eitaa logo
مجهولات
188 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
459 ویدیو
16 فایل
- باشد که غم خجل شود از صبرِ قلبِ ما . 😂✌️ محل انتشار واگویه‌های شخصی و اندکی روزمرگی! تخلصاً تأویل هستم سناً +18 از قدیمی‌های ایتا! @ha_jafarii ناشناس. https://daigo.ir/secret/192696131 محل save ناشناسا: @mjholat_gap *فقط بحثای طولانی و جذاب
مشاهده در ایتا
دانلود
از این کانال تلگرام به اون کانالش فیلم جنایات تحریرالشام تو سوریه و با نظامیای بیگناهو میبینم و فرو میپاشم و برام مسجل تر میشه دلیل عقب نشینی و فرار ارتششون از دست این قوم نسناس.. و وقتی فضاحت و وحشی بازی مردم براندازشم میبینم برام مسجل تر میشه چه بلایی از سرمون گذشت همین روزای سال401... خدایا ممنون که هوای کشورمونو داری🫂
اینکه یه مدته همه پلی لیستم شایع‌ه برای خودمم همینقدر غریبه اما رسما بقیه آهنگا از دم دلمو می‌زنن
14.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه چکیده از تمام چیزایی که درباره سوریه آتیشم زد:)💔 اگر روحیه حساس دارید باز نکنید به هیچ عنوان
هدایت شده از ناشناسای مجهولاتم
📪 پیام جدید تو رو خدا چندتا از انگیزشی ترین موزیک های شایع رو بفرست
مجهولات
📪 پیام جدید تو رو خدا چندتا از انگیزشی ترین موزیک های شایع رو بفرست #دایگو
نمیدونم اینایی که گوش میدم انگیزشی تریناشه یا نه ولی باهاشون حال کردم🥲😂🤝
هدایت شده از کافه پاییز🍁
تولدی دوباره.mp3
9.14M
"تولدی دوباره" _پادکست ارسالی
مجهولات
"تولدی دوباره" _پادکست ارسالی
"یه جا برمیخوره بهت"و بعد از این پادکست گوش بدید🌱
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته •°قسمت صد و سی و دوم°• و قسم به عصر بعد از امتحان حسابی رفتم توی فکر ... ـ اگه و
•°قسمت صد و سی و سوم°• ابراهیم سعید توی روز ثبت نام با چند نفرشون آشنا شده بود ... گرم و گیرا با هم سالم و احوال پرسی کردن ... نه فقط با سعید... هر کدوم که به هم می رسیدن ... گروه دخترها و پسرها با هم قاطی شدن ... چنان با هم احوال پرسی می کردن ... و دست می دادن و ...مثل ماست وا رفته بودم ... حاال دیگه سعید هم جلوی من راحت تر از قبل بود ... اونم خیلی راحت با دخترها دست می داد ... گیج و مبهوت ... و با درد به سعید نگاه می کردم ... یکی شون اومد سمتم ... دستش رو بلند کرد ... ـ سالم ... من یلدام ... با گیجی تمام، نگاهم برگشت ... سرم رو انداختم پایین ... و با لبخند فوق تلخی ... ـ خوش وقتم ... و رفتم سمت دیگه میدون ... دستش روی هوا خشک شد... نشستم لبه جدول و سرم رو گرفتم توی دستم ... گیج بودم و هنوز باور نمی کردم ... خدا، من رو اینجا فرستاده باشه ... بقیه منتظر رسیدن اتوبوس و مسئول گروه ... من، کیش و مات ... بین زمین و آسمون ... - خدایا ... واقعا استخاره کردنم درست بود؟ ... یا ... عقلم از کار افتاده بود ... شیطان از روی اعصابم پیاده نمی شد ... و آشفته تر از همیشه ... عقلم هیچ دلیلی برای بودنم توی اون جمع پیدا نمی کرد ... - اگر اون خواب صادقانه بود؟ ... اگر خواست خدا این بود؟ ... بودن من چه دلیل و حکمتی می تونست داشته باشه؟ ... به حدی با جمع احساس غریبی می کردم ... که انگار مسافری از فضا بودم ... و اگر اون خواب و نشانه ها حقیقی نبود؟ ...سرم رو وسط دست هام مخفی کرده بودم ... غرق فکر ... که اتوبوس رسید ... مسئول گروه پیاده شد و بعد از احوال پرسی ... شروع به خوندن اسامی و سر شماری کرد ... افراد یکی یکی سوار می شدن ... و من هنوز همون طور نشسته ... وسط برزخ گیر کرده بودم ... ـ فکر کن رفتی خارج ... یا یه مسلمونی وسط ... A.L سرم رو آوردم باال و به سعید نگاه کردم ... ـ اگه نمی خوای بیای ... کوله رو بده من برم ... من می خوام باهاشون برم ... دست انداختم و کوله رو از روی دوشم برداشتم ... درست یا غلط ... رفتن انتخاب من نبود ... کوله رو دادم دستش ... و صدای اون حس ... توی وجودم پیچید ... - اعتمادت به خدا همین قدر بود؟ ... به خدایی که ابراهیم رو وسط آتش نگه داشت ... @mjholat