پنجشنبه شب ها
شب زیارتی مولایمان سید الشهدا علیه السلام می باشد
امشب یادی از ارباب تشنه لبمان خواهیم کرد و ان شاءالله دست توسل به دامان کریمان می زنیم
منتظر باشید
#شبهای_جمعه_میگیرم_هواتون
•
•
جمعہباآمدنتــ
ختمبہخیراستبیا
«ایهاالعزیز
وَ تَصَدَّق عَلَینا ؛
یَا صاحبَ العصرِ والزَّمان»
#یامهدۍادرکنۍ
❁﷽❁
#ســــلام_اربــابـــــ_حســــین❤
🦋 می دهم سوے امیرم یڪ سلام
💫 صبح من آغاز شد با این ڪلام
🦋 ڪار هر روز من از فرط فراق
💫 یڪ سلام از راه دور از روے بام
🦋 السّلام اے ساڪن ڪرب وبلا
💫 من حرم خواهم همین و والسلام
🌹 #اَلسَّلامُ_عَلَيْكَ_يا_اَباعَبدِالله_الْحُسَيْن
#روزتون-شهدایی🌹🌹🌹❤️
خبر از چشم خودش داشت اگر میفهمید
حال من بعد نگاه تو سرودن دارد
#شهیدحامدجوانی
#یادش_باصلوات
💚❤️💚
ما سینہ زدیم و بے صدا باریدند
از هر چہ کہ دم زدیم آنها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند(:
#حضرت_عشق🌸❤️
★٭٭🔸🔸🔸🔸🔸★٭٭
کسی میتواند از سیم خاردارهای
دشمن عبور کند
که در سیم خاردارهای #نَفْس خود
گیر نکرده باشد...
#شهید_علی_چیت_سازیان
قسمت پنجاه و چهارم
: پله اول
پشت سر هم حرف می زدن … یکی تندتر … یکی نرم تر … یکی فشار وارد می کرد … یکی چراغ سبز نشون می داد … همه شون با هم بهم حمله کرده بودن … و هر کدوم، لشکری از شیاطین به کمکش اومده بود … وسوسه و فشار پشت وسوسه و فشار … و هر لحظه شدیدتر از قبل …
پلیس خوب و بد شده بودن … و همه با یه هدف … یا باید از اینجا بری … یا باید شرایط رو بپذیری …
من ساکت بودم … اما حس می کردم به اندازه یه دونده ماراتن، تمام انرژیم رو از دست دادم …
به پشتی صندلی تکیه دادم …
– زینب … این کربلای توئه … چی کار می کنی؟ … کربلائی میشی یا تسلیم؟ …
چشم هام رو بستم … بی خیال جلسه و تمام آدم های اونجا …
– خدایا … به این بنده کوچیکت کمک کن … نزار جای حق و باطل توی نظرم عوض بشه … نزار حق در چشم من، باطل… و باطل در نظرم حق جلوه کنه … خدایا … راضیم به رضای تو …
با دیدن من توی اون حالت … با اون چشم های بسته و غرق فکر … همه شون ساکت شدن … سکوت کل سالن رو پر کرد …
خدایا … به امید تو … بسم الله الرحمن الرحیم …
و خیلی آروم و شمرده … شروع به صحبت کردم …
– این همه امکانات بهم دادید … که دلم رو ببرید و اون رو مسخ کنید … حالا هم بهم می گید یا باید شرایط شما رو بپذیرم … یا باید برم …
امروز آستین و قد لباسم کوتاه میشه و یقه هفت، تنم می کنید … فردا می گید پوشیدن لباس تنگ و یقه باز چه اشکالی داره؟ … چند روز بعد هم … لابد می خواید حجاب سرم رو هم بردارم …
چشم هام رو باز کردم …
– همیشه … همه چیز … با رفتن روی اون پله اول … شروع میشه …
سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود …
قسمت پنجاه و ششم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: دزدهای انگلیسی
وضو گرفتم و ایستادم به نماز … با یه وجود خسته و شکسته … اصلا نمی فهمیدم چرا پدرم این همه راه، من رو فرستاد اینجا …
خیلی چیزها یاد گرفته بودم … اما اگر مجبور می شدم توی ایران، همه چیز رو از اول شروع کنم … مثل این بود که تمام این مدت رو ریخته باشم دور …
توی حال و هوای خودم بودم که پرستار صدام کرد …
– دکتر حسینی … لطفا تشریف ببرید اتاق رئیس تیم جراحی عمومی …
در زدم و وارد شدم … با دیدن من، لبخند معناداری زد … از پشت میز بلند شد و نشست روی مبل جلویی …
– شما با وجود سن تون … واقعا شخصیت خاصی دارید …
– مطمئنا توی جلسه در مورد شخصیت من صحبت نمی کردید …
خنده اش گرفت …
– دانشگاه همچنان هزینه تحصیل شما رو پرداخت می کنه… اما کمک هزینه های زندگی تون کم میشه … و خوب بالطبع، باید اون خونه رو هم به دانشگاه تحویل بدید …
ناخودآگاه خنده ام گرفت …
– اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اینجا آوردید … تحویلم گرفتید … اما حالا که خاضر نیستم به درخواست زور و اشتباه تون جواب مثبت بدم … هم نمی خواید من رو از دست بدید … و هم با سخت کردن شرایط، من رو تحت فشار قرار می دید … تا راضی به انجام خواسته تون بشم …
چند لحظه مکث کردم …
– لطف کنید از طرف من به ریاست دانشگاه بگید … برعکس اینکه توی دنیا، انگلیسی ها به زیرک بودن شهرت دارن … اصلا دزدهای زرنگی نیستن …
و از جا بلند شدم …
قسمت پنجاه و هفتم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: تقصیر پدرم بود
این رو گفتم و از جا بلند شدم … با صدای بلند خندید …
– دزد؟ … از نظر شما رئیس دانشگاه دزده؟ …
– کسی که با فریفتن یه نفر، اون رو از ملتش جدا می کنه … چه اسمی میشه روش گذاشت؟ … هر چند توی نگهداشتن چندان مهارت ندارن … بهشون بگید، هیچ کدوم از این شروط رو قبول نمی کنم …
از جاش بلند شد …
– تا الان با شخصی به استقامت شما برخورد نداشتن … هر چند … فکر نمی کنم کسی، شما رو برای اومدن به اینجا محبور کرده باشه …
نفس عمیقی کشیدم …
– چرا، من به اجبار اومدم … به اجبار پدرم …
و از اتاق خارج شدم …
برگشتم خونه … خسته تر از همیشه … دل تنگ مادر و خانواده … دل شکسته از شرایط و فشارها …
از ترس اینکه مادرم بفهمه این مدت چقدر بهم سخت گذشته … هر بار با یه بهانه ای تماس ها رو رد می کردم … سعی می کردم بهانه هام دروغ نباشه … اما بعد باز هم عذاب وجدان می گرفتم … به خاطر بهانه آوردن ها از خدا حجالت می کشیدم … از طرفی هم، نمی خواستم مادرم نگران بشه …
حس غذا درست کردن یا خوردنش رو هم نداشتم … رفتم بالا توی اتاق … و روی تخت ولا شدم …
– بابا … می دونی که من از تلاش کردن و مسیر سخت نمی ترسم … اما … من، یه نفره و تنها … بی یار و یاور … وسط این همه مکر و حیله و فشار … می ترسم از پس این همه آزمون سخت برنیام … کمکم کن تا آخرین لحظه زندگیم … توی مسیر حق باشم … بین حق و باطل دو دل و سرگردان نشم …
همون طور که دراز کشیده بودم … با پدرم حرف می زدم … و بی اختیار، قطرات اشک از چشمم سرازیر می شد …
📚 📖 📖
#کلام_شهدا
📜 شهید بابک نوری هریس🌹
✅ دخترانه
♦️ "معمولا در دورهمی هایی که مینشستیم درمورد حجاب و دخترای این دور و زمونه صحبت میکردیم..
♦️ گاهی میشد بابک میگفت:
"خود دخترها که خواهرای ما باشند ، خودشون باید هوای خودشونو داشته باشند و باعث نشن دیگران بهشون تعرض کنند"
#شهیدانه🌹🌹
_._._._._._._._
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🚨 انتشار نخستینبار؛ صدای مکالمه بیسیم شهید حاج قاسم سلیمانی در اولین لحظات پس از ورود به بوکمال سوریه و شکست آخرین مواضع داعش
🔹️ سالگرد فتح بوکمال و پایان حکومت داعش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اتل متل یه بابا
#شهیدسپهر
🍃🌸
#مهدے_جان
دست ما نیست به چشم تو گرفتار شدیم
همه اش کار خودت بود خریدار شدیم
خواب دیدیم که تو آمده ای اما حیف
صبح شد با جگر سوخته بیدار شدیم
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
•||🌸
میگفت:
« سختترین واجبِ خدا نماز و روزه نیست ، زنده نگه داشتن امید توی قلبه... » 🌸||•
#پروفایل_حجاب
🌸🍃
#هفته_بسیج
#بسیج
#کرونا
《يارب!
اسكُب على قَلبي سَكينة أتجاهلُ بها كُل شيء يُؤلِمُني.》
🌱
[پروردگارا !
بر دلم آرامشی فرو ریز که هر آنچه مرا به درد می آورد نادیده بگیرم.]
📿 🌿
#هفته_بسیج
#بسیج
#کرونا
•|🍃°|شهادت میخوای؟!
پس بدان ڪه . . . •|❣️°|
تنها ڪسانی #شهید می شوند ڪه شهید باشند…•|🌙°|
•|🌼°|به این سادگی ها نیستـــــ
•|💥°|باید قتلگاهی رقم زد•|🔥°|
باید ڪُشت!!
←منیت را→
←تڪبر را→
←دلبستگی را→
←غرور را→
←غفلت را→
←آرزوهای دراز را→
←حسد را→
←ترس را→
←هوس را→
←شهوت را←
←حب دنیا را←
باید از خود گذشت•|👣°|
•|✌🏻°|باید ڪشت «نَفس» را
شهادت #درد دارد!•|🥀°|
•|💔°|دردش ڪُشتن " لذت " هاست...
باید #ڪشته شویم تا شهید شویم!
بايد اقتدا كرد به شهدا•|💛°|
#وچہ_لذتےدارد_وصال_معشوق😍❤️
🕊
یک ارادت خاصی به امام زمان(ارواحنافداه) داشتند و بجای نام علی که هر دو دوست داشتیم، نام محمدمهدی را برای پسرمان انتخاب کردند.
هر موقع به امام حسین(سلام الله علیه) و امام رضا(علیه السلام) سلام میدادند،
میگفتند: یا امام زمان(ارواحنافداه) نگاهت را از من برنگردان.
#شهید _مسلم_خیزاب
🌷
🕊
همـہ مے گویند: خوش بحـال فلانی شهیــد شد
امــا هیچکس حــواسش نیست که فلانی برای شهیــد شدن #شهیـدبودن را یــاد گرفت…
#شهید_محمدرضا_دهقان
#شهید_مدافع_حرم
🌷
•| #صحیفهسجادیه📚
وَلَیْسَعِنْدِیمَایُوجِبُلِیمَغْفِرَتَکَ
خداۍِمن 🤲🏻
چیزےندارمڪه
شایستهیبخششتباشد؛
جز امیدم به خودت ...♥️
🌿🌿🌱🌱🌿🌿🌱🌱🌿🌿🌱🌱
■ #یازهرا🌱🧡
__________________
پیشونے بندها رو با دقت زیر و رو میڪرد...
پرسیدم: "دنبال چےمیگردی؟🤔"
گفت: سربند یا "زهرا"💚
گفتم: "چه فرقےداره؟🤔
یکیشو بردار ببند دیگه"😢
گفت:
"نه...آخه من مادر ندارم"💔😔
🌿🌿🌱🌱🌿🌿🌱🌱🌿🌿🌱🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره اے زیبا و شنیدنے از #شهید_جهاد_مغنیه
راوے: حاج آقا عالمے به نقل از یک خبرنگارے ڪه به سوریه رفته بود.
#حاج_جهاد
#مجاهد_فی_سبیل_الله
☘☘☘
یک روز توے مسیر ے از منطقه داشتیم بر مے گشتیم ڪه تعدادے دختر وپسر سورے آواره، از تهاجم حرامیان به ڪشورشان،داشتند براے ما دست تڪان مے دادندودنبال خودروے ما دویدند😢،محمد حسین به راننده گفت: بایست❗️
وقتے خودر ایستاد هر آنچه خوردنے وتنقلات داشتیم داد به آنها وحرڪت ڪردیم 🍱وموقع حرڪت گفت بچه نگاه ڪنید این دختروپسرهاے چقدر زیبا و قشنگ ومثل عروسک هستند😍، آهے ڪشید ازش پرسیدم چے شده؟گفت:«یادعلیرضا افتادم😔 ،دلم برایش تنگ شده و ادامه داد،دیشب زنگ زدم ایران واحوال علیرضا را بپرسم ومادر علیرضا گفت علیرضا عڪست راگذاشته ڪنارش وخوابیده.😭
شهید مدافع حرم #محمدحسین_بشیری🌹
☘☘☘