eitaa logo
گاه‌نوشت‌ | م‌محمددوست
223 دنبال‌کننده
27 عکس
3 ویدیو
0 فایل
درگیر ادبیات، همنشینِ کتاب... و معتادِ چای!! نیمچه طلبه‌ای از اهالی اردو جهادی مدافع بی‌زبان روستا. #مصطفی_محمددوست اینستاگرام: https://instagram.com/mostafa.mohammaddost . @mmohammaddoost
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام عید میلاد رسولِ مهربانی، پیامبر اعظم و امام صادق علیهماالسلام را خدمت شما تبریک می‌گویم. می‌دانید عادت ندارم برای موضوعات این چنینی مزاحم کسی شوم. همه ما در اطرافمان ازاین‌دست اتفاقات و این جور آدم‌ها کم نداریم. ولی قصهٔ این خانواده فرق می‌کند. زن و شوهری جوان، چند سال است به‌علت بیماری و مشکلاتِ پسرشان، به اطراف تهران مهاجرت کرده‌اند. پسر هشت ساله‌شان به‌خاطر تولد زودرس و نرسیدن اکسیژن مشکلاتی دارد. پاها و دستانش توان ندارند. چشمانش نیاز به عمل دارد و هر روز باید کاردرمانی شود. ماشین فرسوده‌ای داشتند آن هم چند وقت قبل که حسین‌شان را برای کاردرمانی برده بودند، دزد برده است. تازگی هم صاحب‌خانه‌ برای تمدید خانه 150 میلیون ازشان خواسته است. حالا این زوج جوان برای به دوش کشیدن همه‌ی این رنج‌ها تنها مانده‌اند. این را هم بگویم عزت‌نفسشان زبان زد است. آن‌قدر که با سماجت راضی شدند پیگیر وام یا قرض شوم. قسمتی از پول تأمین شده. ولی هنوز حدود 50 میلیون نیاز دارند. اگر می‌توانید کمک کنید و یا اگر خودتان یا اطرافتان کسی می‌شناسید که می‌تواند قرض بدهد و یا وامی هماهنگ کند. منت بگذارید و به من اطلاع دهید. برای وام و یا قرض هم نگران نباشید، من خودم ضامن بازپرداختش می‌شوم. شماره کارت خدمت شما (روی کارت بزنید کپی می‌شود):
6104338916910512
به نام مصطفی محمد دوست در پناه امام‌زمان(ع) باشید.
نَصْرٌ مِّنَ اللَّهِ وَفَتْحٌ قَرِيبٌ وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ‏...
تمرین امروز گروهِ بود. باید متنی از مرتضی برزگر را می‌خواندیم و بعدش می‌گفتیم چی توی چمدانمان داریم؟! خیلی وقت بود چمدانم را باز نکرده بودم. بازش کردم. محتویاتش را کمی زیر و رو کردم و چیزهایی نوشتم ... یک ساعتی می‌شود تمرین را نوشته‌ام. ولی هنوز سر چمدان نشسته‌ام. این هم از همان عادت‌های بد است...
گاه‌نوشت‌ | م‌محمددوست
تمرین امروز گروهِ #هم‌‌نویس #بازی_نوشتاری بود. باید متنی از مرتضی برزگر را می‌خواندیم و بعدش می‌گفتی
چمدانم از چمدان همه‌تان سبک‌تر است. نه که نخواهم چیزی در آن بگذارم. تا دلتان بخواهد چیزهایی دارم که بخواهم توی چمدانم باشد. ولی مگر آدم چند بار قرار است این‌جور چمدانی را پر کند؟ مثلاً یک‌بار دلم خواست تکه‌نانی که سال‌های راهنمایی مادرم برایم توی کیفم می‌گذاشت را داخل چمدان داشته باشم. بعدش فکر کردم شاید کپک بزند. یا روز آخری که پدرم را داخل پارچه سفید پیچیدیم. دلم پی انگشترش رفت. ولی آنجا هم دلم نیامد. انگشترش را کربلا برده بود. اسم آقا را هم رویش حک کرده بود. با خودم گفتم پیش خودش باشد بهتر است. حالا شاید فکری شده باشید که با این حساب چیزی توی چمدان ندارم و حتماً خیال می‌کنید برای همین سبُک است. اشتباه می‌کنید. این‌طورها نیست. چمدانم پر است. همان روز که روی پدرم خروارها خاک ریختند. وقتی برگشتم خانه. پدرم صدایم کرد! نه یک‌بار. چند بار. می‌دانستم مرده. ولی صدایش را می‌شنیدم. همان جا صدایش را در آغوش کشیدم و بعدش گذاشتم توی چمدان. چند وقت بعدش بوی صندوقچه مادرم که توی اتاق گنبدی ته‌خانه‌مان است دلم را لرزاند. از آن هم یک‌تکه گذاشتم توی چمدان. مادرم همیشه وقتی می‌خواستم از پیشش بروم دستش را بالا می‌آورد و برایم دست تکان می‌داد. همیشه می‌دیدم وقتی دست تکان می‌دهد. گونه‌هایش می‌لرزد. خب مگر می‌شد از آن قاب پُر غم و عشق، توی چمدانم نباشد؟ من حتی صدای شروع برنامه رادیویی "صدای دهکده" را هم از آن سال‌ها آورده‌ام توی چمدانم. بوی باران. صدای گاو همسایه‌مان که همیشه منتظر علوفه بود را هم دارم. این اواخر لای همه این‌ها عطر خانه مادربزرگم را هم پیدا کردم. فقط عطر هم نبود. صدا هم داشت. مادربزرگم حافظ قرآن بود و همیشه قرآن می‌خواند. راستش این را همین دیروز پیدا کردم. وقتی می‌خواستم خندهٔ ماسیده روی لبِ دخترک فلسطینی با آن موهای خاکی و سرخ را کنار قاب انگشت و انگشتر خونی بگذارم. دستم به آن خورد. عطر و صدا باهم بالا آمدند و پخش شدند توی حال و هوایم. غیر این‌ها، چیزهای دیگری هم توی چمدانم جا داده‌ام. ولی با همه این‌ها چمدانم سبک است. حتی درش که باز باشد. چیزی تویش نمی‌بینید. همین دیروز وقتی شانه‌هایم از خستگی کشیدن چمدان شل شده بود. دوستم گفت: «چته؟ انگار خوشی زیر دلت زده.» من ولی فقط چمدانم سنگین بود... 🆔 @ mmohammaddoust
همیشه توی انتخاب‌هایم سخت‌گیرم. چیزی را به این راحتی‌ها قبول نمی‌کنم. هر استادی را نمی‌پذیرم. این همیشه خوب نیست. ولی برای من جواب بوده. اگر می‌بینید عقبم، ایراد جای دیگر است. این‌ها را چرا می‌گویم؟ می‌گویم که بدانید به این راحتی‌ها راهی جلوی‌تان نمی‌گذارم. استادی معرفی نمی‌کنم. مدرسه مبنا را بعد از چند سال گشتن و گیجی پیدا کردم. دیر پیدایش کردم. ولی آن‌قدر خوب بوده که جبران مافات باشد. من اهل تبلیغ نیستم. این هم برمی‌گردد به همان روحیه سخت‌گیرانه‌ام. می‌خواهم دعوتتان کنم به یک چالش. به یک روش جدید. به یک زیست خلاقانه. ازتان می‌خواهم برای خودتان یک دریچه باز کنید. به خودتان فرصت دهید دنیا را زیباتر ببینید. شیرین‌تر زندگی کنید. شاید علاقه و انگیزه‌ای برای نوشتن نداشته باشید. یا فکر می‌کنید استعدادش را ندارید. شاید هم مثل من سرتان شلوغ باشد. بگذارید این‌طور بهتان بگویم: نوشتن فقط قلم‌به‌دست گرفتن نیست. نوشتن یک سبک زندگی است. یک نگاه است. یک مهارت است برای بهتر زندگی‌کردن. بهتر کارکردن. آدم‌هایی که درگیر عالم نویسندگی می‌شوند کار و زندگی موفق‌تری دارند. دنیایشان متفاوت است. رفتارشان. دیده‌شان. مشاهداتشان. روابطشان و حتی کارشان یک‌جور دیگر می‌شود. اگر می‌خواهید حالتان بهتر باشد. از من می‌شنوید فرصت را از دست ندهید. روزی یک ساعت کافی است. وقت بگذارید. گوشه خانه‌تان پنجره‌ای دربیاورید. دریچه‌ای که به بهار باز می‌شود. تا دیر نشده دوره نویسندگی خلاق مدرسه مبنا را ثبت‌نام کنید. ارزشش را دارد... 🆔 @mabnaschoole 🆔 @mmohammaddoust
حدود دو ماه قبل تلفنی با مادرم صحبت کردم. وقتی مبلغ اجاره‌ خانه‌ام را شنید، سکوت کرد. نفس عمیقی کشید. از بزرگی خدا گفت. از اینکه شاید برنامه خدا برای من این باشد. آخر سر هم مثل همیشه به صبوری دعوتم کرد. جمعه قبل دوباره باهم صحبت کردیم. گفت از وقتی شنیده چقدر اجاره می‌دهم. هر روز قبل از اذان صبح برای گشایش در کارهایم دو رکعت نماز خوانده. از نگرانیش چیزی نگفت. ولی من فهمیدم خیلی نگران است. آنقدر که هر روز، قبل از اذن صبح. چادر گل‌گلی‌اش را سر کرده و بهترین وقت عبادتش را پیش خدا برای من رو انداخته. توی دوره‌های نویسندگی، استاد یک جمله کلیدی داشت: «توی نویسندگی گاهی نگو! نشان بده!» این جمله غیر از نویسندگی خیلی جاها به دردم خورده. خیلی جاها کمکم کرده و کارم را راه انداخته است. از عصر که خبر حمله تروریستی مزار حاج قاسم عزیز را شنیدم، با خودم گفتم کاش این‌دفعه از انتقام نگویند. کاش نشان دهند... @mmohammaddoust
همه آماده بودند. نیم ساعت مانده به اذان صبح، سجاده‌شان پهن بود. صدای هق‌هق گریه لای نفس‌ها خُرد می‌شد و توی فضا می‌پیچید. شب اولش بود بین بچه‌ها می‌ماند. با صدای اذان بیدار شد. امام که قد قامت الصلاة را بالا برد، از در وارد شد. چشم‌هایش جلوی پایش افتاده بود. انگار توی دلش شرمندگی بار گذاشته بودند. موج جاماندگی صورتش را جمع کرده بود. نگاهش را می‌دزدید. ته سالن نمازش را خواند. منتظر شد. همه که رفتند بلند شد. به سمت اتاقش رفت. دستش عقب‌تر از خودش روی دیوار کشیده می‌شد... دلم خواست کمی بوی آن حسِ جاماندگی. عقب افتادن. بقیه را خوب دیدن. توی دلم بپیچد. یک‌بار از بزرگی شنیدم. می‌گفت: «نمازی که مچالت نکنه نماز نیس. نمازی که بعدش بقیه رو خوب‌تر از خودت نبینی...» @mmohammaddoust
ما این چندوقت اینجا هستیم. جمکران. استکانِ کمرباریک چای را که روی لب‌مان می‌گذاریم. عکس گنبد فیروزه‌ای توی چشم‌مان برق می‌اندازد. این چند وقت، اینجا آدم‌های درجه‌یک، کم به خودش ندیده. ولی قصه مهمان فردا برای من فرق می‌کند. فردا یک مهمان ویژه داریم. آقای جوان‌آراسته یک طلبه معمولی است. این را وقتی توی خیابان باشید و نشناسیدش فکر می‌کنید. اگر مثل من گمشده‌ای داشته باشید. و عمری در پی‌اش دویده باشید. آقای جوان می‌تواند برایتان یک راهنما، یک استاد درجه‌یک باشد. فردا قرار است صبح‌مان را طوری دیگر آغاز کنیم. قرار است صبح، ساعت 8 آقای جوان عزیز که از کاربلدهای روایت و نویسندگی است. برایمان از روایت بگوید. آقای جوان‌آراسته مؤسس و مدیر مدرسه نویسندگی مبنا است. مبنا بزرگترین‌ مدرسه نویسندگی کشور است. اگر قم هستید. چشم ما فرش قدم‌هایتان خواهد بود. دل‌خوشمان کنید و در جمع ما باشید. اگر تصمیم‌تان این شد روشنای قلب‌مان باشید. به من پیام بدهید. @mmohammaddoust
دندان‌درد امانم را بریده. خواب از چشمانم فرار کرده. از سر ناچاری رو به قبله کردم. برای مادرم دعا کردم. از خدا خواستم پدرم امشب مهمان حسین باشد. لیست حاجت‌های ریز و درشت را برای خدا ردیف کردم. یاد چیزی افتادم. این چند روز چیزی در من پیدا شده. گمشده‌ای که باید باشد ولی نیست. قبلا کتاب زیاد می‌خواندم. ولی مدتی است کمتر شده. چند روزی است حس می‌کنم. خواندن کافی نیست. باید عاشق کتاب باشم. فکر می‌کنم دلباختگی مرا دچارش می‌کند. آخرین دعای من، همین بود. عاشق کتاب باشم. کتاب جزئی از زندگیم باشد. ولی الان من فقط کتاب را دوست دارم. حالا دندان‌درد جایش را با دردِ بی‌کتابی عوض کرده ... @mmohammaddoust
من آدم تصویرم. آدم قصه. به جزئیات علاقه دارم. وقتی یک آدمی را با اتفاقات همراه کنند. دیوانه‌وار دنبالش می‌کنم. غرق چالش‌های ریز و درشت شخصیت داستان‌ها می‌شوم. وقتی فیلم می‌بینم. رمانی دست می‌گیرم. یا حتی وقتی پای یک انیمیشن حواسم از اطراف پرت می‌شود. دنبال جزئیاتم. دنبال قصهٔ آدم‌ها. زندگی آدم‌ها شاید به ظاهر چیز خاصی نداشته باشد. ولی همین اتفاقات معمولی زندگی یک آدم. وقتی پای جزئیات پر آب و رنگش وسط باشد. چالش‌ها و دردسرهایی که داشته. بی‌اندازه جذاب می‌شود. من وقتی بیرونم، با آدم‌ها ارتباط می‌گیرم. توی تاکسی. صف اتوبوس. وسط بازار و هرجا که بشود با آدم‌ها گفتگو کرد. به حرف‌ می‌گیرم‌شان. آدم‌هایی که دیدم. یک ویژگی مشترک دارند. همه‌شان به قصه که می‌رسند پای‌شان شل می‌شود. دلشان پی داستان آدم‌ها می‌دود. پی جزئیات. دنبال اینکه بدانند شخصیت داستان من چه به سرش می‌آید. ما برای ارتباط باهم. برای گفتگو با مردم. راهی جز روایت و قصه نداریم. روایت زبان حرف زدن است. امروز. اینجا دورهم جمع شدیم تا آقای محمدعلی رکنی عزیز و کاربلد از روایت و قصه برایمان بگوید. 🆔 @mmohammaddoust
12.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای من. این تصویر جذاب است. من اتصالم با امام‌زمانم بریده‌بریده است. گاهی یک عکس. یک شعر. سکانسی از یک فیلم. دلم را می‌لرزاند. این ویژگی آدمی است که گاهی هرز می‌رود. باید چیزی باشد تا متصل‌ش کند. آدم‌های شر هیچ ارتباطی با امام‌شان نمی‌گیرند. اینجا ولی جز من، آدم‌های دیگری هم هستند. آدم‌های به ظاهر معمولی. ما اینجا بهشان می‌گوییم امام. من چند روز است کنارشانم. هرچه بیشتر می‌بینم‌شان. کوچکی توی دلم بیشتر می‌روید. آدم‌های خوب. آدم‌های امام‌زمان. سربازند. این‌ها نیاز به تصویر ندارند. در بی‌ربط‌ترین اتفاقات، امام‌زمان را می‌بینند. پیدایش می‌کنند. وجودشان لبریز است. برای من باید کسی باشد. هر روز سرشارم کند. انگیزه‌ام بدهد. ولی امام سرشار است. انگیزه می‌دهد. من در جمع امامان مساجد کشورم. در جمع آدم‌هایی که در گوشه‌کنار کشور بدون هیچ تصویری متصل‌اند. صبح ما با این تصویر آغاز می‌شود. 🆔 @mmohammaddoust 🆔 @roydad_arman