- مُعیـنـا -
*
دلُجانمبهتومشغولُنظردرچپُراست
تانَدانند،حریفانکهتومنظورمنی ؛
آمدمپاککنمعکستورا،حیفنفهمیدممن
قابعکسسردیوارتویییاکهتوقابمکردی ؛
- مُعیـنـا -
*
مرضِقندمنازیادلپشجای ِخود
تازگیموی ِفِرَشباعثِدلپیچهشده ؛
هدایت شده از - مَجروحـ⁵¹¹
جای ِزهرا،بعدِزهرا،مثلِزهرامادری
هرچهمادرهست،بهقربانِچنیننامادری ؛
- مُعیـنـا -
*
تادیدمش،گفتمکهمنعاشقشدمرفت
تادیدمشگفتمکهمنعاشقشدم،رفت ؛
- مُعیـنـا -
-
تا حواس همهی شهر به برف است بیا
گرم کن این بغل سرد زمستانی را .