشگاه شدم!
اتوبوس وسط راه خراب شد و با کلی تب و تاب، ۸ رسیدم دانشگاه.
دم در دیدم کارت دانشجوییمو نیاوردم!
حراست کنار اونایی که مانتوهاشون کوتاه بود و کسای دیگهای که کارت نیاورده بودن ردیفمون کرد تا سر فرصت اسما رو بررسی و نمره انضباطی کم کنه که تو همون اثنا کارتمو تو یه جیب دیگهی کیف پیدا کردم!
با ذوق نشون دادم و رد شدم اومدم داخل.
از یه بنده خدا پرسیدم ورودی جدیدم باید کجا برم؟ گفت نگاه کن شماره کلاست چنده!
منطقی بود. نگاه کردم و رفتم سر کلاس. تو دید اول پسرا بیشتر از دخترا بودن. نصف کلاس صندلی اونا و نصف کلاسم صندلی ما. البته اونا آخر کلاس نشسته بودن و دخترا ردیفای اول..
همه زیادی پخته و بالغ بودن! هر چی گذشت هیچ چادری ای نیومد.. مدام اضطراب و تهوعم بیشتر میشد...
همش درباره کاشت ناخن و استایل و مدل موی جلوی سر و کفش و مژه و درد و نفرین صحبت میکردن...
رسما داشتم دیوانه میشدم که بالاخره یه چادری وارد شد! استاد!
نفس عمیقی کشیدم...
کلی لفتش داد تا دیتا رو روشن کرد و لپ تاپو وصل کرد و اینورم همه درگیر بحثی که من هیچ حرفی توش نداشتم..
شاید میتونستم تو بحث پسرا درباره ماشین مشارکت کنم، ولی چیزای حال به هم زنی که دخترا دربارش صحبت میکردن عمرا تو مرامم نبود!
بالاخره استاد شروع کرد. با جملهی:«خب جلسه قبل گفتیم که...»
چشمام چهار تا شد! جلسه قبل؟
فوری نگاه کردم به برنامه و دیدم بله! اومدم سر کلاس زنگ بعد :)))))
وحشت زده از کناریم پرسیدم این کلاس آزمایشگاه فیزیک نیست؟
با تعجب گفت نه.
همون لحظه استاد گفت شما دانشجوی منی؟
گفتم ظاهراً نه!
بعد قبل از اونکه ببینم دقیقاً چقدر پشت سرم میخندن رفتم بیرون...
تمام تنم گُر گرفته بود. ۸ کلاس شروع میشد و الان ۸:۴۰ بود!!!
نگاه کردم، کلاس خودمون ساختمون ۲ بود... مستأصل رفتم به دومین ساختمونی که دیدم، مرده جلومو گرفت و گفت چیکار دارید؟ گفتم کلاس آزمایشگاه.
گفت ساختمون دو ته بلواره، سمت راست!
یا موسی ابن جعفر گفتم و دو تا پا داشتم، دو تای دیگه ام قرض گرفتم و فقط دویدم. هن هن کنان رسیدم به یه اکیپ سرمست..
گفتن ورودی جدیدی؟
گفتم آره.
گفتن اوه اوه دیر رسیدی؟
گفتم نه کلاسو اشتباهی رفتم.
هرهر خندیدن و گفتن بدو بدو که گاوت زاییده...
دیگه نزدیک بود گریه ام بگیره. بدو بدو رفتم تا ساختمون ۲. کلاسو پیدا کردم و در زدم. کسی جواب نداد. همون موقع یه دختره گفت آزمایشگاه فیزیک داری؟
گفتم بله
لبخند زد و گفت بیا این کلاس
همونطور که داشتم پشت سرش میرفتم، فکر میکردم که همین برای رفاقت خوبه یا نه؟
که کلاس بدون پسر و پر از چادریمونو دیدم و نیشم تاااا بناگوش باز شد و اونو یادم رفت!
تا به خودم بیام و صندلیمو پیدا کنم، اون رفیقی که راهنماییم کرد رفته بود جلوی کلاس و داشت کولیس ورنیه رو تدریس میکرد :)))
و تازه دیدم بابا اینکه هم سن من نیس! فقط ریزه میزهس و استایلاش به روزه. ولی در کل وقتی دیدم استاد فیزیک مون اینقدر جوون و پایه است، نیشم بیش از قبل تا بناگوش وا شد و گوش دادم به درس. کناریم گفت قبل از این نکته خاصی نگفته فقط قوانین کلاس که بعدا برات میفرستم. نفس عمیقی کشیدم و تشکر کردم و دوباره گوش سپردم به درس.
این یکی کلاس کوچیکتر بود، ولی صندلیاش چرمی و ابری و با میز بزرگ بودن..!
خوشبختانه در حد جلسه اول همه چیو فهمیدم. سوالامم پرسیدم و استاد خیلی عملی و تک به تک همه رو درس داد و جواب داد.
سر کلاس دو ساعتهی آزمایشگاه فیزیک در واقع فقط ۴۵ دقیقه نشستم! چون ۵۰ دقیقه من دیر رفتم و نیم ساعتم استاد کلاسو زودتر تموم کرد...
آخر کلاس وقت گروه بندی شد. دوست داشتم با دخترهی جزوهنویس چادری کنارم باشم ولی اون فورا چسبید به عقبیا!
آخرش من موندم بیگروه و اجباراً رفتم شدم نفر چهارم گروه یه اکیپ سه نفره :)))
بعد از کلاس شمارمو بهشون دادم که تو گروه ادم کنن. قرار شد گروه تلگرام باشه و لال شدم بگم من تلگرام ندارم و بابامم مخالف نصبشه. شاید چون بالاخره دیگه باید نصب میکردم! نصف گروه و کانالای دانشگاه وضعش همینه...
خواستم دوباره برم سمت همون دختر چادری جزوه نویس که طرح رفاقتو کم کم بریزم که باز دوید و چسبید به هم گروهیای نچسبش..
و طرح رفاقتم باهاش ملقی شد...