eitaa logo
شهدای مدافع حرم
911 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید مدافع حرم: سید سجاد حسینی 3⃣
🍃سید سجاد حسینی در سیزدهمین روز از تیرماه سال 1362 در شهر شهید پرور درچه به دنیا آمد.🍃 4⃣
🍃او ✔️خیلی صبور و مهربان بود. ✔️ هیچ‌ وقت منتظر نمی‌ ماند که کسی کاری به ایشان محول کند، هر گاه می‌ دید کاری هست خودش انجام می داد . ✔️منتظر تشکر از هیچ کسی نبود. ✔️هیچ کاری را بد نمی‌ دانست و برایش فقط لقمه حلال مهم بود. ✔️ عاشق خانه و خانواده مخصوصاً محمدپارسا بود. ✔️مهم ترین کار دنیا را نماز می دانست. ✔️ عشق به ائمه اطهار مخصوصاً امام حسین (علیه‌السلام) داشت. ✔️ماه رمضان و محرم را واقعاً دوست داشت و وقتی به آخر ماه می رسید خیلی ناراحت بود و افسوس می‌ خورد. 5⃣
🌷از زبان همسر شهید سید سجاد خیلی خانواده دوست بود. به پدر و مادرش که خیلی احترام می گذاشت. علاقه اش هم به من خیلی زیاد بود و ابراز هم می کرد، اما بعد از شهادتش تازه فهمیدم چقدر بیشتر از چیزی که فکر می کردم برایش مهم بودم... 6⃣
🍃سید از نگاه دوستان سید خیلی روی خواندن نماز اول وقت مخصوصاً نماز صبح حساس بود. دوست داشت همیشه نمازش را اول وقت بخواند. هر وقتی که شیفت بود من در طول خدمتم همراهش برای نگهبانی می ایستادم. اذان صبح که می شد می گفت: حاج مهدی برو تمام سربازان را بیدار کن. تا هم نمازشان را اول وقت بخوانند هم رزق و روزی شان کثیر باشد.
-🙄 به دلایل مختلفی سرباز فراری بودم. 🙄 بعد از دوسال به پادگان برگشتم. قبل از آن 5بار به پادگان برگشته بودم، ولی نمی توانستم خدمتم را تمام کنم. ششم اردیبهشت سال 93 بود که دوباره وارد پادگان شدم. با اکثر نیروهای رسمی آشنا بودم، اما سید سجاد را تا به حال ندیده بودم. قرار بر این بود که سید فرمانده ما باشد و همه من را از این موضوع نگران می کردند و می گفتند: باز هم خواهی رفت. به هرحال هر طور شده بود باید به دیدار سید می رفتم. اتاقش خیلی شلوغ بود. با تمام سربازها بگو و بخند داشت. اتاقش پر بود از خنده. تعجب کرده بودم. در این چندباری که تجربه حضور در پادگان را داشتم، اولین باری بود که چنین فضایی با سربازها را می دیدم. ساعت 11 بود. یک احترام نظامی گذاشتم و وارد شدم. با نگرانی گفتم: من را به شما معرفی کردند. گفت: پس شما همان سربازی هستی که برای ادامه خدمتت برگشتی؟ سریع گفتم: بله. گفت: سریع برو یک اسلحه بگیر و برو دکل کوه و به پست قبلی بگو، بیاد! چشمی گفتم و رفتم. در راه به این فکر می کردم که خدا بخیر بگذراند و این سری دوره سربازی ما ختم بخیر شود. حدود بیست دقیقه گذشت که سید با سربازی سوار بر موتور آمد و مرا به اسم کوچک صدا زد و گفت: بیا اینجا! سرباز را آنجا گذاشت و به من گفت سوار شو! دوباره به اتاقش برگشتیم. در آنجا بود که معنی یک فرمانده دلسوز را به خوبی درک کردم. چرا که حرف هایی بین مان رد و بدل شد که در این چند بار تجربه سرباز فراری بودنم، نشنیده بودم. من پدرم را از وقتی 9 ساله بودم از دست داده بودم و بعدها فهمیدم نگاه سید به سربازهایش با همه متفاوت است. نگاه ویژه ای هم به سربازهایی دارد که یتیم هستند. نه تنها من بلکه هوای سربازهایی که یکی از عزیزان شان را از دست داده بودند، خیلی داشت. سید در آن روز به من گفت: از امروز من و تو باهم رفیق هستیم. نه فرمانده و سرباز! گفتم سید من تازه به اینجا آمدم. حرف هایش بدون اغراق می گویم هم به دل می نشست و هم برایم تازگی داشت. گفت: نگران نباش، رفاقت مان پا برجاست و معرفتت را دوست دارم.‌🌷 7⃣
شهید مدافع حرم سید سجاد حسینی فرمانده دیده بانی گروه توپخانه 15 خرداد در مصاف با گروهک تکفیری – صهیونیستی داعش 9 آبان 1394 در سوریه به شهادت رسید.
🌹شادی ارواح طیبه شهدا و اینکه عاقبت ما ختم به شهادت بشه صلوات🌹
هر که پرسید دلت را چه کسی ..؟ خیره ماندم به همانی که تویی ... ♥️
••• ⚠️🍃 یادمان باشــد گناه ڪہ ڪردیم آن‌را بہ حسابِ جوانے نگذاریمـ.. مےشود جوانے ڪرد بہ مهدے"عج" بہ رسید فداےِ مهدے"عج"🧡📿✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
می رویم به پیشواز گلوله🔫 هایی که سینه هایمان را سرد میکند از داغ هایتان...💔 و شما می مانید و دو ✌️چیز 🔹اولی ؛ خون🩸 ما و پیروی از ولایت فقیه♥️ 🔹دومی ؛ دنیا و هوای نفستان یادتان باشد؛ قیامت باید در چشمان تک تک شهدا زل بزنید و جواب بدهید...❤️ 🌷 @moarefi_shohada
دنیا جاۍ نیستـ بھ چگونه رفتنتـ فڪر‌ ڪن ! مُردن یا @moarefi_shohada
شهدای مدافع حرم
✨ قسمت #دوم! 📗 #چند‌_دقیقه‌_دلت‌را_آرام‌کن ــ بیچاره پایگاهی که شما فرماندشین😑😑😂 ــ لا اله الا الل
✨ قسمت 📗 تا اسمموخوند بدوبدو دویدم سمت درب دانشگاه ولی از اتوبوس خبری نبود😔 خیلی دلم شکست💔 گریه‌ام گرفته بود.😢 الان چجوری برگردم خونه؟! چی بگم بهشون؟!😔آخه ساکمم تواتوبوس بود👝بیچاره مامانم که برای راه غذا درست کرده بود برام😞تو همین فکرها بودم که دیدم از دور صدای جناب فرمانده میاد. بدو بدو رفتم سمتش و نفس نفس زنان گفتم : سلام ببخشید... هنوز حرفم تموم نشده بود که گفت : خواهر شما چرانرفتید هنوز؟! 😯 ــ ازاتوبوس جا موندم😕 ــ لا اله الا الله... اخه چرا حواستون رو جمع نمیکنید😐اون از اشتباهی سوار شدن اینم از الان ــ حواسم جمع بود ولی استادمون خیلی گیر بود.😣 ــ متاسفم براتون. حتما آقا نطلبیده بود شما رو. ــ وایسا ببینم.چی چی رو نطلبیده بود... من باید برم😑😡 ــ آخه ماشین ها یه ربعه راه افتادن. ــ اصلا شما خودتون با چی میرید؟! منم با اون میام.😟 ــ نمیشه خواهرم من با ماشین پشتیبانی میرم.نمیشه شما بیاید ــ قول میدم تا به اتوبوسها برسیم حرفی نزنم.😢 ــ نمیشه خواهرم... اصرار نکنید.😐 ــ اگه منو نبرید شکایتتون رو به همون امام رضایی میکنم که دارید میرید پیشش.😔💔 ــ میگم نمیشه یعنی نمیشه... یا علی😐 اینو گفت و با راننده سوار ماشین شد و راه افتاد.و منم با گریه همونجا نشستم 😢هنوز یه ربع نشده بود که دیدم یه ماشین جلو پام وایساد و آقا سید یا همون آقای فرمانده پیاده شد و بدون هیچ مقدمه‌ای گفت : لا اله الا الله... مثل اینکه کاری نمیشه کرد... بفرمایین فقط سریع تر سوار شین...🚗 سریع اشکامو پاک کردم و پرسیدم چی شد؟! شما که رفته بودین؟!😯😯 هیچی فقط بدونید امام رضا خیلی هواتونو داره. هنوز از دانشگاه دور نشده بودیم که ماشین پنچر شد.😑فهمیدم اگه جاتون بزاریم سالم به مشهد نمیرسیم😐😒 راننده که سرباز بود پشت فرمون نشست و آقا سید هم جلوی ماشین و منم پشت ماشین و توی راه هم همش داشتن مداحی گوش میدادن😒... حوصلم سر رفت... هنذفریم که تو جیبم بود🎧 و برداشتم و گذاشتم تو گوشم و رفتم تو پوشه آهنگام و یه آهنگو پلی کردم... 🎼🎤💃🎼💃 یهو دیدم آقا سید با چشمهای از حدقه بیرون زده برگشت و منو نگاه کرد.😲😨یه نگاه به هنذفری کردم دیدم یادم رفته وصلش کنم به گوشیم😃 آروم عذر خواهی کردمو و زیاد به روی خودم نیاوردم و آقا سیدم باز زیر لب طبق معمول یه لا‌اله‌الا‌الله گفت و سرشو برگردوند😑توی مسیر... ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی
✨ قسمت 📗 توی مسیر بودیم و منم در حال گوش دادن به آهنگام😊ولی همچنان حوصلم سر میرفت.😕آخه میدونید من یه آدمی هستم که نمیتونم یه جا ساکت باشم و باید حرف بزنم. اینا هم که هیچی دوتا چوب خشک جلو نشسته بودن. ــ آقای فرمانده پایگاه؟😒 ــ بله؟! ــ خیلی مونده برسیم به اتوبوس ها؟!😟 ــ ان‌شاالله شب که برای غذا توقف میکنن بهشون میرسیم.👌 ــ اوهوووم... باشه.😕 باهاش صحبت میکردم ولی بر نمیگشت و نگامم نمیکرد.دوست داشتم گوشیمو بکوبم‌تو سرش😑 تو حال خودم بودم و یکم چشمامو بستم که دیدم ماشین وایساد🙄🚗 ــ چی شد رسیدیم؟! ــ نه برای نماز نگه داشتیم📿 ــ خوب میزاشتین همون موقع شام خوردن نمازتونو بخونین😐 ــ خواهرم فضیلت اول وقت یه چیز دیگست... شما هم بفرمایین ــ کجا بیام؟! ــ مگه شما نماز نمیخونین؟! ــ روم نمیشد بگم که بلد نیستم. گفتم نه من الان سرم درد میکنه.میزارم آخر وقت بخونم که سر خدا هم خلوت تره😊 ــ لا اله الا الله... اگه قرص چیزی هم برا سردرد میخواین تو جعبه امدادی هست ــ ممنون☺ ــ پیاده شدم و رفتم نزدیک مسجد🕌 یکم راه رفتم. آقا سید و سرباز داشتن وضو میگرفتن. ولی وقتی میخواستن داخل مسجد برن دیدن درمسجده بسته بود. مسجد تو مسیر پرتی تویه میانبر به سمت مشهد بود.✨ مجبورا چفیه هاشونو رو زمین پهن کردن و مشغول نماز خوندن شدن.📿سرباز زودتر نمازشو تموم کرد و رفت سمت ماشین و باد لاستیک ها رو چک میکرد. ولی آقا سید از نمازش دست نمیکشید. بعد نمازش سجده رفت و تو سجده زار زار گریه میکرد وداشت با خدا حرف میزد.😢اولش بی‌خیال بودم ولی گفتم برم جلو ببینم چی میگه اخه... آروم آروم جلو رفتم و اصلا حواسم نبود که رو به روش وایسادم. گریه هاش قلبمو یه جوری کرده بود.😔 راستیتش نمیتونستم باور کنم اون پسر با اون غرورش داره اینطوری گریه میکنه. برام جالب بود همچین چیزی.✨تو حال خودم بودم که یهو سرشو از سجده برداشت و باهام چشم تو چشم شد. سریع اشکاشو با استینش پاک کرد و با صدای گرفته که به زور صافش میکرد گفت : بفرمایید خواهرم کاری داشتید با من😯 ــ من؟! نه...نه. فقط اومدم بگم که یکم سریعتر که از اتوبوسها جا نمونیم باز😢 ــ چشم چشم... الان میام. ببخشید معطل شدید. سریع بلند شد. و جمع و جور کرد خودشو و رفت سمت ماشین.🚶🚗 نمیدونستم الان باید بهش چی بگم. دوست داشتم بپرسم چرا گریه میکنه ولی بیخیال شدم.🙄فقط آروم توی دلم گفتم خوشبحالش که میتونه گریه کنه... بالاخره... ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی
😌بِسم الرَبِ الحُسَین😌 🌹صَباح الخَیر🌹 @oshahid
صبح نام کوچک من است با صدایِ تو ... ! ❤️
حبه نور✨ هُوَ الَّذِي يُرِيكُمُ الْبَرْقَ خَوْفًا وَطَمَعًا وَيُنشِئُ السَّحَابَ الثِّقَالَ اوست که برق [جهنده را از میان قطعه های ابر] که مایه ترس و امید است، به شما نشان می دهد، و ابرهای سنگین بار را پدید می آورد. -آیه ۱۲ 🍃🌺 @moarefi_shohada
آزمودم دل خود را به هزاران شیوه هیچ چیزش به جُز از وَصل تو خشنود نکرد
🔻 شهیده زینب کمایی: شهادت! ققط در جبهه های جنگ نیست . . اگر انسان برای خدا کار کند و به یاد او باشد و بمیرد؛ 🌷 است . . . @moarefi_shohada
اعضای جدید خیــــــلے خوش اومدیـ😍ــن اعضای قدیمے قوت قلبیــ💓💓ـد بمونید برامون ☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلت که گرفت بارفیقی درد دل کن که آسمانی باشد این زمینی ها درکار خود مانده اند 🌺 @moarefi_shohada