گاهنوشت | ممحمددوست
قصه کتاب #تنها_گریه_کن برای من از #مدرسه_مبنا شروع شد!
خیلی وقت بود برنامهریزی دقیقی برای مطالعه نداشتم! قبلاًها معتاد کتاب بودم ولی از زمانی که کارهای اجرایی جدیتر شد از آن حال و هوا فاصله گرفتم.
وقتی هم در #حلقه_کتاب خوانی مبنا شرکت کردم، سفرها و مشغلهی کاری مجال خواندن نمیداد...
تقریبا تمام روزهای هفته گذشته را در مسیر جاده و در حال سفر بودم.
باید هرطور شده خودم را به محدوده دومین کتاب که 200 صفحه از مطالعه آن گذشته بود میرساندم.
دیروز بعد از نماز صبح برای اینکه از بقیه عقب نمانم، در شرقیترین نقطه ایران، سیستانِ عزیز، در دروازه آفتاب! کتاب را دست گرفتم.
بعد در مسیر فرودگاه و تمام طول پرواز و بعدترش که از فرودگاه بیرون آمدم و روی سکوی کنار مترو نشستم، و حتی داخل تاکسی تا به مقصد برسم، مادر شهید بر من تابید!..
عجب آفتابی...
کتاب را امروز و طی 24 ساعتِ شلوغ کاری تمام کردم.
از نگارش پر کشش و روان کتاب که بگذریم، احساسی توأمان از فقر و کوچکی و افتخار، بعد از خواندن کتاب و آشنایی با این شیر زن انقلاب اسلامی و سبک زندگی و مبارزهای که برای ادامه نشانم داد وجودم را پر کرد و همین باعث شد دست به کار شوم!
علاوه بر سفارش و هدیهی کتاب به برخی عزیزانم، به هرکس رسیدم توصیه کردم حتما این کتاب را بخواند...
یک روایت ناب از زندگی #زن_ایرانی
توضیح من ارزش کتاب و صاحبش را کوچک میکند.
من کتاب خوب کم نخواندهام ولی این کتاب یک چیز دیگر است...
اگر نخواندهاید دست بجنبانید. و اگر خواندهاید خساست نکنید! عطرش را به بقیه برسانید و بگذارید اطرافیانتان سیراب شوند!
این کتاب با کتابهای دیگر فرق دارد، داستان یک شیر زن است، یک مادر مسلمان ایرانی...
یک کتاب که تمامش امید است. که زندگی میآموزد.
اگر مثل من خیلی غرق کتاب میشوید و با کتاب زندگی میکنید حتما دستمال دم دستتان باشد!!
بسیار ممنونم از آقای #جوان دوست داشتنی و عزیز و #مدرسه_مبنا و عزیزان #حلقه_کتاب که باعث مطالعه این کتاب شدند.
و از #کتاب_رسان بابت ارسال سریع کتاب.
و دست مریزاد به خانم اسلامی بابت این شاهکارِ ماندگار.
میتوانید همین حالا از کتاب رسان سفارش بدهید و ساعاتی از این دنیای پیچیده و کسل کننده فاصله بگیرید.
روزهای آخر مردادماه 1401
#شهید_معماریان #مادر_شهید #کتاب_خوانی #روایت_انقلاب_اسلامی
تعطیلات آخر هفته
دیروز با خودم قرار گذاشتم برنامهای برای کارهای عقب افتاده آماده کنم و دو سه روز تعطیلی انجامشان دهم.
حواسم به لوازم این تصمیم نبود.
بعد از تصمیم و آماده کردن لیست، باید لیستی از موانع و حواسپرت کنها مینوشتم همان چیزهایی که باعث شده کارها عقب بیفتد.
امروز صبح یک تلفن، نصف برنامههایم را بهم ریخت.
وقتی تصمیم گرفتم بهتر بود گوشی را از دسترس خارج میکرد یا حداقل روی سکوت میگذاشتم.
گاهی در دسترس بودن از آن چیزهایی است که برنامهمان را عقب میاندازد.
نه گفتن هم از آن نکات طلایی است که نیاز است یاد بگیریم.
برای ادامه برنامه با همه سختی یک "نه" نیاز داشتم که گفتم.
نه گفتن، امروز برایم شروع ساخت و ادامه...
#ترس #پختگی
تا امروز فکر میکردم ترسم از نوشتن بخاطر آرمانگرایی است. ولی امروز فهمیدم از بد نوشتن نمیترسم بلکه هراسم از قضاوت دیگران است. از اینکه بشنوم بهتر میتوانست بنویسد. یا بگویند برای نوشتن هنوز خام است.
خام وقتی مستمرا در معیت و همنشینی حرارت قرار گیرد پخته میشود.
و حرارت برای نویسنده همین نقدها و نقلهاست...
تصمیم گرفتم روی انگشتان خجالتیام را به صفحه کیبرد باز کنم.
این آش شاید شور باشد یا شیرین و یا شاید ترش یا بینمک، فرق نمیکند. مهم این است باید حرارت ببینم...
23 شهريورماه 402
از صبح شدهام مثل سطلی پر از آب که با هر تکان، آب تا لبهاش بالا میآید و میخواهد بیرون بریزد.
در تمام طول روز، برای فرار از شره کردن غم روی گونههایم با کسی حرف زدم یا که قلپها آب خوردم.
تا غروب هم مقاومت کردم، میخواستم از برنامهای که ریخته بودم عقب نمانم.
ولی آخرش نتوانستم کنترلش کنم. آن هم وقتی بود که چشمان پیرمردی خیلی معمولی، ریخت توی چشمهایم.
یک پیرمرد چروکیده با چهرهای خسته و دستانی که حتما زبر و خشن بودند.
چشمانش آنقدر گرم و گیرا بود که فروریختم.
خیلی وقت بود از شباهت نگاه کسی به تو، چشمانم تار نشده بود.
حالا نشستهام و روی چشمانم دست میکشم تا بتوانم عکست را بدون تاری ببینم.
دلتنگی گونههایم را گرم کرده و شوریش میریزد توی دهانم.
با خودم میگویم شاید توهم دلت برایمان تنگ شده باشد...
آیت الکرسی میخوانم. مثل همان روز که شنیدم حالت خوب نیست.
#دلتنگی #پدر
نیمه شبِ 24 شهریور 1402
#همسفر
نگاهش را تیز کرد و از آیینه فرو کرد توی چشمانم. گفت: «میدونی چرا ای دعواها رو راه انداختن؟ میدونی چرا بحث حجاب یه سال طول کشیده؟» نگذاشت جواب بدهم. لابد میدانست مشتاقم نظرش را بدانم. «همهی ای دعواها مال ای بود حواس مارو پرت کنن.» پریدم وسط حرفش. «کی حواس مارو پرت کنه؟» گونههایش بالا رفتند. نگاهش کمی نرمتر شد. «معلومه بالا بالاها. مسؤلین دیگه.» حرفش که تمام شد نگاهش را توش چشمانم نگه داشت. میخواست واکنشم را ببیند. آبروهایم را بالا دادم و گفتم: «آخه چرا؟ مگه مرض دارن؟» جملهاش آماده بود. «مرض ندارن. غرض دارن. همش مال اینه حواس مارو پرت کنن.» این حرف را قبلا هم شنیده بودم. هنوز ساکت بودم. ادامه داد: «اینا براشون حجاب مهم نیس که. میخوان حواسمون از گرونی و مشکلات اقتصادی پرت شه.»
دنبال حرف را نگرفتم. پی موضوع مشترکی بودم تا تهران درموردش حرف بزنیم. از همه چیز حرف زدیم.
وسط حرفها یکباره پرسید: «به نظرت حجاب مسئله بزرگیه؟» فکر کردم دنباله فکر قبلیش میخواهد چیزی بگوید. گفتم: «نه مسئله آنچنان بزرگی نیست.» نگاهش مهربان شده بود. تیزیش رفته بود. لبخند کوچکی روی لبش نشاند و گفت: «من تو این دعوا نظرم اینه نباید حجاب زوری باشه. بذارن مردم راحت باشن.» بعد دست روی صورتش کشید و ادامه داد: «به این صورت شیش تیغم نگا نکن. منم خدارو قبول دارم. ولی...» نگذاشتم حرفش تمام شود. از همان صندلی عقب دست روی شانهاش گذاشتم و گفتم: «این حرفت یعنی توهم تو پازل اینا بازی میکنی؟» سرعتش کم شد. از لاین سرعت کشید کنار. سرش را برگرداند. زبانش روی لبانش کشید. چشمانش را کوچک کرد و گفت: «تو پازل کی؟ نه بابا. گور بابای هرچی غربیه. من طرف مردمم.» از آیینه بغل جاده را چک کرد و دوباره رفت توی لاین سرعت و ادامه داد: «از کسیم نمیترسم. تو اعتراضا هم رفتم. حرفمم بلند گفتم.» به من نگاه نمیکرد. شانهاش را فشار دادم و با خنده گفتم: «نه منظورم پازل همینایی که میگی بحث حجاب رو راه انداختن که حواسمون رو پرت کنن بود.»
نگاهش را از من گرفت و به جاده داد. چیزی نمانده بود به تهران برسیم. تا پیاده شدم ماشین ساکت بود.
#روایت_مردمی
#خط_روایت
#روایت_فتنه #اغتشاش #اعتراض
#زن_زندگی_آزادی
#جنگ_هدف
#راه_زندگی
ما آدمها معلولا در حال جنگیم!
همهی ما هدفهایی داریم که برای رسیدن به آن هر روز باید با پیشآمدهای بیخبر دست و پنجه نرم کنیم. یک روز اجاره خانه، روز بعد بیماری و روزهای بعدش سفر و مهمانی، مشغولمان میکند. هیچ کدام که نباشد تنبلی بین ما و هدفمان فاصله میاندازد. غیر از اینها موانع هم کم نیستند.
باید بپذیریم پیشآمدها و مشکلات جزئی از زندگی است.
آنچه مهم است گم نکردن هدف، توی همه این روزمرگیها است.
چند وقتی با خودم درگیر بودم، که هنوز جوانم؟ که وقت دارم به آنچه در سر دارم برسم؟
خوب که فکر میکنم جوابش یک جمله است؛ اگر هدف و آرمانم را لابلای زندگی گم کردهام و گرفتار نان و نام شدهام، دارم پیر میشوم. ولی اگر هنوز وسط همه سختیها، وقتی را برای هدفم میگذارم هنوز میتوانم ...
مهم نیست توی شناسنامه چه روزی برای تولدمان ثبت شده باشد. 20 سالمان باشد یا 50 ساله شده باشیم.
وقتی دست از اهداف و آرمانها کشیدیم و تن به شرایط دادیم یعنی داریم پیر میشویم. یعنی آغاز نمیتوانیم. حتی اگر 20 سالمان باشد.
جوانی یعنی دویدن برای آرمانها و هدفها...
پائیزتان سرشار از حال خوب 🍂🍁🍃
اینجا مینویسم:
اینستاگرام | ایتا | بله | روبیکا
#پیشرفت
#روستا
#نویسندگی
#گاهنوشت #میتوانم #میتوانی
8.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من هیچوقت. تأکید میکنم هیچوقت! نمیتوانم درکی از شما و حالتان داشته باشم.
نه که نخواهم. راستش تلاش هم کردهام.
حرف سر نتوانستن است. من نمیتوانم درکی از حالتان، از لحظهها و ثانیههایی که بر شما گذشته داشته باشم...
دیشب وقتی برای اولینبار این فیلم کوتاه را دیدم. جز صورت معصوم و چروکیده این پیرهزن. انگیزه دیگری برای دیدن نداشتم.
به ثانیههای آخر فیلم که رسیدم. همان جا که مادر شهید راضی میشود از آن روزها بگوید. بدنم یخ کرد. بعدش کسی حجمی از زغال افروخته را ریخت توی قلبم.
از دیشب دهها بار این کلیپ کوتاه را دیدهام و هر بار کسی زغالها را در من باد زده ...
#گاه_نوشت
#مادر
#مادرشهید #شهید
#موقت
سلام
عید میلاد رسولِ مهربانی، پیامبر اعظم و امام صادق علیهماالسلام را خدمت شما تبریک میگویم.
میدانید عادت ندارم برای موضوعات این چنینی مزاحم کسی شوم. همه ما در اطرافمان ازایندست اتفاقات و این جور آدمها کم نداریم. ولی قصهٔ این خانواده فرق میکند.
زن و شوهری جوان، چند سال است بهعلت بیماری و مشکلاتِ پسرشان، به اطراف تهران مهاجرت کردهاند.
پسر هشت سالهشان بهخاطر تولد زودرس و نرسیدن اکسیژن مشکلاتی دارد. پاها و دستانش توان ندارند. چشمانش نیاز به عمل دارد و هر روز باید کاردرمانی شود.
ماشین فرسودهای داشتند آن هم چند وقت قبل که حسینشان را برای کاردرمانی برده بودند، دزد برده است.
تازگی هم صاحبخانه برای تمدید خانه 150 میلیون ازشان خواسته است.
حالا این زوج جوان برای به دوش کشیدن همهی این رنجها تنها ماندهاند.
این را هم بگویم عزتنفسشان زبان زد است. آنقدر که با سماجت راضی شدند پیگیر وام یا قرض شوم.
قسمتی از پول تأمین شده. ولی هنوز حدود 50 میلیون نیاز دارند.
اگر میتوانید کمک کنید و یا اگر خودتان یا اطرافتان کسی میشناسید که میتواند قرض بدهد و یا وامی هماهنگ کند. منت بگذارید و به من اطلاع دهید.
برای وام و یا قرض هم نگران نباشید، من خودم ضامن بازپرداختش میشوم.
شماره کارت خدمت شما (روی کارت بزنید کپی میشود):
6104338916910512به نام مصطفی محمد دوست در پناه امامزمان(ع) باشید.
تمرین امروز گروهِ #همنویس #بازی_نوشتاری بود.
باید متنی از مرتضی برزگر را میخواندیم و بعدش میگفتیم چی توی چمدانمان داریم؟!
خیلی وقت بود چمدانم را باز نکرده بودم.
بازش کردم. محتویاتش را کمی زیر و رو کردم و چیزهایی نوشتم ...
یک ساعتی میشود تمرین را نوشتهام. ولی هنوز سر چمدان نشستهام.
این هم از همان عادتهای بد است...
#گاهنوشت
#چمدان
#خاطره
گاهنوشت | ممحمددوست
تمرین امروز گروهِ #همنویس #بازی_نوشتاری بود. باید متنی از مرتضی برزگر را میخواندیم و بعدش میگفتی
چمدانم از چمدان همهتان سبکتر است. نه که نخواهم چیزی در آن بگذارم. تا دلتان بخواهد چیزهایی دارم که بخواهم توی چمدانم باشد. ولی مگر آدم چند بار قرار است اینجور چمدانی را پر کند؟ مثلاً یکبار دلم خواست تکهنانی که سالهای راهنمایی مادرم برایم توی کیفم میگذاشت را داخل چمدان داشته باشم. بعدش فکر کردم شاید کپک بزند. یا روز آخری که پدرم را داخل پارچه سفید پیچیدیم. دلم پی انگشترش رفت. ولی آنجا هم دلم نیامد. انگشترش را کربلا برده بود. اسم آقا را هم رویش حک کرده بود. با خودم گفتم پیش خودش باشد بهتر است.
حالا شاید فکری شده باشید که با این حساب چیزی توی چمدان ندارم و حتماً خیال میکنید برای همین سبُک است. اشتباه میکنید. اینطورها نیست. چمدانم پر است. همان روز که روی پدرم خروارها خاک ریختند. وقتی برگشتم خانه. پدرم صدایم کرد! نه یکبار. چند بار. میدانستم مرده. ولی صدایش را میشنیدم. همان جا صدایش را در آغوش کشیدم و بعدش گذاشتم توی چمدان. چند وقت بعدش بوی صندوقچه مادرم که توی اتاق گنبدی تهخانهمان است دلم را لرزاند. از آن هم یکتکه گذاشتم توی چمدان. مادرم همیشه وقتی میخواستم از پیشش بروم دستش را بالا میآورد و برایم دست تکان میداد. همیشه میدیدم وقتی دست تکان میدهد. گونههایش میلرزد. خب مگر میشد از آن قاب پُر غم و عشق، توی چمدانم نباشد؟ من حتی صدای شروع برنامه رادیویی "صدای دهکده" را هم از آن سالها آوردهام توی چمدانم. بوی باران. صدای گاو همسایهمان که همیشه منتظر علوفه بود را هم دارم. این اواخر لای همه اینها عطر خانه مادربزرگم را هم پیدا کردم. فقط عطر هم نبود. صدا هم داشت. مادربزرگم حافظ قرآن بود و همیشه قرآن میخواند. راستش این را همین دیروز پیدا کردم. وقتی میخواستم خندهٔ ماسیده روی لبِ دخترک فلسطینی با آن موهای خاکی و سرخ را کنار قاب انگشت و انگشتر خونی بگذارم. دستم به آن خورد. عطر و صدا باهم بالا آمدند و پخش شدند توی حال و هوایم.
غیر اینها، چیزهای دیگری هم توی چمدانم جا دادهام. ولی با همه اینها چمدانم سبک است. حتی درش که باز باشد. چیزی تویش نمیبینید. همین دیروز وقتی شانههایم از خستگی کشیدن چمدان شل شده بود. دوستم گفت: «چته؟ انگار خوشی زیر دلت زده.» من ولی فقط چمدانم سنگین بود...
#بازی_نوشتاری
#گاهنوشت
#چمدان
#خاطرات
🆔 @ mmohammaddoust
همیشه توی انتخابهایم سختگیرم. چیزی را به این راحتیها قبول نمیکنم. هر استادی را نمیپذیرم.
این همیشه خوب نیست. ولی برای من جواب بوده. اگر میبینید عقبم، ایراد جای دیگر است.
اینها را چرا میگویم؟
میگویم که بدانید به این راحتیها راهی جلویتان نمیگذارم. استادی معرفی نمیکنم.
مدرسه مبنا را بعد از چند سال گشتن و گیجی پیدا کردم. دیر پیدایش کردم. ولی آنقدر خوب بوده که جبران مافات باشد.
من اهل تبلیغ نیستم. این هم برمیگردد به همان روحیه سختگیرانهام.
میخواهم دعوتتان کنم به یک چالش. به یک روش جدید. به یک زیست خلاقانه.
ازتان میخواهم برای خودتان یک دریچه باز کنید. به خودتان فرصت دهید دنیا را زیباتر ببینید. شیرینتر زندگی کنید.
شاید علاقه و انگیزهای برای نوشتن نداشته باشید. یا فکر میکنید استعدادش را ندارید. شاید هم مثل من سرتان شلوغ باشد.
بگذارید اینطور بهتان بگویم: نوشتن فقط قلمبهدست گرفتن نیست. نوشتن یک سبک زندگی است. یک نگاه است. یک مهارت است برای بهتر زندگیکردن. بهتر کارکردن.
آدمهایی که درگیر عالم نویسندگی میشوند کار و زندگی موفقتری دارند. دنیایشان متفاوت است. رفتارشان. دیدهشان. مشاهداتشان. روابطشان و حتی کارشان یکجور دیگر میشود.
اگر میخواهید حالتان بهتر باشد. از من میشنوید فرصت را از دست ندهید. روزی یک ساعت کافی است. وقت بگذارید. گوشه خانهتان پنجرهای دربیاورید. دریچهای که به بهار باز میشود.
تا دیر نشده دوره نویسندگی خلاق مدرسه مبنا را ثبتنام کنید.
ارزشش را دارد...
🆔 @mabnaschoole
🆔 @mmohammaddoust