#رمان
جان شیعه
#فصل_دوم
عبدالله بود که هراسان به در میکوبید و در مقابل حیرت ما، سراسیمه خبر داد: «الهه زود بیا پایین، مامان حالش خوب نیس!» نفهمیدم چطور مجید را کنار زدم و با پای برهنه از پلهها پایین دویدم. در اتاق را گشودم و مادر را دیدم که از دل درد روی شکمش مچاله شده و ناله میزند. مقابلش روی زمین نشسته بودم و وحشتزده صدایش میکردم که عبدالله گفت: «من میرم ماشینو روشن کنم، تو مامانو بیار!»
😞😞😞😞😞😞😞😞😞😞😞😞
مانده بودم تنهایی چطور مادر را از جا بلند کنم که دیدم مجید دست زیر بازوی مادر گرفت و با قدرت مردانهاش مادر را حرکت داد. چادرش را از روی چوب لباسی کشیدم و به دنبال مجید که مادر را با خود به حیاط میبُرد، دویدم. مثل اینکه از شدت درد و تب بیحال شده باشد، چشمانش نیمه باز بود و زیر لب ناله میکرد.
🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺
به سختی چادر را به سرش انداختم و همچنانکه در حیاط را باز میکردم، خودم هم چادر به سر کردم. عبدالله با دیدن مجید که سنگینی مادر را روی دوش گرفته بود، به کمکش آمد و مادر را عقب ماشین نشاندند و به سرعت به راه افتادیم. با دیدن حالت نیمه هوش مادر، اشک در چشمانم حلقه زده بود و تمام بدنم میلرزید. عبدالله ماشین را به سرعت میراند و از مادر میگفت که چطور به ناگاه حالش به هم خورده که مجید موبایل را از جیبش درآورد و با گفتن «یه خبر به بابا بدم.»
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
با پدر تماس گرفت. دست داغ از تبِ مادر را در دستانم گرفته و به صورت مهربانش چشم دوخته بودم که کمی چشمانش را گشود و با دیدن چشمان اشکبارم، به سختی لب از لب باز کرد و گفت: «چیزی نیس مادر جون... حالم خوبه...» صدای ضعیف مادر، نگاه امیدوار مجید را به سمت ما چرخاند و زبان عبدالله را به گفتن «الحمدالله!» گشود. به چشمان بیرنگش خیره شدم و آهسته پرسیدم: «مامان خوبی؟» لبخندی بیرمق بر صورتش نشست و با تکان سر پاسخ مثبت داد.
#قسمت_دویستـوـنه
ادامه دارد ...
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
26.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تربیت_دینی
#تربیت_فرزند
⁉️ چطور باید بچههامون را نماز خوان کنیم؟
#استاد_پناهیان
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
اگه فرزندمون رو تو محیطی بزرگ کنیم که'مهر'نباشه
خشمگین بار میاد
عصبانی و طلبکار
و البته ناراحت
و تبدیل به"یک انسان مهر طلب"میشه و
در اینده خودش را دوست ندارد
و برای خودش ارزش قائل نمیشود.
#تربیت_فرزند
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
7.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پدر سه نقطه دارد ؛
پسر سه نقطه دارد ؛
دختر هم سه نقطه دارد ؛
اما مادر هیچ نقطه ای ندارد ؛
چون که نقطه نقطه ی وجودش را ؛
وقف خانواده اش کرده است؛💕💕💕
بچه ای به مادر گفت :اگر بهشت حق توست چرا در دستانت نیست و زیر پایت قرار دارد؟
مادر گفت: آن را زمین گذاشتم تا تو را در آغوش بگیرم .🌺🌺🌺🌺
❤️ ولادت حضرت زهرا(س) و #روز_مادر برهمه مادران سرزمینم وهمه مادران آسمانی مبارک باد🌟✨🌟✨🌟
#میلاد_حضرت_زهرا س
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
با ادای احترام به تمام مادران عزیز شهدا
روز مادر را با تقدیم هزاران شاخه گل تبریک میگوییم
🌷🌷🌷🌷🌷
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
#رمان
جان شیعه
#فصل_دوم
نمیدانم چقدر در ترافیک سر شبِ خیابانها معطل شدیم تا بلآخره به بیمارستان رسیدیم. اورژانس شلوغ بود و تا آمدن دکتر، من بالای سر مادر بیتابی میکردم و عبدالله و مجید به هر سو میرفتند و با هر پرستاری بحث میکردند تا زودتر به وضع مادر رسیدگی شود.
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
ساعتی گذشت تا سرانجام به قدرت سِرُم و آمپول هم که شده، درد مادر آرام گرفت و نغمه نالههایش خاموش شد. هر چند تشخیص دردش پیچیده بود و سرانجام دکتر را وادار کرد تا لیست بلندی از آزمایش و عکس بنویسد، ولی هر چه کردیم اصرارمان برای پیگیری آزمایشها مؤثر نیفتاد و مادر میخواست هر چه زودتر به خانه بازگردد. در راه برگشت، بیحال از دردی که کشیده بود، سرش را به صندلی تکیه داده و کلامی حرف نمیزد. شاید هم تأثیر داروهای مسکن چشمانش را اینچنین به خماری کشانده و بدنش را سُست کرده بود.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
ساعت یازده شب بود که مادر خوابش برد. به صورتش که آرام به خواب رفته و دیگر اثری از درد و ناراحتی در خطوطش پیدا نبود، نگاهی کردم و آهسته از اتاق خارج شدم. عبدالله کلافه در میان کتابهایش دنبال چیزی میگشت و تا مرا دید، با نگرانی سؤال کرد: «خوابش برد؟» سرم را به نشانه تأیید تکان دادم که پدر همچنانکه به پشتی تکیه زده و تلویزیون تماشا می کرد، صدایم زد :«الهه! شام چی داریم؟»
📌📌📌📌📌📌📌📌📌📌📌📌
با این حرف پدر، تازه به فکر افتادم که عبدالله و پدر چیزی نخوردهاند. مجید هم از یکی دو ساعت پیش که از بیمارستان برگشته بودیم، در خانه تنها بود و دوست نداشتم بیش از این تنهایش بگذارم، ولی چارهای جز تدارک غذایی برای پدر نداشتم که با همه خستگی به آشپزخانه رفتم.
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
خوشبختانه در یخچال ماهی تازه بود و در عرض نیم ساعت ماهیها را سرخ کرده و سفره شام را انداختم. پدر خودش را جلو کشید و پای سفره نشست و بیمعطلی مشغول شد. از اینهمه بیخیالیاش ناراحت شدم و خواستم بروم که عبدالله صدایم کرد: «الهه جان! ای کاش آقا مجید هم بگی بیاد پایین با هم شام بخوریم.»
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
همچنانکه در اتاق را باز میکردم، گفتم: «قبل از اینکه مامان حالش بد شه، برای خودمون شام گذاشته بودم.» و خواستم بروم که چیزی به خاطرم رسید و تأکید کردم: «اگه مامان دوباره حالش بد شد، خبرم کن!» و عبدالله با گفتن «باشه الهه جان!» خیالم را راحت کرد و رفتم.
#قسمت_دویستـوـده
ادامه دارد ...
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
🔺سه چیز رابطه تو و فرزندت رو نابود میکنه:
🔹وقتی درد کتک رو حس میکنه
🔹وقتی داره صحبت میکنه و تو گوش نمیدی
🔹وقتی با بچه فامیل مقایسش می کنی
#تربیت_فرزند
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
🔺2 تا 6 سالگی چه سن مهمی!
🔹اگر مرد یا زن پنجاه ساله ای را دیدید که کله شق و لجباز است، خسیس است، بیش از حد تمیز و وسواسی است، افسردگی و اضطراب دارد، بسیار بدجنس و کینه توز است و ....
همه اینها برمیگردد به آسیبهای 2 تا 6 سالگی، یعنی بین 2 تا 6 سالگی اوضاع خراب بوده!
به کودکی فرزندتان توجه کنید، قسمت عمده ای از شخصیت آنها در گرو رفتار والدین در این سن است.
#تربیت_فرزند
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر