eitaa logo
مجهولات
190 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
482 ویدیو
17 فایل
- باشد که غم خجل شود از صبرِ قلبِ ما . 😂✌️ محل انتشار واگویه‌های شخصی و اندکی روزمرگی! تخلصاً تأویل هستم سناً +18 از قدیمی‌های ایتا! @ha_jafarii ناشناس. https://daigo.ir/secret/192696131 محل save ناشناسا: @mjholat_gap *فقط بحثای طولانی و جذاب
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشق شده؟ عشقش رفت؟ بهتر شده احوالش؟ پس عشق نبودست آن! از خامی افکارست... <مجہولات>
مجهولات
عاشق شده؟ عشقش رفت؟ بهتر شده احوالش؟ پس عشق نبودست آن! از خامی افکارست... <مجہولات>
عشق یعنی جز به معشوقت ندیدن... تار و پود روح خود در جان و روح او تنیدن... عشق راهی نیست کز بینش شود بیرون کشیدن! هست مقصد خود برای راه سخت غم کشیدن... پا گذاری در مسیرش وَ بخواهی دل ببری سخت و جان فرساست برگشت و دگر او را ندیدن لیک تو عاشق نگشتی، عاشقی آن مقصدت بود! تو فقط بر جان خریدی درد راه غم کشیدن... شاید آن به که من از عاشق نگویم چون صغیرم! لیک میخواهد دلم به علت و معنا رسیدن... <مجہولات>
حالم که بده خیلی راحت قافیه ها تو ذهنم جور میشه و خلاصه کلی دفتر سیاه میکنم :)
یه وقتایی زنده ایم به این امید که بالاخره یه روز می‌میریم. یه روز این دنیای لعنتی تموم میشه.. آره! تموم میشه. <مجہولات>
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸 ❤️ 🍀 فکر کردم بالاخره آسانسور رسیده اما در یکی از طبقات توقف کردیم و یک نفر دیگر سوار ‌شد؛ افشین سرش را نزدیک گوشم کرد و گفت: - شاعر میگه از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر، پس هرچی بیشتر خیلیم بهتر ! لبخندی همراه با چشمک زدم و گفتم: - پس از این به بعد پروژه داری آقا! خندید و گفت: - تا باشه از این پروژه ها! آقایی که چند طبقه قبل سوار شده بود خطاب به افشین با لبخندی گفت: - خواهرتون هستن؟ قیافه ام رفت توی هم..! با آرنج محکم به پهلویش کوبیدم که فورا یک توضیح مناسب ارائه کند به این مستطاب محترم! او هم فورا گلویش را صاف کرد و با خنده گفت: - نه بابا!.. ایشون همسرم هستن! طرف کاملا ضایع چهره‌اش وا رفت. سعی کرد خودش را جمع و جور کند و گفت: - عه! آها، خیلیم عالی، انشاالله به خوشی و خرمی کنار هم زندگی کنید. افشین لبخندی زد و تشکر کرد، اما صدمین دفتر انشای من از صبح آن‌روز دوباره باز شد و هزارتا فکر و خیال درست و غلط با هم به ذهن درگیرم هجوم آورد! افشین که کاملا متوجه تغییر احوالاتم شده بود روی شانه ام کوبید و با خنده گفت: - یارو رفت! اگر ممکنه این دفتر انشاتو یه لحظه ببند که باید پیاده بشیم از آسانسور! دوباره از سیاه‌چال فضایی ذهنم به بیرون پرتاب شدم و با خنده گفتم: - چشم! وارد رستوران که شدیم همه جور آدمی بود، از جمع های دو نفره‌ی عاشقانه‌ای مثل ما، تا جمع‌های کمی بزرگ خانوادگی و یا افرادی که به نظر می آمد برای عقد یک قرارداد کاری آمده اند. راحت یک صندلی دو نفره شیک پیدا کردیم و نشستیم. مهماندار سمتمان آمد و با لحن ویژه‌اش گفت: - سلام خوش اومدید! بعد به طرز خاصی منو رو روی میزمون گذاشت و گفت: - لطفا انتخاب کنید. آرام لوح چرمی را باز کردم و از اولین مورد، شروع به خواندن کردم... جدا از اینکه اسم خیلی از سالاد ها را نمی‌فهمیدم که چی به چیست، با یک نگاه به لیست قیمت‌ها برق از سرم پرید! مثل جن زده ها زل زدم به افشین و با چشم و دست به او فهماندم که این قیمت‌های فضایی دیگر چیست؟! افشین بی‌نوا هم که دید من کولی تر از این حرف‌ها هستم، با لبخند زورکی‌ای به گارسون گفت: - شما بفرمایید ما انتخابمون رو کردیم برای ثبت سفارش اطلاع میدیم. گارسون هم محترمانه بله‌ای گفت و رفت... منو را بستم، چشم غره‌ای رفتم و گفتم: - افشین! بخدا میخوام کوفت و بخورم! اینا دیگه چیه؟ دو تیکه گوجه و یه ورق کاهو دویست و پنجاه هزار تومن؟! اصلا من اِشْکِنه میخوام. فقط جمع کن بریم از اینجا تا ورشکست نشدی! با خنده گفت: - آزاده! من قراره پولشو بدم نگران نباش ورشکستم نمیشم؛ تو فقط سفارشتو بگو تو رودربایستی ام اصلا نباش! چشم‌هایم را تنگ کرده، نگاهش کردم و گفتم: - دیوونه هنوز اولشه، داغی حالیت نیست! دو روز دیگه برا همین یه قرون دو هزارا میخوای بری پیش کی موس موس کنی؟ ما الان شرایط‌مون فرق میکنه با بقیه تازه عروس دامادا، باید یه کم از ولخرجیای قبلی‌مون کم کنیم چون دیگه هیچ‌کدوم دست‌مون به جایی بند نیست! با خنده‌ای سرش را به طرفین تکان داد. - گفتم نگران هیچی نباش دیگه، هرچی دلت خواست انتخاب کن. من خودم یه.. منو را روی میز پرت کردم. با حرص گفتم: - گفتم که، اِشکِنه میخوام،اینجام نداره جمع کن بریم! آرام منو را برداشت. باز کرد و ورقی زد. روبه رویم قرار داد و در دسته غذاهای سنتی انگشت روی نقطه ای گذاشت گفت: - بفرما اینم اشکنه! الان میگم بیان ثبت کنن! برق از سرم پرید! اینجا و اشکنه؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: - جان من کسی ام اینجا اشکنه میخوره که تو منوشون هست؟ 🍁به قلم ح.جعفری♡ 💜پرش به پارت اول: [ https://eitaa.com/mjholat/1398 ] 🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد. 💠@mjholat 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ولی به امید روزی که اخبار بگه: - بالاخره خبری که هزار و صد و چند سال است تمام شیعیان منتظر شنیدن آن هستند را اعلام می‌کنیم؛ ندای «انا المهدی» امام زمان علیه السلام قائم آل محمد (ص) بر بام کعبه پیچید! چقدر ذوق پشت این خبره🙂🥺 <مجہولات>
اگر هد هد نبودم، قطعا غزال میشدم.
خلاصش اینکه: آقای رائفی پور فحش و انداخت، اهلش برداشتن. <مجہولات>
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸 ❤️ 🍀 عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و گفت: - نمیدونم والا. امثال خود تو دیگه! حسابی کفری شدم. حالا که توفیق اجباری نصیبم شده بود، چرا اشکنه؟؟ لب‌هایم را سفت به هم چسباندم. کف دستم را محکم روی منو کوبیدم و سمت کشیدمش. چشمانم را ریز کردم و در حالی که منو را باز می‌کردم گفتم: - حالا که تحت هر شرایطی قراره ناهار و اینجا بخوریم؛ منو را باز کردم و دنبال گران ترین غذا گشتم. وقتی پیدایش کردم، چرخاندم سمت افشین و انگشت اشاره ام را رویش گذاشتم. - من این‌و میخوام! کاملا ضایع آب دهانش را قورت داد و گفت: - حله، فقط میدونی این چیه؟ لبخن پهنی زدم. - نه عزیزم حتی تلفظ اسمشم نمیدونم! ولی چکار کنم که عاشق کشف ناشناخته هام! بیچاره عمرا فکر میکرد تا این حد داستان کش پیدا کند. منو را نگاهی کرد و گفت: - مخلفات چی؟ به صندلی لم دادم و با انگشت روی میز ضرب گرفتم. - نمیدونم این چیه که بگم میخوام باهاش چی بخورم! بزار بیارنش بعد میریم میگین مخلفاتشم برامون بیارن. هم‌چنان ناباورانه چند بار پلک زد. - اوکی. یکی از گارسون‌ها سمتمان آمد و از دور برای افشین دست تکان داد. افشین هم به نشانه سلام دستش را بالا برد و وقتی نزدیک ما آمد از جایش بلند شد. به میزمان که رسید محکم دست افشین را فشورد و با همان لحن حال به هم زن گارسونی گفت: - سلام آقا افشین! چه عجب از این طرفا؟ با خودم گفتم: - یا خدا! این دیگه کیه؟ از جایم بلند شدم و موهایم را کمی تو دادم، آرام رو به آن آقا سلام کردم که بنده خدا انگار تازه متوجهم شد! فورا سرش را سمتم چرخاند و با همان لبخند مزخرف گارسونی گفت: - عه سلام، ببخشید اصلا حواسم نبود شما با افشین هستید! دستم را توی جیبم کردم. - دشمنتون شرمنده، آقا افشین معرفی نمی‌کنید؟ افشین هم با لبخندی شادمانه، اول نگاهی به من و بعد هم به دوستش کرد. - آقا کامیار هستن، رفیق دوره دبیرستانم. مجدد با یک نگاه به کامیار لبخند کوتاهی زدم. - خوشبختم. او هم با خنده گفت: - به‌هم‌چنین، افشین خان میتونم بپرسم ایشون کی هستن؟ افشین با خنده نگاهی به من کرد. - همسرم هستن، آزاده خانم. بنده ی خدا یکدفعه چشمانش ده سانت باز شد! - وَه! به به آقا افشین نگفته بودی دستت بند شده و سر و سامون گرفتی! خیله خب، پس میخواستی از زیر شامش در بری آره؟ و چشمکی زد و بلند خندید. حتی خنده هایش هم گارسونی بود! اصلا انگار گارسون ها را اینطور برنامه ریزی کرده بودند. این‌بار رو کرد به من و گفت: - حالا که اینجوره خیلی خوشبختم خانم! دوباره روسری لیز ساتنم را جلو کشیدم. لبخند زورکی دیگری تحویلش دادم بلکه جمع کند برود، اما آقا گویا ول کن نبود. کوبید به کمر افشین و گفت: - شما که در خفا ازدواج کردی و از زیر مهمونیش در رفتی، ولی دیگه دعوت منو نمیتونی رد کنی! اگر خودتو آزاده خانم موافق هستید امشب بیاید خونه ما؟ خانه ما؟ یعنی زن داشت یا.. نکند خانه مجردی بود یا حتی با چند پسر دیگر؟! آب دهانم را قورت دادم که افشین اضطرابم را فهمید، زیر نگاه های ریز و سنگین کامیار نمیشد چشم ابرو آمد، پس خودم پیش دستی کردم و با فورا گفتم: - نه... ممنون؛ امشب و ترجیح میدم تنها باشیم. 🍁به قلم ح.جعفری♡ 💜پرش به پارت اول: [ https://eitaa.com/mjholat/1398 ] 🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد. 💠@mjholat 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
حق ؟! ‌حق😔😂🤝
مجهولات
حق ؟! ‌حق😔😂🤝
چون کانال محترم‌و دوست داشتنی ای بود فوروارد نکردم. توجه داشته باشید(جز ایتا) اکثر مخاطب ما در فضای مجازی قشر خاکستری هستند و طبق مطالعات و تحقیقات ثابت شده ۶۰-۸۰٪ قشر خاکستری ها از دسته هستند و راه تأثیرگذاری بر مخاطبان احساسی انتشار همین دست موارد هست🌱 اون هم وقتی تمام تلاش ها میشه که از طلاب و خصوصا امام و.. خوی خشکی نشون بدن! پس، زیاده روی نه اما لازم است.
سلام! از پشت آینه با تو صحبت میکنم! کجایی رفیق؟! حال دلت خوب است؟ امروز که روبرویم ایستادی و گوشه مقنعه ات را مرتب کردی، یاد دیشبت افتادم. یاد اشک‌هایت، بی تابی‌هایت، ناله هایت... یاد آن لحظه که تصویرت را دیدی و بغضت دوباره شکست! ولی امروز صبح هیچ خبری از آن حال بد نبود! از آن همه اشک فقط دو چشم پف کرده مانده بود... امروز صبح دوباره لبخند میزدی! امروز فهمیدم باز حالی دلت خوب است! انگار تمام غصه های دیشبت را فراموش کرده بودی... جوری که گویی از همان اول هم وجود نداشته اند..! امروز خوب فهمیدم که عادتت این است؛ شب ها کوه غصه ای و صبح فردایش دریای انگیزه! تو همان دختر بچه ای هستی که شب ها با گریه هایت مادرت را کلافه میکردی و صبح با خنده هایت سر ذوقش می آوردی! تو هنوز هم همان لبخند معصوم را داری! همان گریه های بی صدا... تو هنوز هم فاصله اوج غم و شادی ات یک خواب آرام است! دختر جلوی آینه؛ من دیگر تو را خوب می شناسم! بهتر از هر کس دیگری... تو مثل آونگ ساعتی، یک ثانیه در اوج غمی و یک ثانیه دیگر سوی شادی میدوی! این ها همان چیز هایی است که از تو، تو ساخته... تویی که مظهر آرامش و آسایش و خواهش سازش و بخشایشی! تویی که لبخند خدایی :)..! <مجہولات>