eitaa logo
شهدای مدافع حرم
914 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
💞شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم💞 و علی الخصوص 💠 شهید حجت باقری💠 🌷 صلوات 🌷‌ ✨ التماس دعای فرج و شهادت ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌹🦋🦋✨🌹✨🦋🦋🌹✨ ⏰ساعت به وقت
🌷بسم رب الحسین ع🌷🦋 رمان زیبای (: بࢪاے‌خواݩدݩ‌هࢪقـسمٺ‌از ࢪماݩ‌یـــڪ‌ صݪــواٺ‌ بہ نیٺ تعجیڷ دࢪفرج آقا امام زماݩ (عج) اݪـزامیــسٺツ♡ 🍃✨
رمان زیبای قسمت بیست و دوم حانیه گفت: _نامرد مقاومت میکنه. ریحانه گفت: _پشیمونی که جوابشو میدادی؟ گفتم: _نمیدونستم اینقدر کینه ای و بی فکره. ولی حتی اگه میدونستم هم بازم جوابشو میدادم،حتی اگه میمردم هم پشیمون نبودم. که امثال ما به اسلام میزنه از اشتباه امثال شمس . در باز شد و محمد اومد نزدیک و گفت: _شمس اعتراف کرد. دو روز بعد مرخص شدم... بعد یک هفته استراحت تو خونه حالم خوب شده بود.ولی دستم باید چهل روز تو گچ میموند.دوست و آشنا و فامیل برای عیادتم میومدن. بچه های دانشگاه هم اومدن. حانیه خیلی ناراحت بود.گفت: _ امین میخواد بره سوریه. معلوم بود هرکاری کرده که منصرفش کنه. بیشتر از یک ماه از اون روز گذشته بود که خانواده صادقی اومدن عیادت من. سهیل؟؟!!! سهیل خیلی تغییر کرده بود.سه ماه از دیدار اون شب توی پارک گذشته بود. سهیل الان جوانی خوش تیپ، مؤدب، محجوب و سر به زیر بود.ته ریش داشت ولی دکمه یقه شو نبسته بود.مثل خواهری که از دیدن برادرش خوشحال میشه از تغییراتش خوشحال شدم. کاش محمد اینجا بود و سهیل رو میدید. فقط سهیل و پدر و مادرش اومده بودن. بابا با آقای صادقی صحبت میکرد و مامان با خانم صادقی. من و سهیل هم ساکت به حرفهای اونا گوش میدادیم.هر دومون سرمون پایین بود.همه ساکت شدن. سرمو آوردم بالا،دیدم پدر و مادرامون به من و سهیل نگاه میکنن و لبخند میزنن.سهیل هم بخاطر سکوت جمع سرشو آورد بالا.جز من و سهیل همه خندیدن. آقای صادقی به بابا گفت: _آقای روشن!این جوون ها از صحبت های ما پیرمردها حوصله شون سرمیره، اگه اجازه بدید برن باهم صحبت کنن. من خیلی جا خوردم... سهیل هم تعجب کرده بود.بابا که از تغییرات سهیل خوشش اومده بود به من گفت: _دخترم،با آقا سهیل برید تو حیاط صحبت کنید. یاد محمد افتادم که گفته بود دیگه نه میبینیش،نه باهاش صحبت میکنی. نمیدونستم چکار کنم... آقای صادقی به سهیل گفت: _پاشو پسرم. سهیل بامکث بلند شد.ولی من همچنان سرم پایین بود.مامان گفت: _زهرا جان! آقا سهیل منتظرن. بخاطر حرف مامان و بابا مجبور شدم قبول کنم... من روی تخت نشستم و آقاسهیل روی پله،جایی که من اون شب نشسته بودم.اینبار سعی میکرد فاصله شو حفظ کنه.چند دقیقه فقط سکوت بود.گفتم: _چه اتفاقی براتون افتاده؟ همونجوری که سرش پایین بود بالبخند گفت: _ظاهرا اتفاقی برای شما افتاده که ما اومدیم عیادت. خنده م گرفت،خب راست میگفت دیگه،ولی جلوی خنده مو گرفتم. گفت: _بعد از اون شب ذهنم خیلی مشغول شده بود. سؤالامو گرفته بودم ولی خیلی چیزها بود که باید یاد میگرفتم. خیلی کردم.ولی فقط برای پیدا کردن جواب سؤالام.اما کم کم بهشون میکردم.اوایل فقط برای این بود که به خودم و شما کنم این چیزها آرامش نمیاره.ولی کم کم خیلی آرومم میکرد. رو که دنبالش بودم داشتم پیدا میکردم. -خوشحالم پیداش کردین.حسی رو که با هیچ کلمه ای نمیشه توصیفش کرد. -دقیقا.از این بابت خیلی به شما مدیون هستم. -من با خیلی ها در این مورد صحبت میکنم،اما مثل شما پیداش . این نشون میده هم .این بود که خدا به من داد وگرنه خدا کس دیگه ای رو برای شما میفرستاد. دوباره سکوت شد.گفتم... ادامه دارد... نویسنده بانو
رمان زیبای قسمت بیست و سوم دوباره سکوت شد.گفتم: _البته هنوز راه زیادی در پیش دارید. -چطور؟ -هنوز دکمه یقه تونو نبستین. اولش متوجه منظورم نشد.یه کم فکر کرد بعد آروم خندید.گفت: _بعد از اینکه جواب منفی دادید، پدرومادرم چند بار خواستن بیان با شما و خانواده تون صحبت کنن،اما من هر بار مانعشون شدم.الان هم به من نگفتن قراره بیایم منزل شما،وگرنه من مزاحم نمیشدم.در هر حال نظر شما برای من قابل احترامه. دکمه آیفون زده شد و در باز شد... مریم و ضحی تو چارچوب در ظاهر شدن و بلافاصله محمد اومد. از دیدن ما توی حیاط خشکشون زد. محمد به من بعد به سهیل نگاه کرد.یه کم بادقت بهش نگاه کرد،بعد لبخند زد و رفت سهیل رو بغل کرد. سهیل هم از دیدن محمد خوشحال شد،گفت: _من آدم بدقولی نیستم.پدرومادرم بدون اطلاع من قرار گذاشتن و منو تو عمل انجام شده قرار دادن.الان هم قرار نیست اتفاقی بیفته،این دیدار فقط یه عیادت ساده ست. محمد تعارفش کرد برن داخل. سهیل هم بدون هیچ مقاومتی و بدون اینکه به من کنه قبول کرد و رفتن داخل. من و مریم و ضحی هم پشت سرشون رفتیم داخل.محمد و مریم یه کم زود اومدن،هنوز یه سؤالم مونده بود.محمد به سهیل گفت: _شما که میخواستید برگردید خارج و اونجا زندگی کنید،چی شد؟ چه جالب،دقیقا سؤال من بود. سهیل گفت: _رفته بودم.دو ماه طول کشید تا کارهای فارغ التحصیلی رو انجام دادم.الان دو هفته ست برگشتم. با خودم گفتم عجب!.. پس این همه تغییرات تازه خارج ازکشور اتفاق افتاده. خانم صادقی گفت: _یه هفته بعد از اینکه شما جواب زهراجان رو به ما گفتید،سهیل رفت. خیلی تو فکر بود.گفت شاید برگردم،شاید هم همونجا بمونم و زندگی کنم.بعد دو ماه گفت برمیگردم.ما هم وقتی توی فرودگاه دیدیمش مثل الان شما خیلی تعجب کردیم. باخودم گفتم.. اگه همه ی بنده ها بفهمن چه خدای خوب و مهربونی داریم خیلی زود دنیا گلستان میشه. وقتی خداحافظی کردن و رفتن،منم رفتم توی اتاقم... دلم میخواست با خدای خوبم صحبت کنم.بعد نمازم سرسجاده نشسته بودم که محمد اجازه گرفت و اومد تو اتاقم. فقط نگاهم میکرد.گفتم: _چیشده داداش؟ -بعد دیدن سهیل چیزی تغییر کرده؟ -آره..ایمان زهرا قوی تر شده. -فقط همین؟ -منظورتو واضح بگو. -نمیخوای درمورد پیشنهاد ازدواجش تجدید نظر کنی؟ اگه این سهیل سه ماه پیش میومد خاستگاری بهت میگفتم همونیه که تو میخوای. ساکت نگاهش کردم.گفت: _سهیل .کافیه یه اشاره کنیم،با جون و دل دوباره میادخاستگاری. آرزوشه با تو ازدواج کنه. -خوشحالم سهیل راهشو پیدا کرده.ولی تو قلب من چیزی تغییر نکرده. محمد دیگه چیزی نگفت و رفت. چند روز بعد رفتم بهشت زهرا(س)... قطعه ی سرداران بی پلاک،تو حال خودم بودم،.. گاهی کتاب میخوندم،گاهی قرآن، گاهی دعا،گاهی فکر میخواستم سرمزار عمو و دایی شهیدم هم برم... چند قدم رفتم که کسی گفت: _ببخشید خانم روشن! سرمو چرخوندم.گفت: _سلام. امین بود... گفتم: _سلام -میتونم چند دقیقه وقت تون رو بگیرم؟ یه کم فکر کردم.سرش پایین بود و مستأصل به نظر میومد.گفتم: _در چه مورد؟ -درمورد حانیه. حانیه یکی از بهترین دوستام بود.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: _باشه.فقط مختصر و مفید بفرمایید. یه جایی همونجا نشستیم،با بیشترین فاصله.در حدی که بتونم صداش رو بشنوم.گفت: _احتمالا حانیه بهتون گفته که من میخوام برم سوریه. -یه چیزایی گفته. -پس حالشو دیدید. -حالش خیلی بد بود.معلوم بود هرکاری کرده که منصرفتون کنه... ازاینکه اینقدر خوب میدونستم راضی بود انگار،احتمالا برای اینکه نیاز نمیدید زیاد توضیح بده. -ممکنه شما باهاش صحبت کنید تا آروم بشه... ادامه دارد... نویسنده بانو
رمان زیبای قسمت بیست و چهارم _ممکنه شما باهاش صحبت کنید تا آروم بشه که آروم بشه؟ -یعنی برای شما آرام شدنش مهمه؟رضایتش مهم نیست؟ -خیلی دوست دارم راضی هم باشه،ولی میدونم راضی شدنی نیست.فعلا میخوام آروم بشه.حال بدش و بی قراریش همه رو ناراحت میکنه. -به نظرم بهترین کسی که میتونه آرومش کنه مادر شماست.وقتی ببینه مادر شما با وجود مادر بودن راضیه،اونم حداقل آروم میشه. -فکر کردم حانیه از زندگی ما براتون گفته!! -نه،دلیلی نداشت از زندگی شما چیزی بگه. -آخه گفته بود... حرفشو ادامه نداد.یک دقیقه ای سکوت کرد.بعد گفت: _پدر من قبل از اینکه من به دنیا بیام شهید شد.مادرم هم بخاطر علاقه ی زیادش به پدرم و سن کم و حال بدش، موقع زایمان از دنیا رفت. خیلی جا خوردم... به نظر نمیومد اینقدر توی زندگیش سختی کشیده باشه. -از همون موقع من با خاله و شوهرخاله م، که دوست وهمرزم پدرم هم بوده، زندگی میکنم...اونا حتی به من بیشتر توجه میکردن تا بچه های خودشون.الان هم خاله م قلبا راضی نیست،اما به ظاهر راضی شده.میترسم ناآرامی های حانیه نظرشو عوض کنه. گذشته ش خیلی ذهنمو درگیر کرد. ناراحت و متأسف یا با عقده تعریف نمیکرد.معلوم بود از صمیم قلب راضی شده به رضای خدا و زندگیشو پذیرفته. گفتم: من چکار میتونم بکنم؟ -حانیه گفت برادر شما هم چند بار رفتن سوریه،درسته؟ -درسته..خیلی سخته آقای رضاپور.من میفهمم حانیه چه حالی داره. با خواهش گفت:لطفا کمکم کنید. -کی عازم میشید؟ -دو هفته ی دیگه. -بهتر بود دیرتر میگفتید بهشون. -میخواستم،ولی حانیه اتفاقی فهمید. بلند شدم و گفتم: _من هرکاری بتونم انجام میدم.الان هم اگه دیگه حرفی نیست من برم. امین هم بلند شد و خوشحال گفت: _ممنونم،خیلی لطف میکنید. خداحافظی کردم و رفتم... توی راه به امین و زندگیش فکر میکردم. تو تک تک جملاتش دنبال جواب سؤالاتم بودم. شهادت آرزوی من هم بود... ولی مطمئن نبودم وقتی اون لحظه برسه جان شیرینم رو تقدیم کنم.اون روز تو درگیری با اون دو تا نامرد با خودم گفتم حاضرم بمیرم اما حجابم حفظ بشه، جونمو میدم ولی دست نامحرم بهم نخوره. ولی درواقع من از ایمانم و از خودم دفاع میکردم. اما امثال محمد و امین از اسلام و از مردم مظلوم یه کشور دیگه دفاع میکردن. این میخواد. این ایمان قوی تر رو چطور به دست بیارم؟ اون چیزی که بهشون یقین میده کارشون درسته و ارزش جون دادن داره چیه؟ ایمان داره و من تو مرتبه ی پایین گیر کرده بودم... ادامه دارد... نویسنده بانو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای که روشن شود از نور تو هر صبح جهان روشنای دل من حضرت خــورشید سـلام✋🏻 🌹🌹🌹
تبسم ڪردی و صبحم چہ زیبا شد دل افروزم خوشا چشمے ڪہ صبح او بہ لبخند تو وا گردد روزتون _شهدایی🌷 🕊🌷
بسم الله الرحمن الرحیم شهید دکتر بهشتی: 🖊 « جامعه‌ها و نظام‌های اجتماعی دوگونه هستند: یکی جامعه‌ها و نظام‌های اجتماعی که فقط بر یک اصل متکی هستند و آن اصل عبارت است از: آرای عموم, بدون هیچ قید و شرط که معمولاً به اینها گفته می‌شود, جامعه‌های دموکراتیک, یا لیبرال… اما جامعه‌های دیگر هستند, ایدئولوژیک یا مکتبی… را انتخاب کرده‌اند. در حقیقت اعلام کرده‌اند: از این به بعد, باید همه‌چیز ما در چهارچوب این مکتب باشد… جمهوری اسلامی, یک نظام مکتبی است, فرق دارد با جمهوری دموکراتیک… چون ملت ما در طول انقلاب و در رفراندم اول انتخاب خودش را کرد… با این انتخاب, چهارچوب نظام حکومتی بعدی را خودش معین کرده و در این اصل و اصول دیگر این قانون اساسی که می‌گوییم بر طبق ضوابط و احکام اسلام… برعهده یک رهبر اسلام و یک رهبر آگاه و اسلام‌شناس و فقیه, همه, به‌خاطر آن انتخاب اول ملت ماست. در جامعه‌های مکتبی, در همه‌جای دنیا, مقید هستند که حکومتشان بر پایه مکتب باشد»
‏خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ ‏خواهان کسی باش که خواهان تو باشد ‏خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ ‏آغاز کسی باش که پایان تو باشد...
☺️ امام علے(؏)↯ صلــــوات برپیامبر، گناهان را بسان ریختــــن آب بر آتــش از بین میبرد!😄😍 📚ثــواب‌الاعمال. ص۱۸۷📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹بِسْمِ رَبِّ الشُّـهَداءِ وَالصِّدیقین🌹 1⃣
🌹شهید دفاع مقدس: عبدالله میثمی 2⃣
شهید عبدالله میثمی✨ سال ۱۳۳۴ در شهر اصفهان متولد شد. 🍃 تولد او مصادف با شب ولادت حضرت امیرالمؤمنین (ع) بود.😍 پدرش برای نامگذاری او به قرآن تفأل کرد، نام او را «عبدالله» گذاشتند.🌸 3⃣
عبدالله در کنار کسب به اتفاق چند تن از دوستانش در مسجد محل، و ، «هیأت حضرت رقیه (ع)»، کلاس‌های و صندوق را پایه‌گذاری کرد 🌈 و عملاً مسئولیت ارشاد دوستان هم‌سن و سال خود را بر عهده گرفت و قرآن و مسائل سیاسی روز را به آنها تعلیم داد. 🌺 به تدریج همین محافل دوستانه به تبدیل شد. 🍂 در این زمان بیشتر توجه و تلاش عبدالله و دوستانش به پخش "اعلامیه، کتاب و تبیین مبارزاتی و شخصیت (ره) و افشای خیانت‌های رژیم شاهنشاهی نسبت به اسلام و مسلمین" بود.🌹 4⃣
عبدالله که در کنار درس، به مبارزه با رژیم نیز مشغول بود🍃 با خیانت یکی از منافقان، تحت تعقیب قرار گرفت و به همراه چند طلبه دیگر در همین سال دستگیر و راهی زندان شد.🌾 در زندان با وجود آنکه شکنجه‌های فراوانی را تحمل کرد، ذره‌ای نرمش نشان نداد و با تجاربی که داشت محیط زندان را به کلاس درس تبدیل کرد🙂💚 ز آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه جمهوری اسلامی ایران، عبدالله جنگ را یک نعمت بزرگ و یک سفره‌ی گسترده‌ی الهی می‌دانست و معتقد بود که هرکسی بیشتر بتواند در جنگ شرکت کند، از این سفره‌ی الهی بیشتر بهره برده است.❤️ برای همین در بسیاری از مناطق عملیاتی حضور فعال داشت و یکی از آن صحنه‌ها این بود که برادرش در مقابل چشمانش در تپه‌های شهید صدر به شهادت رسید.🕊🍁 5⃣
📖ڪلام طلایی شهـید : 💐توان مـــا ؛ به اندازهٔ‌ امکاناتِ در دست ما نیسـت توان ما به اندازهٔ اتّصال ما ، با خداست . . .🍃 🥀روحانی شهـید عبدالله میثمی نمایندہ حضرت امام‌خمینی در قرارگاہ خاتم‌الانبیاء ڪربلای۵🕊 6⃣
ماه های آخر می گفت: « از خودم بدم می آید .خسته شدم از بس برای مجلس شهدا سخنرانی کرده ام . 😞 از وقتی آمده ام جبهه ، ماه ها را می شمرم که سر سی ماه جواب و مزد کارهایم را از خدابگیرم.»🍃 قبل از عملیات ،خانم و بچه هایش از اصفهان آمدند اهواز دیدنش . هادی کوچولو تا او را دید ، پرید بغلش وگفت : "بابا!چراصدام هنوز شما را نکشته ؟" 😄 حاجی غش رفت برای هادی...😂 قبل از رفتن ، زیارت حضرت زهرا (س) خواند. ایام فاطمیه بود.💔 رمز عملیات هم یا زهرا (س) ! 🌹 عملیات که شروع شد ، حاجی گفت: فلانی! من در اين عمليات اجر خودم را از خدا مي‌گيرم.✨ شب دوم عملیات بود. حاجی از سنگر رفت بیرون وضو بگیرد،اما دیگر بر نگشت. تركش خورده بود به سرش. بردنش بیمارستان . چند روز بعد 12 بهمن 65، شهید شد.🕊 آن روز، روز شهادت حضرت زهرا (سلام الله علیها) بود•••💚 7⃣
🌹شادی ارواح طیبه شهدا و اینکه عاقبت ما ختم به شهادت بشه صلوات🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️ اگر به حضور رهبری هوشمند و مدبّر می‌نازیم؛ اگر به داشتن سردار سلیمانی افتخار می‌کنیم؛ اگر امروز انصارالله، حزب‌الله وفاطمیون داریم؛ اگر در مسیر پیاده‌روی اربعین قدم برمیداریم؛ وهزار افتخار دیگرِ ایرانِ امروز، مرهون مجاهدتهای امام روح‌الله است. در دهه_فجر به یادش و قدردانش باشیم.... 🌹شۿادٺا ..نۿ در جنگـ...ڪه در مبارزۿ✌️🏻مےدهند. ما هنۈز شهادٺے...بے درد مے طلبێم،...غافل از آنڪھ....شهادت را جُز بھ اهلِـ درد...! 🎆امام خمینی(ره) 🌹خون شهیدان ، انقلاب و اسلام را بیمه کرده است وپیروزی انقلاب مرهون فداکاریهای دلاورانه ملت ، خصوصاً شهیدان است وحفظ این پیروزی از اصل پیروزی مشکل تر است ‍ ‍ ‍🌷 زمان همه چیز را به جز خون_شهداکهنه میکند خون_شهید جاذبه‌ی خاک را خواهد شکست و ظلمت را خواهد دریدو معبری از نور خواهد گشودو روحش را از آن ، به سفری خواهد برد که برای پیمودن آن هیچ راهی جز شهادت وجود ندارد... 🌹یادمان باشد شهیدان زنده اند تا ابد اِیستاده و پاینده اند.... 🌷یادمان باشد اگر کوبنده ایم بانفس های شهیدان زنده ایم‌... 🌹یادمان باشد که ما، دل، شسته ایم با شهیدان دست پیمان بسته ایم..... 💔باید سلام کرد به آنانی که لباس های خاکی رنگشان , لباس احرام در "موقعیت ها" بود . 💔 باید سلام کرد بر اشک های جاری مناجات بر گونه های خاکی و خونین. 💔باید سلام کرد بر دست های بریده شده , بر انگشتهای جدا شده از دست. 💔باید سلام کرد بر پوتین های بی پا , به پاهایی که بند پوتین آنها تا آسمان گشوده شده . 💔باید سلام کرد بر سَرهای سرخ بی کلاه . 💔 باید سلام کرد بر سینه های سوخته در سنگر ها 💔 باید سلام کرد بر پیشانی هایی که بوسه گاه گلوله شده اند 💔. باید سلام کرد بر قطارهای فشنگی که تسبیح شده اند . 💔 باید سلام کرد بر کوله پشتی های پر از پرواز .💔باید سلام کرد بر پلاک پیکرهای قطعه قطعه شده که شماره و شناسنامه یک شهاب شده .🌹و هر کوچه و خیابان شهرمان را تا ابد ستاره باران کرد .💔 باید سلام کرد بر لبهای سیراب از عطش عشق . 💔باید سلام کرد بر چفیه , بیرق همیشه جاودان جبهه های خمینی . 💔و باید سلام کرد بر چفیه ای که همواره بر دوش علمدار نهضت خمینی است. 🌷روحشان شاد و راهشان پر رهرو باد .🇮🇷 💔دعا_کنید_همگی_روسفید_باشیم........ ✍ من هیتلر را از جماعت لیبرال مسلک، باشرفتر میدانم. گفت: پست ترین انسان ها کسانی هستند که در تصرف کشورهایشان بامن که بیگانه بودم همکاری کردند... چون وطن مادر است و آنها کمک کردند تا من بر مادرشان مسلط شوم.. 📛اما،،,, وقتی خائن_سیاسی باشی......پیشنهاد فروش وطن خود را به بیگانه میکنی! وطنی که برای حفظ هر متر آن دهها شهید داده ایم.
✨🌹🦋🦋✨🌹✨🦋🦋🌹✨ ⏰ساعت به وقت
🌷بسم رب الحسین ع🌷🦋 رمان زیبای (: بࢪاے‌خواݩدݩ‌هࢪقـسمٺ‌از ࢪماݩ‌یـــڪ‌ صݪــواٺ‌ بہ نیٺ تعجیڷ دࢪفرج آقا امام زماݩ (عج) اݪـزامیــسٺツ♡ 🍃✨
رمان زیبای قسمت بیست و پنجم ایمان داره و من تو مرتبه ی گیر کرده بودم و این از هر چیزی برام بود. فرداش با حانیه تماس گرفتم و قرار گذاشتم... وقتی دیدمش تازه منظور امین رو از بی قراری فهمیدم. حانیه بیشتر شبیه کسانی بود که داغ عزیز دیدن.وقتی منو دید اومد بغلم و یه دل سیر گریه کرد.منم گذاشتم حسابی گریه کنه تا آروم بشه. گریه هاش تموم شدنی نبود،حانیه آروم شدنی نبود.بهش گفتم: _حانیه!! چی شده؟!! باتعجب نگاهم کرد و گفت: _مگه نمیدونی؟! امین داره میره. -کجا؟ -سوریه -برای چی؟ تعجبش بیشتر شد.گفت: _جنگه،جنگ..میفهمی؟داره میره بجنگه -برای چی بجنگه؟ با اخم نگاهم کرد گفتم: _مگه ارث باباشو خوردن؟ حانیه که تازه متوجه منظورم شده بود، هیچی نگفت و سرشو انداخت پایین. سریع تو گوشیم داعش رو سرچ کردم و بهش گفتم: _میدونی دعوا سر چیه؟..جنگ سر چیه؟ عکس های گوشیمو بهش نشون دادم و گفتم: _ببین سرشو آورد بالا و به گوشیم نگاه کرد.یه مرد وحشی با ریش و سربند لااله الا الله میخواست چند تا آدم دیگه رو بکشه. حانیه سرشو برگردوند.بهش گفتم: _ببین.خوب دقت کن..یه مرد با ریش، وقتی داره اولین چیزی که به ذهن خیلی ها میاد اینه که مسلمانه. سربند داره یعنی مسلمانه.میخواد آدم بکشه.آدم ها رو ببین.قشنگ معلومه ترسیدن.قشنگ معلومه اگه گناهکار هم باشن، پشیمونن. اما میخواد اونا رو بکشه.نه کشتن عادی،نه..کشتن وحشیانه. این عکس رو تو آمریکا،اروپا،چین،ژاپن و همه ی کشورها پخش میکنن. من و تو مسلمانیم و میدونیم اسلام این نیست.اما اون آمریکایی، اروپایی، چینی وژاپنی از اسلام چی میدونه؟ این عکس رو ببینن چی میگن؟ میگن اسلام اینه.. دعوا سر ارث بابامون نیست. جنگ سر .. بقیع یه زمانی گنبد و بارگاه داشت اما نامرد خرابش کردن.یه بقیع مظلوم برای تمام نسل بچه شیعه ها بسه.نمیذاریم حرم خانوم زینب (س) و حرم نازدانه امام حسینمون(ع)رو هم خراب کنن... ما جون مون رو میدیم که اسلام حفظ بشه،جون مون رو میدیم تا ذره ای گرد به حرم اهل بیت(ع) نشینه. اصلا جون ما و عزیزامون وقتی فدای اسلام بشه،با ارزش میشه. یه عکس دیگه بهش نشون دادم. عکس یه بچه کوچیک که گیر یکی از اون وحشی ها افتاده بود و گریه میکرد.بهش نشون دادم و گفتم: _ببین. نگاه کرد ولی سریع روشو برگردوند. گفتم: _ببین،خوب ببین.جنگ سر ..اگه جوانهای ما نرن و این وحشی ها نابود نشن چی به سر دنیا میاد؟ اگه این وحشی ها نابود نشن مثل غده ی سرطانی رشد میکنن،دیگه اونوقت هیچ جای دنیا جای زندگی نیست.درواقع جوانهای ما دارن به همه ی لطف میکنن. دیگه چیزی نگفتم... همه ی اینا جواب سؤالای خودم هم بود. حانیه ساکت بود ولی آروم گریه میکرد. میدونستم تو دلش چه خبره. تو دلش میگفت خدایا همه ی اینا قبول،درست. ولی اگه داداشم نباشه،اگه شهید بشه،من میمیرم.حتی فکرشم نمیتونم بکنم،زندگی بدون داداشم؟نه.فکرشم نمیتونم بکنم. سرمو بردم نزدیک گوشش و آروم بهش گفتم: _تو مطمئن نیستی داداشت بره شهید میشه.امید داری برگرده.ولی حضرت زینب(س)عصر عاشورا یقین داشت امام حسین(ع) بره،دیگه برنمیگرده.امیدی به برگشتن برادرش نداشت وقتی گردنشو میبوسید. چند ثانیه سکوت کردم.بعد گفتم: _اگه اونقدر هستی که حاضری برادرت فقط بخاطر تو سعادت شهادت نصیبش نشه،امام حسین(ع)رو قسم بده، داداشت برمیگرده. دیگه حرفی برای گفتن نداشتم... یه ساعتی همونجا موندیم.حانیه که حسابی گریه کرده بود به من گفت: _دیگه بریم. حالش خیلی بد بود.دربست گرفتم. اول حانیه رو رسوندم خونه شون. زنگ آیفون رو زدم در باز شد. امین توی حیاط بود.تا چشمش به حانیه، که من زیر بغلشو گرفته بودم،افتاد از جاش پرید و اومد سمت ما.بانگرانی پرسید: _چی شده گفتم:... ادامه دارد... نویسنده بانو
رمان زیبای قسمت بیست و ششم بانگرانی پرسید: _چی شده؟ گفتم: _چیزی نیست. حانیه رو بردم تو اتاقش.به مادرش گفتم: _امشب تنهاش نذارید ولی حرفی هم بهش نگید. خداحافظی کردم و رفتم بیرون... امین هنوز تو حیاط بود.بلند شد ولی بازهم سرش پایین بود.گفتم: _من هرکاری به نظرم لازم بود انجام دادم. گفت: _پس چرا حالش بدتر شده بود؟ -وقتی میزنن،آدم حالش بد میشه.به نظرم اگه حانیه بهتر نشه،دیگه نمیشه.خداحافظ. درو بستم و سوار ماشین شدم... چند بار حرفهام به حانیه رو مرور کردم. .منکه خودم همینا برام سؤال بود. حرفهایی بود که روی زبونم جاری کرد وگرنه من کجا و این حرفها کجا؟ اون شب تو نماز شب برای حانیه خیلی دعاکردم. فرداش به مادرش زنگ زدم و حال حانیه رو پرسیدم... گفت فرقی نکرده... روز بعدش میخواستم دوباره با مادرش تماس بگیرم و حالشو بپرسم ولی خجالت میکشیدم دوباره بگه فرقی نکرده. ولی براش دعا میکردم. حانیه دختر شوخ طبعی بود... هیچکس حتی طاقت سکوتشم نداشت، چه برسه به این حالش.حتی امتحانات پایان ترم هم شرکت نکرده بود. روز بعد با محمد و مریم رفتیم گچ دستمو باز کنم. تو راه برگشت بودیم که گوشیم زنگ خورد.امین بود. نمیدونستم چکار کنم.پیش محمد نمیشد جواب بدم.محمد گفت: _چرا جواب نمیدی؟منتظره. گفتم: _کی؟ -همونی که داره زنگ میزنه دیگه.منتظره جواب بدی. گوشیم قطع شد... محمد نگاهم کرد.بااخم و شوخی گفت: _کی بود؟ -یکی از بچه های دانشگاه. -اونوقت خانم دانشجو یا آقای دانشجو؟ باتعجب نگاهش کردم.یعنی صفحه گوشیمو دیده؟ضحی گفت: _بابا بستنی میخوام. -چشم دختر گلم. جلوی یه بستنی فروشی نگه داشت و با ضحی پیاده شد... دوباره گوشیم زنگ خورد،امین بود.نگاهی به مریم کردم. بالبخند نگاهم کرد و پیاده شد.گفتم: _بفرمایید -سلام خانم روشن.مزاحم شدم؟ -سلام،نه.حانیه حالش خوبه؟ -خداروشکر خیلی بهتره.تماس گرفتم ازتون تشکر کنم..من ازتون خواستم آرومش کنید ولی نمیدونم شما چکار کردید که حتی شده به رفتنم. صداش خیلی خوشحال بود... ازپشت تلفن هم میشد فهمید بال درآورده و تو ابرها سیر میکنه. -خواهش میکنم نیازی به تشکر نیست. -منکه نمیتونم لطفتون رو جبران کنم. امیدوارم براتون جبران کنه. -متشکرم.گرچه انتظار تشکر هم نداشتم ولی اگه براتون ممکنه اونجا برای من هم دعا کنید.اگه امری نیست خداحافظ. -حتما.عرضی نیست،خداحافظ محمد بستنی رو گرفت جلوی صورتم و گفت: _اگه زیاد بهش فکرکنی بستنی ت آب میشه. لبخند زدم و بستنی رو گرفتم.به محمد گفتم: _داداش شما دیگه سوریه نمیری؟ بستنی پرید تو گلوش... ادامه دارد... نویسنده بانو