💞شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم💞
و علی الخصوص
💠شهید مجید عسکری 💠
🌷 صلوات 🌷
✨ التماس دعای فرج و شهادت ✨
#انرژی_مثبت
چہ زیباست توکلڪردن بہ خدا در میان طوفانها، با اطمینان قلب پرواز نمودن و در قربانگاه عشق همہ وجود خود را بہ قربانےدادن و از همہ چیز گذشتن و بہ آزادی مطلق رسیدن.
🌹 #شهید_مصطفی_چمران🌹
رزق اگر باشد شهادت
شام با تهران یکی است
بی تفاوت ها فقط شرمنده تر خواهند شد ...
#شهید #محسن_فخری_زاده ❤️🍃
خبر شهادتت، #عقده شد بر دل ، #بغض شد بر گلو و چشم هایمان به حرمت سال ها خدمتت به این مرز و بوم ، #اشک ِقدر دانی بارید
داغ شهیدان #شهریاری و #احمدی_روشن تازه شد و دلمان باز هم پرکشید به کهنه جمعه ای که ترور حاج قاسم تنمان را لرزاند. دست قلم شده و انگشتر سردار #روضه_انگشت و انگشتر را برایمان زنده کرد
کاش پای میز #مذاکره شکسته بود.کاش، اصلا مذاکره ای نبود که قاتلانِ شیک پوشِ پشت میز،امضا بزنند پای مجوز ترور سربازان این خاک
لعنت به مذاکره و مذاکره طلبانی که بخواهند خون شما را پایمال کنند
درود بر #دانشمندان_هسته ای که وجودشان ، نفس های دشمن را به شماره می اندازد
#شهادتت_مبارک_پدر_هستهای
✍نویسنده: #طاهره_بنایی منتظر
🕊به مناسبت شهادت #شهید #محسن_فخری_زاده
#گرافیست_الشهدا #شهید_هسته_ای #دانشمند_ارشد #استاد_فیزیک_هستهای #ترور
■ #شهداییم 🕊🖇
___________________
اگر میخواهے بدانے
که کارت مخلصانه و برای خدا
هست یا نه،
راهش این هست که
هر کاری که انجام میدهے
انتظار تشکر نداشته باشے؛
فقط فقط دیدت برای
خشنودی خدا باشه :)💔
+شهیدمحمودرادمهر
#اللهمالرزقناشهادتفےسبیلالله
?
•〖شهادت
آمدنی نیسترسیدنی
است
،باید آن قدر بدونی تا
به آنبرسی،اگر بنشینی تا
بیایدهمهالسابقون میشوند
میروندو تو جا میمانی.🥀〗
#حاجحسینیکتا
#ما_ملت_شهادتیم
#عشق_بـہ_مولا✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهیدانه🌹
#به_وقت_حاج_قاسم💚
♦️ کجایی فرمانده...؟
36 روز دیگر مانده به شروع روزها و شب های تلخ فراق و نبودنت...💔
_._._._._._._._
Reza Narimani - Khabar Che Sangine (1).mp3
19.59M
🌹آقا محسن ، شهادتت مبارک🌹
خبر چه سنگینه ..
خبر پر از درده ...💔
به یاد #شهید_دانشمند
#محسن_فخری_زاده🖤😭
#اللهم_الرزقنا_توفیق_الشهاده😔
_._._._._._._._
قسمت هفتاد و ششم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: پاسخ یک نذر
.
اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش رو زد … و من به تک تک اونها گوش کردم … و قرار شد روی پیشنهادش فکر کنم… وقتی از سر میز بلند شدم لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد …
– هر چند نمی دونم پاسخ شما به من چیه … اما حقیقتا خوشحالم … بعد از چهار سال و نیم تلاش … بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید …
از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم … ولی می ترسیدم که مناسب هم نباشیم … از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود … و من یک دختر ایرانی از خانواده ای نجیب با عفت اخلاقی … و نمی دونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن …
برگشتم خونه … و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم … بی حال و بی رمق … همون طوری ولا شدم روی تخت …
– کجایی بابا؟ … حالا چه کار کنم؟ … چه جوابی بدم؟ … با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟ … الان بیشتر از هر لحظه ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم … بیای و دستم رو بگیری و یه عنوان یه مرد، راهنماییم کنی …
بی اختیار گریه می کردم و با پدرم حرف می زدم …
چهل روز نذر کردم … اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم … گفتم هر چه بادا باد … امرم رو به خدا می سپارم …
اما هر چه می گذشت … محبت یان دایسون، بیشتر از قبل توی قلبم شکل می گرفت … تا جایی که ترسیدم …
– خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چی؟ …
روز چهلم از راه رسی د … تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم … و بخوام برام استخاره کنن … قبل از فشار دادن دکمه ها … نشستم روی مبل و چشم هام رو بستم …
– خدایا! … اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه … فقط از درگاهت قدرت و توانایی می خوام … من، مطیع امر توئم …
و دکمه روی تلفن رو فشار دادم …
” همان گونه که بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم … بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم … تو پیش از این نمی دانستی کتاب و ایمان چیست … ولی ما آن را نوری قرا دادیم که به وسیله آن … هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت می کنیم … و تو مسلما به سوی راه راست هدایت می کنی “
سوره شوری … آیه 52
و این … پاسخ نذر 40 روزه من بود ….
قسمت آخر داستان دنباله دار بدون تو هرگز: مبارکه ان شاء الله
تلفن رو قطع کردم … و از شدت شادی رفتم سجده … خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می کنه …
اما در اوج شادی … یهو دلم گرفت …
گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران … ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد … و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد …
وقتی مریم عروس شد … و با چشم های پر اشک گفت … با اجازه پدرم … بله …
هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد … هر دومون گریه کردیم … از داغ سکوت پدر …
از اون به بعد … هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سر تابوت ها … روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم …
– بابا کی برمی گردی؟ … توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره … تو که نیستی تا دستم رو بگیری … تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زیونت بشنوم … حداقل قبل عروسیم برگرد … حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک … هیچی نمی خوام … فقط برگرد…
گوشی توی دستم … ساعت ها، فقط گریه می کردم …
بالاخره زنگ زدم … بعد از سلام و احوال پرسی … ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم … اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت … اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم … حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه …
بالاخره سکوت رو شکست …
– زمانی که علی شهید شد و تو … تب سنگینی کردی … من سپردمت به علی … همه چیزت رو … تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی …
بغض دوباره راه گلوش رو بست …
– حدود 10 شب پیش … علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد … گفت به زینبم بگو … من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم … توکل بر خدا … مبارکه …
گریه امان هر دومون رو برید …
– زینبم … نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست … جواب همونه که پدرت گفت … مبارکه ان شاء الله …
دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم… اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد … تمام پهنای صورتم اشک بود …
همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم … فکر کنم … من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت … عروس و داماد … هر دو گریه می کردن …
توی اولین فرصت، اومدیم ایران … پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن … مراسم ساده ای که ماه عسلش … سفر 10 روزه مشهد … و یک هفته ای جنوب بود …
هیچ وقت به کسی نگفته بودم … اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه … توی فکه … تازه فهمیدم … چقدر زیبا … داشت ندیده … رنگ پدرم رو به خودش می گرفت …
#پایان❤️
📚 📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیر افتاد زِ پا و همگی شیر شدن !
#سردارِ_دل_ها
#انتقام_سخت
99/9/9
شهادت حضرت زهرا س به روایت ۴۵ روز
🍃🌺