🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت49
بعد پشت سر ما خارج شد و در را بست. سوار آسانسور که شدیم با لبخندی رو به داریوش گفت:
- خیلی شرمندتون شدیم آقا داریوش!
البته مطمئنا خودتون میدونید که اوضاع همیشه اینجورام ابری نیست، ولی تو روابط دوستی اینجور مشکلاتم گاها پیش میاد.
داریوش هم لبخندی زد.
- نه خواهش میکنم. من حقیقت کلا زیاد تو این فضا ها نیستم و نمیتونم قضاوت کنم... ولی همین که افراد با شعوری مثل شما هم تو جمع هستن عالیه!
افشین دست روی سینه گذاشت و گفت:
- خواهش میکنم داداش لطف داری.
که در آسانسور باز شد .به همکف رسیده بودیم. به محض پیاده شدن افشین رو به داریوش گفت:
- دوست داشتید شمارتونو بگید من داشته باشم.
دیگر چشمهایم گرد تر از این نمیشد!
این بار این بشر چه نقشه ای در سرش داشت؟ شماره های هم را گرفتند که داریوش گفت:
- خب، حالا چی سیو کنم؟
با لبخندی گفت:
- افشینم.
به سختی خودم را بالا کشیدم تا ببینم چه اسمی برایش میگذارد؟ تایپ کرد: " اولین دوستم افشین "
نزدیک بود از خنده روده بر شوم! یعنی واقعا داریوش تابحال حتی یک دوست هم نداشت؟
چطور میتوانست اینطور دوام بیاورد؟ ذهنم شدیدا درگیر شده بود. در همان بهت، لبخندی زدم. خداحافظی کردیم. سوار ماشین که شدم زدم زیر خنده و گفتم:
- داریوش تو ام شانس نداری، این اولین باری که اومدی افتاد به سگ بازی و پاچهگیری!
لبخندی ویژه زد و گفت:
- نه بابا! واقعا تا حالا این روتو ندیده بودم.
- خوبه، حالا دوباره ام باهام میای یا نه؟
با انگشت روی فرمان ماشین ضرب گرفت و گفت:
- اگر آقا افشین بیان که آره.
زدم زیر خنده!
- داریوش، وقتی باهاش دوستی دیگه میتونی صداش کنی افشین! آقا و فعل جمع نمیخواد.
سرش را خاراند و گفت:
- راست میگی!
نیم ساعت بعد خانه بودیم. همینکه لباس هایمان را عوض کردیم و روبروی تلوزیون کنار بابا نشستیم لبخندی زد و گفت:
- خب چطور بود؟
من پوزخندی زدم و گفتم:
- چرت!
اما داریوش زد زیر خنده و با آب و تاب شروع به تعریف کرد.
- عمو یعنی برات از امروز آزاده بگم خودتم تو کف تربیتت میمونی! اصلا من تا حالا این روی آزاده رو ندیده بودم... یه دختره پر مدعا اومده بود از ترکیه چنان شست و گذاشتش کنار که کلا دمشو گذاشت رو کولش و رفت. از نظرم مدیر روابط عمومی خواستی هیچکس بهتر از دختر خودت نیست!
ضمن اضطرابی که داشتم از اینکه چیز اضافه ای نگوید، با این حرفش اما لب گزیدم. خنده کوتاهی کردم که بابا گفت:
- پس همچینم بد نگذشته آزاده خانم!
نگاهم را از او گرفتم و به انگشتانم دادم.
- چه بدونم والا...
برای شنیدن ادامه بحثشان نماندم. به اتاقم رفتم. شال و شنلم را کندم. نشستم روی صندلی چرخ دار جلوی میز و شماره افشین را گرفتم.
- الو؟
- الو سلام خوبی؟
- ممنون شما خوبی جناب اولین رفیق؟
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هدایت شده از استاد وکیلی
👓نمی توان بر اساس ظاهر افراد در موردشان قضاوت نمود،چه بسا اهل معصیتی را که به دید حقارت به آنها می نگریم اما قلبشان❤️به نور محبت ائمه علیهم السلام هنوز روشن است و عاقبت به خیر می شوند و چه بسیار کسانی که به ظاهر اهل تقوا و عمل صالح اند اما به دلیل برخی اشتباهات در آخر کار سقوط می کنند🖤
حضرت استادوکیلی
☑️ @ostad_vakili | towhid.org
ولی من اون من و، روزی که به یه دوست عزیزم گفتم
- میتونم خیلی دوستت داشته باشم ولی هرگز نمیتونی دوست صمیمیم باشی چون دوست صمیمیم یه نفر دیگه است
در حالی که اون یه نفر دیگه همون موقع ولم کرده بود و با یکی دیگه بود و الانم دیگه کلا باهاش ارتباطی ندارم ...
نه تنها نمی بخشم ، بلکه درکم نمیکنم !
چه بی وجدان و بی سیاست بودم ...
بچه بودم .
خیلی دلم میخواد به اون دوستم(اولیه) که دیگه رفته زنگ بزنم و بگم خیلی دوستش دارم . ولی همیشه تو تماس خراب میکنم . و حضوری ام دیگه نمیتونم ببینمش :)
چون الان کیلومتر ها ازم دوره ...
مجهولات
ولی من اون من و، روزی که به یه دوست عزیزم گفتم - میتونم خیلی دوستت داشته باشم ولی هرگز نمیتونی دوست
براتون دعا میکنم هیچ وقت جای من نباشید . خب ؟
همیشه به یه آدم تا میتونید مهر بورزید . ولو به دروغ .
ممکنه عمر با هم بودناتون خیلی کوتاه باشه .
مجهولات
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸 ❤️#بیراهه 🍀#پارت40 پوفی کشید. - اوکیه عزیزم، اوکی
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت50
با این حرفم زد زیر خنده که شاکی گفتم:
- تو فازت چیه افشین؟ از طرفی میگی باید داریوش و از رده به در کنیم، از یه طرف دیگه ام خودت باهاش دوست میشی و گرم میگیری؟
- ببین آزاده، ظاهرا اعتماد اون اعتماد باباته!
اگر من هم دوست اون باشم هم دوست تو میدونی چقدر احتمال استخدامم بالا میره؟
از زیرکی اش ابرویی بالا انداختم. راست میگفت و جای انکار نداشت!
- خب حالا کی میای تو شرکت؟ ببین من خیلی حال وحوصله کش دادنشو ندارم...
- نه بابا خودمم شرایطش و ندارم که خیلی بخوام بزارم این بازی طول بکشه، نگران نباش بهت قول میدم همه چیز زودتر از اونی که فکرشو بکنی اتفاق میافته! تو فقط مراقب خودت باش عزیزم.
لبخندی زدم و گفتم:
- باشه فدات شم.
- دیگه کاری نداری؟
- نه خدافظ.
منتظر خداحافظی اش نماندم. گوشی را قطع کردم. چشم غره ای به دیوار اتاق رفتم. به عکس کودکی ام کنار ساحل که با چشمان قیچ نگاهم میکرد چند فحش آبدار دادم.
اصلا چرا باید در این حال از من عکس میگرفتند؟
لب ها آویزان، موها ژولیده، لباس و شورتم شنبه و یکشنبه، دور دهانم هم پر از بستنی!
چشمهایم را هم نمیدانم چطور اینقدر کج و کوله کرده بودم، حالا که دیگر اصلا نمیتوانم این حرکت را تکرار کنم.
سرم را فرو کردم توی بالش، عملا بلاتکلیف و بیکار بودم که یکدفعه صدای عمو و عموزاده بلند شد!
- آزاده بابا
- آزاده
- آ...
- دیگه فهمید فکر کنم عمو!
بالاخره سکوت کردند. متعجب از این همه اصرار پایین دویدم و گفتم:
- چی؟ چی شده؟
داریوش با همان حالت بی خیالی همیشگی اش گفت:
- تلفن نگار باهات...
بابا هم لبخندی زد. حرفش را برید و گفت:
- تلفن دخترم.
بین این دو نفر چه گذشته بود که حالا اینقدر با هم جور شده بودند خدا داند، ولی داشت حالم بد میشد!
تلفن را که بالا آوردم صدای جیغ نگار توی گوشم پیچید:
- Hellooo!
(سلام)
زدم زیر خنده.
- Hi ! How are you?
(سلام، حالت چطوره؟)
- thanks , I'm very good !
(ممنون، من خیلی خوبم)
جمله دومش را با تاکید خاصی گفت. بی علاقه، تاییدش کردم.
- ok , good !
(خب، خوبه)
با شادی خاصی که در تمام لحنش پیدا بود پرسید:
- You do not want to ask why?
(نمیخواهی بپرسی چرا؟)
اعصابم خرد شد. اصلا به من چه که تو حالت خیلی خوب است؟ لابد دوباره زنگ زده پز چیزی را بدهد! داشتم فکر میکردم چه جوابی بدهم. سرم را عصبی به طرفین تکان دادم. گوشی را به دهانم نزدیک تر کردم.
- آم.. خب، چی شده؟
با ذوق فریاد زد:
- بالاخره برام بورسیه از یه دانشگاه معتبر خارجی اومد!
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
اگر ترور نشدم...
اگر نتونستم ۲۰۳۰-۲۰۳۵ ، واشنگتن، تو اتاق اولین جراحی پیوند مغز باشم...
اگر نتونستم به اندازه رقم کنکورم برای نیازمندان جراحی انجام بدم...
اگر نتونستم چند شیفت توی یه ساختمان پزشکان تو تهران کار کنم...
اگر نتونستم یه مطب نقلی نزدیک خونم تو همین قم خودمون داشته باشم...
اگر نتونستم یه دبیر زیست باشم...
اون وقت دیگه میرم هرجور شده کتابدار میشم:)
صبح زود تا هر وقت بتونم میرم بین کلی کتاب؛ با کلی کتابخون آشنا میشم؛ میشینم رو صندلیم و کلی ساعت بی دغدغه قشنگ ترین کتابای قشنگ ترین نویسنده ها رو میخونم؛ همشون رو چند بار چند بار؛ اونقدر بار که عطشم کاملا بخوابه؛ میشینم با اعضای پایه کتابخونه صبحت میکنم؛ بهشون کتاب پیشنهاد میدم؛ حرف های قشنگ کتاب ها رو هرجا که بشینم تکرار میکنم؛ و... و... و...
کلی ایده های رنگارنگ که بعدا به همین پیام ریپلای میکنم با #کتابدار
بسماللهالرحمٰنالرحیٖم
"من زنده ام"
آمد داخل. ساعت استیل را از دور مچش باز کرد. صدای پایش در فضای ساکت خانه پیچید. به عقب برگشتم. بی حوصله سلامی کردم. او با انرژی بیشتری جوابم را داد. کنارم روی کاناپه نشست. دکمه های کوچک آستینش را باز کرد. آستین سفیدش را بالا داد. نگاهم کرد و گفت:
- خب؟ چه خبر؟
انگشتم را از لای میله های قفس داخل کردم. سر جوجه کوچک را ناز کردم. ابرویی بالا انداخت و گفت:
- به به! چه جوجوی نازی!
در قفس را باز کرد. جوجه را کف دستش گذاشت. حیوانکی، شروع به جیک جیک کرد. به صورتش زل زدم. زیر بال ها و پشت جوجه را چند بار دیگر ناز کرد. خندید و گفت:
- خب، حالا چرا جوجه؟
مستقیم در چشمانش نگاه کردم. مشکی مشکی بود. همان چشمان مشکی جذابی که کورم کرد و بی هیچ شرط و صحبتی پایه سفره عقد نشاندم. اما حالا، خوب به عمق مردمک هایش نگاه کردم. مثل خلئی بی انتها بود. خالی از روح!
- خودت گفتی یه حیوون بگیرم سرم گرم باشه.
خنده ای کرد. جوجه را روی میز گذاشت. جوجه فورا از ما دور شد. چند ثانیه بعد ایستاد. سر خم کرد. انگار نگاهش را به تصویر خودش روی عسلی تمیز و شفاف دوخت.
- آره، ولی چرا جوجه؟
نگاهم را از جوجه گرفتم. باز به او دوختم.
- راحت تر بودم. دوست داشتم.
لبخندی زد. دست هایش را در هم قفل کرد.
- خوبه. اگر خودت دوستش داری و سرت و گرم میکنه عالیه.
با حرص لب هایم را روی هم فشردم. برخاستم. سمت آشپزخانه رفتم.
- میرم غذا رو بیارم.
عصبی بلند شد. اسمم را با تهدید صدا کرد. نگاهم در نگاه تیزش گره خورد. در عمق چشمانش ترکیب عجیبی از خشم و استبداد و دلسوزی و نفهمی بود!
- خواهشا این و بفهم. به نفع هر دو مونه که هر چه زودتر از اون توله دل بکنی !
نگاهی به شکمم که تازگی کمی برآمده شده بود، انداختم. اشک در حلقه چشمم نشست. دو دسته قابلمه را سفت در مشت فشردم. با کشیدن نفس عمیقی سرم را بالا آوردم. از آشپزخانه دور شد و سمت اتاقش رفت...
یک هفته بعد، ناهار را که خوردیم به جوجه که روی میز ویراژ میداد و از برنجهای روی میز چندتایی نوک میزد و میخورد نگاه کردم. همین چند روز که گذشت، هر دو کمی وابسته اش شده بودیم. حواسمان یک جور خاصی جمعش بود.
ناگهان گوشی اش روی میز لرزید. با اخمی نگاهش کرد. ولی چند لحظه بعد، لبخندی نا فرم گوشه لبش را بالا کشید. گوشی را خاموش کرد. روی میز گذاشت.
- گلاره امشب ساعت هفت نوبت دکترمونه.
با اخمی از سر تعجب نگاهش کردم. خودم را به آن راه زدم.
- دکتر؟
پوزخندی زد. خوب دستم را خواند. دوباره مشغول غذایش شد. چند لحظه بعد با دهان نیمه پر گفت:
- برای انجام کورتاژ.
زانویم عصبی بالا و پایین میپرید. با انگشت روی میز ضرب گرفتم. آخرین لقمه را هم کاملا جوید. سمت ظرفشویی رفت. دست هایش را که شست برگشت. دستی به پر و بال جوجه کشید. خنده ای کرد و گفت:
- داره جای کرکاش بال در میاره. میخوای تا وقتی مرغ شد نگهش داری؟
توی مشتم گرفتمش. خیلی کوچک بود. خیلی خیلی کوچک... شاید بچه من هم حالا تقریبا همینقدر بود. نه، تا حالا شاید بزرگتر شده بود... هر چه بود، در آخرین سونو دکتر گفته بود بدنش کاملا تشکیل شده. نپرسیدم دختر است یا پسر. چون نخواستم بیش از این دلبسته اش شوم. چون باید می کشتمش! باید میکشتمش. باید، باید، باید!
فکم از حرص و بغض لرزید. به خودم یادآوری کرد. همین امروز. ساعت هفت شب.
اشکان داد زد:
- تو مشتت لهش کردی!
رنگم پرید. فورا دست هایم را از هم باز کردم. از میانش جست و به بیرون پرید. بهت زده به اشکان چشم دوختم.
- داشت می مرد. تو دستای من!
چشمانش را آرام روی هم گذاشت. با لبخندی نگاهم کرد.
- فعلا که خوبه.
روی چهره اش دقیق تر شدم.
- گفتی اگر بزرگ تر بشه چی؟
دستانش را روی میز به هم قفل کرد.
- گفتم میخوای چکارش کنی؟ بهرحال این آپارتمانای کوچیک جای نگه داشتن مرغ و خروس نیست!
از جایم برخاستم. سمت کابینت رفتم. چرخ گوشت را بیرون آوردم. توی برق زدم. رو به اشکان گفتم:
- نگران نباش. قرار نیست از این بزرگ تر بشه.
با نگاهی از سر تعجب و تمسخر براندازم کرد. آرام گفتم:
- بیارش اینجا!
جوجه را از روی میز برداشت. آمد. سرم را تا میشد بالا آوردم. در چشمانش زل زدم و گفتم:
- حالا تکه تکه اش کن و بریز تو این چرخ گوشت. همین طور زنده.
چشم هایش گشاد تر از این نمیشد. رگ های جای شقیقه اش متورم شده بود.
- میخوای از کجا شروع کنی؟ پا ها؟ یا... بالا؟ هوم؟ کجا؟ بِکَن اشکان!
سیب گلویش تند تند بالا و پایین میشد. زبانش بند آمده بود. سرخی سینه اش تا گردن رسید. بین هیاهوی چرخ گوشت و جیک جیک دردآور جوجه، محو پرسید:
- میفهمی داری چی میگی؟
#داستان
#ادامه_دارد
بغضی که در گلویم بود به ناگاه شکست. گونه هایم از شدت خشم و اضطراب سرخ شده بود. کف دستانم عرق داشت. با ضجه گفتم:
- من چیزی بیشتر از اون که تو ازم خواستی ازت نخواستم!
تو گفتی اون طفل بی پناه و.. پاره تنم و.. بسپرم دست کورتاژ تا ذره ذره عین همین چرخ گوشت چرخش کنه!
اونم مثل این زنده است اشکان! می فهمه! درد میکشه!
تو حاضر نیستی با این حیوون این کارو بکنی.. اون وقت حاضری یه طفل معصوم از خون خودت، از خون خودت بی انصاف! پناه ببره گوشه رحمی که قتلگاهش میشه و اون دستگاه کورتاژ لعنتی ذره ذره چرخش کنه؟
یقه اش را در مشت گرفتم. چشم هایم را محکم روی هم فشردم. اشک مثل آب از لباسی که چلانده باشی اش، از لای پلک های فشرده شده ام به پایین می چکید.
- این ظلم، در حق کسی که بی شک، جز خدا هیچ کسی رو نداره دامن مونو دیر یا زود میگیره.. آتیشمون میزنه اشکان! آتیش...
دیگر سکوت کردم. باز صدای جیک جیک جوجه، صدای خشن چرخ گوشت، صدای شلوغی شهر و هق هق های من، همه در گوشم پیچید. ولی بلند ترین صدایی که می شنیدم، گریه ی بی صدای اشکان بود...
در همین هیاهو، او هم برای اولین بار لغتی به شکمم کوبید. گویا بی صدا فریاد زد:
- من زندهام... میخواهم زنده بمانم!
#داستان
#نقد
بچه ها فهمیدید دیروز به طرز عجیبی چند هزار مادر ایرانی بچه هاشونو در حالی که بهشون چسبیده بودن و پناه آورده بودن زنده زنده چرخ کردن😭💔