رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت بیست و چهارم
_ممکنه شما باهاش صحبت کنید تا آروم بشه که آروم بشه؟
-یعنی برای شما آرام شدنش مهمه؟رضایتش مهم نیست؟
-خیلی دوست دارم راضی هم باشه،ولی میدونم راضی شدنی نیست.فعلا میخوام آروم بشه.حال بدش و بی قراریش همه رو ناراحت میکنه.
-به نظرم بهترین کسی که میتونه آرومش کنه مادر شماست.وقتی ببینه مادر شما با وجود مادر بودن راضیه،اونم حداقل آروم میشه.
-فکر کردم حانیه از زندگی ما براتون گفته!!
-نه،دلیلی نداشت از زندگی شما چیزی بگه.
-آخه گفته بود...
حرفشو ادامه نداد.یک دقیقه ای سکوت کرد.بعد گفت:
_پدر من قبل از اینکه من به دنیا بیام شهید شد.مادرم هم بخاطر علاقه ی زیادش به پدرم و سن کم و حال بدش، موقع زایمان از دنیا رفت.
خیلی جا خوردم...
به نظر نمیومد اینقدر توی زندگیش سختی کشیده باشه.
-از همون موقع من با خاله و شوهرخاله م، که دوست وهمرزم پدرم هم بوده، زندگی میکنم...اونا حتی به من بیشتر توجه میکردن تا بچه های خودشون.الان هم خاله م قلبا راضی نیست،اما به ظاهر راضی شده.میترسم ناآرامی های حانیه نظرشو عوض کنه.
گذشته ش خیلی ذهنمو درگیر کرد.
ناراحت و متأسف یا با عقده تعریف نمیکرد.معلوم بود از صمیم قلب راضی شده به رضای خدا و زندگیشو پذیرفته.
گفتم:
من چکار میتونم بکنم؟
-حانیه گفت برادر شما هم چند بار رفتن سوریه،درسته؟
-درسته..خیلی سخته آقای رضاپور.من میفهمم حانیه چه حالی داره.
با خواهش گفت:لطفا کمکم کنید.
-کی عازم میشید؟
-دو هفته ی دیگه.
-بهتر بود دیرتر میگفتید بهشون.
-میخواستم،ولی حانیه اتفاقی فهمید.
بلند شدم و گفتم:
_من هرکاری بتونم انجام میدم.الان هم اگه دیگه حرفی نیست من برم.
امین هم بلند شد و خوشحال گفت:
_ممنونم،خیلی لطف میکنید.
خداحافظی کردم و رفتم...
توی راه به امین و زندگیش فکر میکردم. تو تک تک جملاتش دنبال جواب سؤالاتم بودم.
شهادت آرزوی من هم بود...
ولی مطمئن نبودم وقتی اون لحظه برسه جان شیرینم رو تقدیم کنم.اون روز تو درگیری با اون دو تا نامرد با خودم گفتم حاضرم بمیرم اما حجابم حفظ بشه، جونمو میدم ولی دست نامحرم بهم نخوره. ولی درواقع من از ایمانم و از خودم دفاع میکردم.
اما امثال محمد و امین از اسلام و از مردم مظلوم یه کشور دیگه دفاع میکردن.
این #ایمان_قوی_تری میخواد.
این ایمان قوی تر رو چطور به دست بیارم؟
اون چیزی که بهشون یقین میده کارشون درسته و ارزش جون دادن داره چیه؟
ایمان #مراتبی داره و من تو مرتبه ی پایین گیر کرده بودم...
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
#سلامامامزمانم
ای که روشن شود از نور تو هر صبح جهان
روشنای دل من حضرت خــورشید سـلام✋🏻
#السلام_علیک_یا_صاحب_الزمان
🌹🌹🌹
تبسم ڪردی و صبحم
چہ زیبا شد دل افروزم
خوشا چشمے ڪہ صبح
او بہ لبخند تو وا گردد
#شهید_حسین_رضایی
#شهید_عبدالصالح_زارع
روزتون _شهدایی🌷
#سالگردشهادتعبدالصالحزارع🕊🌷
بسم الله الرحمن الرحیم
شهید دکتر بهشتی:
🖊 « جامعهها و نظامهای اجتماعی دوگونه هستند: یکی جامعهها و نظامهای اجتماعی که فقط بر یک اصل متکی هستند و آن اصل عبارت است از: آرای عموم, بدون هیچ قید و شرط که معمولاً به اینها گفته میشود, جامعههای دموکراتیک, یا لیبرال…
اما جامعههای دیگر هستند, ایدئولوژیک یا مکتبی… را انتخاب کردهاند.
در حقیقت اعلام کردهاند: از این به بعد, باید همهچیز ما در چهارچوب این مکتب باشد… جمهوری اسلامی, یک نظام مکتبی است, فرق دارد با جمهوری دموکراتیک… چون ملت ما در طول انقلاب و در رفراندم اول انتخاب خودش را کرد… با این انتخاب, چهارچوب نظام حکومتی بعدی را خودش معین کرده و در این اصل و اصول دیگر این قانون اساسی که میگوییم بر طبق ضوابط و احکام اسلام… برعهده یک رهبر اسلام و یک رهبر آگاه و اسلامشناس و فقیه, همه, بهخاطر آن انتخاب اول ملت ماست. در جامعههای مکتبی, در همهجای دنیا, مقید هستند که حکومتشان بر پایه مکتب باشد»
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟
خواهان کسی باش که خواهان تو باشد
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟
آغاز کسی باش که پایان تو باشد...
#حدیثانھ☺️
امام علے(؏)↯
صلــــوات برپیامبر، گناهان را بسان ریختــــن آب بر آتــش از بین میبرد!😄😍
📚ثــوابالاعمال. ص۱۸۷📚
شهید عبدالله میثمی✨
سال ۱۳۳۴ در شهر اصفهان متولد شد. 🍃
تولد او مصادف با شب ولادت حضرت امیرالمؤمنین (ع) بود.😍
پدرش برای نامگذاری او به قرآن تفأل کرد، نام او را «عبدالله» گذاشتند.🌸
3⃣
عبدالله در کنار کسب #علومدینی
به اتفاق چند تن از دوستانش در مسجد محل، #انجمندینی و #خیریه، «هیأت حضرت رقیه (ع)»، کلاسهای #آموزشقرآن و صندوق #قرضالحسنه را پایهگذاری کرد 🌈
و عملاً مسئولیت ارشاد دوستان همسن و سال خود را بر عهده گرفت و قرآن و مسائل سیاسی روز را به آنها تعلیم داد. 🌺
به تدریج همین محافل دوستانه به #جلسات_مخفی تبدیل شد. 🍂
در این زمان بیشتر توجه و تلاش عبدالله و دوستانش به پخش "اعلامیه، کتاب و تبیین #اهداف مبارزاتی و شخصیت #حضرت_امام_خمینی (ره) و افشای خیانتهای رژیم شاهنشاهی نسبت به اسلام و مسلمین" بود.🌹
4⃣
عبدالله که در کنار درس،
به مبارزه با رژیم نیز مشغول بود🍃
با خیانت یکی از منافقان، تحت تعقیب قرار گرفت و به همراه چند طلبه دیگر در همین سال دستگیر و راهی زندان شد.🌾
در زندان با وجود آنکه شکنجههای فراوانی را تحمل کرد، ذرهای نرمش نشان نداد و با تجاربی که داشت محیط زندان را به کلاس درس تبدیل کرد🙂💚
ز آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه جمهوری اسلامی ایران، عبدالله جنگ را یک نعمت بزرگ و یک سفرهی گستردهی الهی میدانست و معتقد بود که هرکسی بیشتر بتواند در جنگ شرکت کند، از این سفرهی الهی بیشتر بهره برده است.❤️
برای همین در بسیاری از مناطق عملیاتی حضور فعال داشت و یکی از آن صحنهها این بود که برادرش در مقابل چشمانش در تپههای شهید صدر به شهادت رسید.🕊🍁
5⃣
📖ڪلام طلایی شهـید :
💐توان مـــا ؛
به اندازهٔ امکاناتِ در دست ما نیسـت
توان ما به اندازهٔ اتّصال ما ،
با خداست . . .🍃
🥀روحانی شهـید عبدالله میثمی
نمایندہ حضرت امامخمینی
در قرارگاہ خاتمالانبیاء
ڪربلای۵🕊
6⃣
ماه های آخر می گفت:
« از خودم بدم می آید .خسته شدم از بس برای مجلس شهدا سخنرانی کرده ام . 😞
از وقتی آمده ام جبهه ، ماه ها را می شمرم که سر سی ماه جواب و مزد کارهایم را از خدابگیرم.»🍃
قبل از عملیات ،خانم و بچه هایش از اصفهان آمدند اهواز دیدنش .
هادی کوچولو تا او را دید ، پرید بغلش وگفت : "بابا!چراصدام هنوز شما را نکشته ؟" 😄
حاجی غش رفت برای هادی...😂
قبل از رفتن ، زیارت حضرت زهرا (س) خواند. ایام فاطمیه بود.💔
رمز عملیات هم یا زهرا (س) ! 🌹
عملیات که شروع شد ، حاجی گفت: فلانی! من در اين عمليات اجر خودم را از خدا ميگيرم.✨
شب دوم عملیات بود. حاجی از سنگر رفت بیرون وضو بگیرد،اما دیگر بر نگشت. تركش خورده بود به سرش. بردنش بیمارستان . چند روز بعد 12 بهمن 65، شهید شد.🕊
آن روز، روز شهادت حضرت زهرا (سلام الله علیها) بود•••💚
7⃣
⭕️ اگر به حضور رهبری هوشمند و مدبّر مینازیم؛
اگر به داشتن سردار سلیمانی افتخار میکنیم؛
اگر امروز انصارالله، حزبالله وفاطمیون داریم؛
اگر در مسیر پیادهروی اربعین قدم برمیداریم؛
وهزار افتخار دیگرِ ایرانِ امروز، مرهون مجاهدتهای امام روحالله است.
در دهه_فجر به یادش و قدردانش باشیم....
🌹شۿادٺا ..نۿ در جنگـ...ڪه در مبارزۿ✌️🏻مےدهند.
ما هنۈز شهادٺے...بے درد مے طلبێم،...غافل از آنڪھ....شهادت را جُز بھ اهلِـ درد...!
🎆امام خمینی(ره)
🌹خون شهیدان ، انقلاب و اسلام را بیمه کرده است وپیروزی انقلاب مرهون فداکاریهای دلاورانه ملت ، خصوصاً شهیدان است وحفظ این پیروزی از اصل پیروزی مشکل تر است
🌷 زمان همه چیز را به جز خون_شهداکهنه میکند خون_شهید جاذبهی خاک را خواهد شکست و ظلمت را خواهد دریدو معبری از نور خواهد گشودو روحش را از آن ، به سفری خواهد برد که برای پیمودن آن هیچ راهی جز شهادت وجود ندارد...
🌹یادمان باشد شهیدان زنده اند
تا ابد اِیستاده و پاینده اند....
🌷یادمان باشد اگر کوبنده ایم
بانفس های شهیدان زنده ایم...
🌹یادمان باشد که ما، دل، شسته ایم
با شهیدان دست پیمان بسته ایم.....
💔باید سلام کرد به آنانی که لباس های خاکی رنگشان , لباس احرام در "موقعیت ها" بود .
💔 باید سلام کرد بر اشک های جاری مناجات بر گونه های خاکی و خونین.
💔باید سلام کرد بر دست های بریده شده , بر انگشتهای جدا شده از دست.
💔باید سلام کرد بر پوتین های بی پا , به پاهایی که بند پوتین آنها تا آسمان گشوده شده .
💔باید سلام کرد بر سَرهای سرخ بی کلاه .
💔 باید سلام کرد بر سینه های سوخته در سنگر ها
💔 باید سلام کرد بر پیشانی هایی که بوسه گاه گلوله شده اند
💔. باید سلام کرد بر قطارهای فشنگی که تسبیح شده اند .
💔 باید سلام کرد بر کوله پشتی های پر از پرواز
.💔باید سلام کرد بر پلاک پیکرهای قطعه قطعه شده که شماره و شناسنامه یک شهاب شده
.🌹و هر کوچه و خیابان شهرمان را تا ابد ستاره باران کرد
.💔 باید سلام کرد بر لبهای سیراب از عطش عشق
. 💔باید سلام کرد بر چفیه , بیرق همیشه جاودان جبهه های خمینی .
💔و باید سلام کرد بر چفیه ای که همواره بر دوش علمدار نهضت خمینی است.
🌷روحشان شاد و راهشان پر رهرو باد .🇮🇷
💔دعا_کنید_همگی_روسفید_باشیم........
✍ من هیتلر را از جماعت لیبرال مسلک، باشرفتر میدانم. گفت: پست ترین انسان ها کسانی هستند که در تصرف کشورهایشان بامن که بیگانه بودم همکاری کردند... چون وطن مادر است و آنها کمک کردند تا من بر مادرشان مسلط شوم..
📛اما،،,, وقتی خائن_سیاسی باشی......پیشنهاد فروش وطن خود را به بیگانه میکنی! وطنی که برای حفظ هر متر آن دهها شهید داده ایم.
🌷بسم رب الحسین ع🌷🦋
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای(:
بࢪاےخواݩدݩهࢪقـسمٺاز ࢪماݩیـــڪ صݪــواٺ بہ نیٺ تعجیڷ دࢪفرج آقا امام زماݩ (عج) اݪـزامیــسٺツ♡
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج 🍃✨
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت بیست و پنجم
ایمان #مراتبی داره و من تو مرتبه ی #پایین گیر کرده بودم و این از هر چیزی برام #دردناکتر بود.
فرداش با حانیه تماس گرفتم و قرار گذاشتم...
وقتی دیدمش تازه منظور امین رو از بی قراری فهمیدم.
حانیه بیشتر شبیه کسانی بود که داغ عزیز دیدن.وقتی منو دید اومد
بغلم و یه دل سیر گریه کرد.منم گذاشتم حسابی گریه کنه تا آروم بشه.
گریه هاش تموم شدنی نبود،حانیه آروم شدنی نبود.بهش گفتم:
_حانیه!! چی شده؟!!
باتعجب نگاهم کرد و گفت:
_مگه نمیدونی؟! امین داره میره.
-کجا؟
-سوریه
-برای چی؟
تعجبش بیشتر شد.گفت:
_جنگه،جنگ..میفهمی؟داره میره بجنگه
-برای چی بجنگه؟
با اخم نگاهم کرد گفتم:
_مگه ارث باباشو خوردن؟
حانیه که تازه متوجه منظورم شده بود، هیچی نگفت و سرشو انداخت پایین.
سریع تو گوشیم داعش رو سرچ کردم و بهش گفتم:
_میدونی دعوا سر چیه؟..جنگ سر چیه؟
عکس های گوشیمو بهش نشون دادم و گفتم:
_ببین
سرشو آورد بالا و به گوشیم نگاه کرد.یه مرد وحشی با ریش و سربند لااله الا الله میخواست چند تا آدم دیگه رو بکشه.
حانیه سرشو برگردوند.بهش گفتم:
_ببین.خوب دقت کن..یه مرد با ریش، وقتی #ریش داره اولین چیزی که به ذهن خیلی ها میاد اینه که مسلمانه.
سربند #لااله_الاالله داره یعنی مسلمانه.میخواد آدم بکشه.آدم ها رو ببین.قشنگ معلومه ترسیدن.قشنگ معلومه اگه گناهکار هم باشن، پشیمونن. اما میخواد اونا رو بکشه.نه کشتن عادی،نه..کشتن وحشیانه. این عکس رو تو آمریکا،اروپا،چین،ژاپن و همه ی کشورها پخش میکنن.
من و تو مسلمانیم و میدونیم اسلام این نیست.اما اون آمریکایی، اروپایی، چینی وژاپنی از اسلام چی میدونه؟ این عکس رو ببینن چی میگن؟ میگن اسلام اینه..
دعوا سر ارث بابامون نیست.
جنگ سر #اسلامه.. بقیع یه زمانی گنبد و بارگاه داشت اما #وهابی_های نامرد خرابش کردن.یه بقیع مظلوم برای تمام نسل بچه شیعه ها بسه.نمیذاریم حرم خانوم زینب (س) و حرم نازدانه امام حسینمون(ع)رو هم خراب کنن...
ما جون مون رو میدیم که اسلام حفظ بشه،جون مون رو میدیم تا ذره ای گرد به حرم اهل بیت(ع) نشینه.
اصلا جون ما و عزیزامون وقتی فدای اسلام بشه،با ارزش میشه.
یه عکس دیگه بهش نشون دادم.
عکس یه بچه کوچیک که گیر یکی از اون وحشی ها افتاده بود و گریه میکرد.بهش نشون دادم و گفتم:
_ببین.
نگاه کرد ولی سریع روشو برگردوند.
گفتم:
_ببین،خوب ببین.جنگ سر #انسانیته..اگه جوانهای ما نرن و این وحشی ها نابود نشن چی به سر دنیا میاد؟ اگه این وحشی ها نابود نشن مثل غده ی سرطانی رشد میکنن،دیگه اونوقت هیچ جای دنیا جای زندگی نیست.درواقع جوانهای ما دارن به همه ی #آدمهای_کره_ی_زمین لطف میکنن.
دیگه چیزی نگفتم...
همه ی اینا جواب سؤالای خودم هم بود. حانیه ساکت بود ولی آروم گریه میکرد. میدونستم تو دلش چه خبره.
تو دلش میگفت خدایا همه ی اینا قبول،درست.
ولی اگه داداشم نباشه،اگه شهید بشه،من میمیرم.حتی فکرشم نمیتونم بکنم،زندگی بدون داداشم؟نه.فکرشم نمیتونم بکنم.
سرمو بردم نزدیک گوشش و آروم بهش گفتم:
_تو مطمئن نیستی داداشت بره شهید میشه.امید داری برگرده.ولی حضرت زینب(س)عصر عاشورا یقین داشت امام حسین(ع) بره،دیگه برنمیگرده.امیدی به برگشتن برادرش نداشت وقتی گردنشو میبوسید.
چند ثانیه سکوت کردم.بعد گفتم:
_اگه اونقدر #خودخواه هستی که حاضری برادرت فقط بخاطر تو سعادت شهادت نصیبش نشه،امام حسین(ع)رو
#به_لحظه_ی_ناامیدی_خواهرش قسم بده، داداشت برمیگرده.
دیگه حرفی برای گفتن نداشتم...
یه ساعتی همونجا موندیم.حانیه که حسابی گریه کرده بود به من گفت:
_دیگه بریم.
حالش خیلی بد بود.دربست گرفتم.
اول حانیه رو رسوندم خونه شون.
زنگ آیفون رو زدم در باز شد.
امین توی حیاط بود.تا چشمش به حانیه، که من زیر بغلشو گرفته بودم،افتاد از جاش پرید و اومد سمت ما.بانگرانی پرسید:
_چی شده
گفتم:...
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت بیست و ششم
بانگرانی پرسید:
_چی شده؟
گفتم:
_چیزی نیست.
حانیه رو بردم تو اتاقش.به مادرش گفتم:
_امشب تنهاش نذارید ولی حرفی هم بهش نگید.
خداحافظی کردم و رفتم بیرون...
امین هنوز تو حیاط بود.بلند شد ولی بازهم سرش پایین بود.گفتم:
_من هرکاری به نظرم لازم بود انجام دادم.
گفت:
_پس چرا حالش بدتر شده بود؟
-وقتی #واکسن میزنن،آدم #اول حالش بد میشه.به نظرم اگه حانیه بهتر نشه،دیگه نمیشه.خداحافظ.
درو بستم و سوار ماشین شدم...
چند بار حرفهام به حانیه رو مرور کردم.
#اون_حرفها_حرفهای_من_نبود.منکه خودم همینا برام سؤال بود.
حرفهایی بود که #خدا روی زبونم جاری کرد وگرنه من کجا و این حرفها کجا؟
اون شب تو نماز شب برای حانیه خیلی دعاکردم.
فرداش به مادرش زنگ زدم و حال حانیه رو پرسیدم...
گفت فرقی نکرده...
روز بعدش میخواستم دوباره با مادرش تماس بگیرم و حالشو بپرسم ولی خجالت میکشیدم دوباره بگه فرقی نکرده.
ولی براش دعا میکردم.
حانیه دختر شوخ طبعی بود...
هیچکس حتی طاقت سکوتشم نداشت، چه برسه به این حالش.حتی امتحانات پایان ترم هم شرکت نکرده بود.
روز بعد با محمد و مریم رفتیم گچ دستمو باز کنم.
تو راه برگشت بودیم که گوشیم زنگ خورد.امین بود.
نمیدونستم چکار کنم.پیش محمد نمیشد جواب بدم.محمد گفت:
_چرا جواب نمیدی؟منتظره.
گفتم:
_کی؟
-همونی که داره زنگ میزنه دیگه.منتظره جواب بدی.
گوشیم قطع شد...
محمد نگاهم کرد.بااخم و شوخی گفت:
_کی بود؟
-یکی از بچه های دانشگاه.
-اونوقت خانم دانشجو یا آقای دانشجو؟
باتعجب نگاهش کردم.یعنی صفحه گوشیمو دیده؟ضحی گفت:
_بابا بستنی میخوام.
-چشم دختر گلم.
جلوی یه بستنی فروشی نگه داشت و با ضحی پیاده شد...
دوباره گوشیم زنگ خورد،امین بود.نگاهی به مریم کردم. بالبخند نگاهم کرد و پیاده شد.گفتم:
_بفرمایید
-سلام خانم روشن.مزاحم شدم؟
-سلام،نه.حانیه حالش خوبه؟
-خداروشکر خیلی بهتره.تماس گرفتم ازتون تشکر کنم..من ازتون خواستم آرومش کنید ولی نمیدونم شما چکار کردید که حتی #راضی شده به رفتنم.
صداش خیلی خوشحال بود...
ازپشت تلفن هم میشد فهمید بال درآورده و تو ابرها سیر میکنه.
-خواهش میکنم نیازی به تشکر نیست.
-منکه نمیتونم لطفتون رو جبران کنم. امیدوارم #خدا براتون جبران کنه.
-متشکرم.گرچه انتظار تشکر هم نداشتم ولی اگه براتون ممکنه اونجا برای من هم دعا کنید.اگه امری نیست خداحافظ.
-حتما.عرضی نیست،خداحافظ
محمد بستنی رو گرفت جلوی صورتم و گفت:
_اگه زیاد بهش فکرکنی بستنی ت آب میشه.
لبخند زدم و بستنی رو گرفتم.به محمد گفتم:
_داداش شما دیگه سوریه نمیری؟
بستنی پرید تو گلوش...
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت بیست و هفتم
بستنی پرید تو گلوش و سرفه ش گرفت...
مریم دستمال کاغذی بهش داد و نگاهش کرد. محمد هم به مریم خیره شده بود.
منم باتعجب نگاهشون میکردم.گفتم:
_چیزی شده؟!!
محمد سرشو انداخت پایین و با بستنی ش بازی میکرد.مریم همونجوری که به محمد نگاه میکرد،گفت:
_چیزی نیست زهراجان.ظاهرا داداشت قراره به همین زودیا بره.
صداش بغض داشت ولی نارضایتی تو صداش نبود.رو به محمد گفتم:
_آره داداش؟!
محمد گفت:
_تو چی میگی این وسط؟ اصلا برا چی یهو،بی مقدمه همچین سؤالی میپرسی؟
مریم گفت:
_چه اشکالی داره خب.بالاخره که باید میگفتی دیگه.تازه کارتو راحت کرده که.
بعد یه کم مکث گفت:
_کی میخوای بری؟
محمد همونجوری که سرش پایین بود،گفت:
_ده روز دیگه.
با خودم گفتم پس احتمالا با امین باهم میرن... دلم هری ریخت...
نکنه محمد دیگه برنگرده.وای خدا! فکرشم نمیتونم بکنم.
یاد #حرفهام به حانیه افتادم.من اونقدر خودخواه هستم که #راضی بشم بخاطر من سعادت شهادت نصیب محمد نشه؟
نمیدونم..
شاید هم خودخواه باشم.به چهره ی محمد از پشت سر نگاه میکردم و آروم اشک میریختم.ضحی تا چشمش به من افتاد گفت:
_عمه چرا گریه میکنی؟!
محمد و مریم برگشتن سمت من.سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم.
محمد به ضحی گفت:
_شاید چون بستنی ش آب شده گریه میکنه.
نگاهی به ظرف بستنی تو دستم کردم،خنده م گرفت.
سرمو آوردم بالا.از توی آینه چشمهای اشکی محمد رو که دیدم خنده م خشک شد.
گاهی به مریم نگاه میکرد و باشرمندگی لبخند میزد. مریم رو نمیدیدم که بفهمم چه حالی داره.
جلوی در خونه نگه داشت...
مامان شام دعوتشون کرده بود.یه نگاهی به مریم کرد،یه نگاهی به من،گفت:
_با این قیافه ها که نمیشه رفت تو،چکار کنیم؟
مریم برگشت سمت من و باخنده گفت:
_به مامان میگیم بستنی زهرا آب شده بود،گریه کرد.ما هم بخاطرش گریه کردیم.
هرسه تامون خندیدیم.
محمد گفت:
_چطوره بگیم زهرا دلش برای گچ دستش تنگ شده؟
بازهم خندیم.
مریم گفت:
_یا بگیم از اینکه از این به بعد مجبوره کارهای خونه رو انجام بده،ناراحته.
بازهم خندیدیم...
همینجوری یکی مریم میگفت،یکی محمد و هی میخندیدیم.
مریم به من گفت:
_تو چرا ساکتی؟ قبلا یکی از این حرفها بهت میگفتیم سریع جواب میدادی.
گفتم:
_احتمالا نمکم تو گچ دستم بوده که تو بیمارستان جا گذاشتم.
بازهم خندیدیم.محمد گفت:
_بسه دیگه.برید پایین.دلم درد گرفت.
میخندیدیم...
ولی هرسه تامون تو دلمون غوغا بود... تو حیاط محمد تو گوشم گفت:
_پیش مامان و بابا به روی خودت نیاری ها.
با تکون سر گفتم باشه.
اون شب با شوخی های محمد گذشت.
هشت روز دیگه هم گذشت.من تمام مدت به فکر رفتن محمد و حال مریم و خودم و حانیه بودم.
شب محمد با یه دسته گل اومد خونه ی ما؛تنها.مامان و بابا با دیدن محمد همه چیزو فهمیدن.
آخه محمد همیشه دو شب قبل از رفتنش با یه دسته گل تنها میومد خونه ی ما و به ما میگفت میخواد بره سوریه...
هربار من اونقدر حالم بد میشد که به مامان وبابام فکر نمیکردم.اون شب هم با اینکه حالم بد بود ولی به مامان و بابام دقت کردم.
بابا که همون موقع چند تا چین افتاد رو صورتش.فکرکنم چند تا دیگه از موهاشم سفید شد.
مامان تا چشمش به محمد و دسته گلش افتاد با حال زار و اشک چشم همونجا روی زمین نشست.ولی نه نارضایتی تو صورتشون بود و نه گله ای.
تازه اون شب فهمیدم چه پدر و مادر #صبور و #مقاومی دارم.
محمد هم وقتی حال مامان و بابا رو دید به نشانه ی شرمندگی دستی به پیشونیش کشید و بالبخند مثلا عرق شرمشو پاک کرد.
رفت پیش مامان،روی زمین نشست.دستشو بوسید و بالبخند دسته گل رو سمت مامان گرفت و گفت:
_بازهم پسرت دسته گل به آب داده.
مامان هم فقط اشک میریخت و به محمد نگاه میکرد.محمد گل رو روی زمین گذاشت و رفت پیش بابا.بابا به فرش نگاه میکرد.
محمد اول دستشو بوسید و بعد شونه شو.بعد بابغض گفت:
_حلالم کنید.من شما رو خیلی اذیت میکنم.دعا کنید دیگه دفعه ی آخر باشه و شما...
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
••💔
معنے چشم انتظاࢪے ࢪا نفهمیدم ولے
جاݩِ مادرهاےِ مفقودالاثࢪها، العجݪ
••💔
چھ علے اڪبرها ڪھ رفتند و علے اصغر باز گشتند
#چنــــــخطعشقـــــد
•|أَيْنَ اسْتَقَرَّتْ بِكَ النَّوىٰ؟..|•
.
.
با ندبۀ ما نیامدی ،
حرفی نیست
یک جمعه تو گریه کن
که ما برگردیم ..
#امام_جهان