eitaa logo
شهدای مدافع حرم
913 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
‏فَقَدْ هَرَبْتُ إِلَيْكَ  از تمام دنیا به سمت خودت ‌‌‌...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💜🌹🍀برمدارعشق🍀🌹💜 🌺ماه خوبان ماه شعـبان میرسد 🌸موسـم گـلهای بستــان میرسد 🌺شاخ طوبی سر زداز خُلـدبرین 🌸مژده اینک ماه غُفــران میرسد 🌺مولودبوالفضل وسجاد وحسین 🌸یـاورانی بهــــر قــــرآن می‌رسد 🌺زاد روز مهـــدی صــــاحب زمـان 🌸سَـروری بر اهـل ایــمان می‌رسد 🍀آغاز ماه مبارک شعبان‌المعظم ماه 🍀رسول خدا صلوات‌الله‌علیه‌وآله و 🍀اعیـاد شعبـانیـــه را به همه مؤمنان 🍀ومسلمانان شادباش وتهنیت می‏‌گوییم 💚🍃 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🍃💚
🌸🍃دست ما بر کرم و رحمت 🌹 باشد 🌸🍃عشق ما آمدن دولت 🌹 باشد 🌸🍃اول ماه شعبان از کرمت یا سلطان 🌸🍃روزی ما فرج حضرت 🌹 باشد 💐 🌸🍃
🍂شعبان چٍقَدَر گل به گلستان دارد 🍃سجّاد و حسين و مير تابان دارد 🍂در نیمه ی آن هلال ماه مهدیست 🍃یک یاس سه ساله هم به دامان دارد حلول ماه شعبان بر شما نهج البلاغه ایهای عزیز مبارک 🌹❤️☺️ 🍃🌸꙰🍃🌸꙰🍃🌸꙰
کاش صاحب برسد، بنده به زنجیر کند ما جوانان همه را در ره خود پیر کند کاش چشم گل زهرا به دل ما افتد با نگاهش به دل غمزده تاثیر کند 🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃
⟮.▹🌷◃.⟯ وقتی شما از این و آن طعنه میخورید و لاجرم به گوشه اتاق پناه میبرید و با عکس‌های ما سخن میگویید و اشڪ میریزید.. به خدا قسم این جا کربلا میشود و برای هر یڪ از غم‌هایِ دلتان این جا تمام شهیدان زار میزنند.. ٵللِّھُمَ؏َـجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَࢪج°•🌱📿•° -
✨🌹🦋🦋✨🌹✨🦋🦋🌹✨ ⏰ساعت به وقت
∞↷❥|﷽|🌨📚 ✿اﻟﺴَّـﻼ‌ﻡُ ﻋَﻠﯿكَ یا ﻋَلـےِّ ﺑْــﻦَ ﺍﻟْﺤُﺴــَﯿﻦْ زَیـنَ ﺍﻟﻌﺎﺑِﺪﯾﻦْ✿ ❄️✨«و اُفوض اَمࢪے اِلے الله» ❄️✨فعاݪیٺ امࢪوز ࢪا ٺقدیم مےڪنیم بھ↻ ❄️✨↷محضࢪ مقدس اهݪ بیٺ طهاࢪٺ ❄️✨↷ شہید والا مقاݥ {حسین همدانی } بࢪاے‌خواݩدݩ‌هࢪقـسمٺ‌از ࢪماݩ‌یـــڪ‌ صݪــواٺ‌ بہ نیٺ تعجیڷ دࢪفرج آقا امام زماݩ (عج) اݪـزامیــسٺツ♡ ❄️🌨
رمان زیبای قسمت نود و نهم دلم خیلی براش تنگ شده بود.... پدر و مادروحید و مامان و بابای خودم اصرار داشتن وقتی وحید نیست،خونه نمونم.حتی وحید هم گفته بود بهتره تنها نباشی ولی من دوست داشتم خونه خودم باشم. دو روز اول خیلی برام سخت بود.خیلی با خودم فکر کردم.گفتم زندگی من اینه.وحید گاهی وقتها نیست.منکه نباید وقتی وحید نیست زندگی مو تعطیل کنم.رفتم تو آشپزخونه و برای خودم قیمه درست کردم. بعد از ازدواج وحید ازم خواست کلاس تیراندازی شرکت کنم... خودم اصلا تمایلی نداشتم ولی وحید اصرار کرد.منم بخاطر وحید قبول کردم.خیلی پیگیر کلاس تیراندازی من بود. منم بخاطر وحید تلاش کردم بهترین باشم. طوری که وقتی کلاس تموم شد،من نفر اول دوره بودم.وحید هم بهم افتخار میکرد. مریم هم بهم پیشنهاد داد کلاس امداد و هلال احمر هم برم.چون احتمال زخمی شدن وحید تو مأموریت هاش،زیاد بود.دوره های هلال احمر هم کامل رفتم... سرمو شلوغ کرده بودم که نبودن وحید کمتر اذیتم کنه.هربار که وحید تماس میگرفت از کارهایی که در طول روز انجام میدادم براش میگفتم تا بدونه من زندگی میکنم و ناراحت من نباشه.حتی گاهی که میگفتم برا خودم غذا درست کردم،خوشمزه بود یا بی نمک شده بود یا ترش بود،میخندید و میگفت اینقدر نگو دهانم آب افتاد. وقت های خالی هم به پدر و مادر خودم یا پدر و مادر وحید سر میزدم،خودمو ناهار یا شام دعوت میکردم خونه شون... اونا هم خوشحال میشدن.خونه برادرهام هم میرفتم.گاهی نرگس سادات و نجمه سادات میومدن پیشم. با اینکه سرم شلوغ بود،دلم خیلی برای وحید تنگ میشد. وقتی میومد خونه،روی مبل می نشست.براش چایی یا شربت میاوردم. همونجوری که وحید چایی یا شربتش رو میخورد من فقط نگاهش میکردم. هرروزی که میگذشت بیشتر عاشقش میشدم. همیشه وقتی میرفت مأموریت اونقدر تنهایی گریه میکردم تا آروم بشم.دیگه روضه هایی که برای خودم میذاشتم با صدای وحید بود.وقتی مداحی میکرد صداشو ضبط میکردم. نمیدونست وگرنه از حافظه گوشیم پاک میکرد.... شش ماه بعد متوجه شدم باردارم.... وحید عاشق بچه ها بود.مطمئن بودم خیلی خوشحال میشه.از خوشحالی نمیدونست چی بگه. همون شب وحید گفت که باید مأموریت دو ماهه بره که شاید هم بیشتر طول بکشه.وحید رفت مأموریت.من بیشتر خونه بابا بودم.حالم خوب نبود.... خیلی دوست داشتم تو این شرایط وحید کنارم باشه ولی ناراضی نبودم.دلم خیلی براش تنگ شده بود. هرجوری بود دو ماه گذشت... یک هفته به اومدن وحید مونده بود که گفت مأموریتش بیشتر طول میکشه و شاید تا دو ماه دیگه هم نیاد.حتی ممکنه دیگه نتونه تماس بگیره.متوجه شدم شرایط کارش سخت تر شده.برای اینکه نگران من نباشه هربار تماس میگرفت،سرحال و شاد صحبت میکردم. یک ماه دیگه هم به سختی گذشت... یه روز که رفتم دکتر،دکتر گفت دو قلو هستن؛دو تا دختر. اونقدر خوشحال شدم که وقتی از مطب اومدم بیرون با وحید تماس گرفتم که بهش بگم.سریع جواب داد.خیلی با مهربونی و محبت صحبت میکرد.گفت دو روز دیگه میاد.از خوشحالی تو ماشین گریه کردم. وقتی بهش گفتم خدا دو تا بهمون داده،از ذوق و خوشحالی نمیدونست چی بگه و چکار کنه. سه ماه بعد یه شب با وحید برگشتیم خونه.یه ماشینی جلو در پارک بود.دو تا سرنشین آقا داشت.... وحید با دیدن اون ماشین و سرنشینانش به من گفت: _تو ماشین باش،الان میام. رفت سمتشون.چند دقیقه ای با هم حرف زدن بعد اومد پیش من و گفت: _تو برو بالا.من چند دقیقه دیگه میام. گفتم: _چیزی شده؟ -نه.از همکارام هستن. داشتم با کلید درو باز میکردم که یکی از آقایون صدام کرد: _خانم موحد. برگشتم.آقای میانسالی بود.... نویسنده بانو
رمان زیبای قسمت صدم برگشتم.آقای میانسالی بود.گفتم: _سلام بفرمایید -سلام دخترم.میتونم چند دقیقه منزلتون مزاحم بشم. وحید گفت: _حاجی من حرفمو گفتم. اون آقا منتظر حرف من بود... از رفتار وحید با اون آقا فهمیدم آشنا هستن.گفتم: _اختیار دارید،منزل خودتونه.بفرمایید. اون آقا تنها اومد سمت در.وحید به من گفت: _شما برو بالا.الان میام. رفتم بالا.برق روشن کردم.چایی هم آماده کردم.خیلی طول کشید بیان.از آیفون نگاه کردم.وحید جلوی اون آقا ایستاده بود و بهش میگفت: _نمیشه.من نمیتونم. لامپ آیفون که روشن شد دو تایی برگشتن سمت آیفون.گفتم: _آقاسید!مهمان رو دم در نگه داشتی. بفرمایید بالا. اون آقاهم از خدا خواسته سریع اومد داخل.... داشتم چایی میریختم تو لیوان وحید اومد تو آشپزخونه و گفت: _برا چی گفتی بیان بالا؟ -وحیدجان!! وقتی میگن میخوام بیام بگم نه؟! زشت نیست مهمون رو راه ندیم؟! سینی رو گرفت و گفت: _برو تو اتاق تا من نگفتم نیا بیرون. -چشم آقای خوش اخلاق. برای رفتن به اتاق باید از جلو مهمون رد میشدم.به اون آقا گفتم: _خوش آمدید.من مزاحمتون نمیشم.میرم تو اتاق،شما راحت باشید. یه قدم رفتم،اون آقا گفت: _دخترم میشه بشینید.من اومدم اینجا چون با شما کار داشتم. وحید ناراحت گفت: _حاجی حرفی دارید به خودم بگید. بعد به من گفت: _شما برو تو اتاق. یه نگاهی به آقایی که وحید بهش میگفت حاجی کردم،با اشاره گفت _بشین. یه نگاهی به وحید کردم،اشاره کرد برو.به وحید لبخند زدم. رو به حاجی گفتم: _تا حالا رو حرف آقاسید حرف نزده بودم. رو به وحید گفتم: _ولی فکر میکنم بهتره بمونم. نشستم روی مبل.حاجی لبخندی زد و گفت: _آدمی مثل وحید باید هم همچین همسری داشته باشه..راستش دخترم من وضعیت شما رو میدونم... وحید پرید وسط حرفش و گفت: _شما که میدونید دیگه چرا اصرار میکنید. حاجی گفت: _چاره ای ندارم... بالبخند گفتم: _آقاوحید باید بره مأموریت؟ دو تایی به من نگاه کردن.وحید گفت: _نه.نمیرم. به حاجی گفتم: _کی باید بره؟ وحید گفت: _نمیرم به وحید نگاه کردم.لبخند زدم.دوباره به حاجی نگاه کردم.گفت: _هرچی زودتر،بهتر.فردا صبح بره که خیلی بهتره. وحید گفت: _نمیرم. به حاجی گفتم: _چقدر طول میکشه؟ وحید عصبانی شد.گفت: _من میگم نمیرم تو میگی چقدر طول میکشه؟ اصلا میشنوی من چی میگم؟ به حاجی نگاه کردم.گفت: _دوماه وحید با اخم به من نگاه میکرد.به حاجی گفتم: _خطرناکه؟ -نه.یه موقعیت بررسی و تحقیقه.من بهتر و دقیقتر از وحید نمیشناسم وگرنه تو این وضعیت شما اصلا بهش نمیگفتم. به وحید نگاه کردم.هنوز داشت با اخم به من نگاه میکرد.بالبخند گفتم: _برو،من راضیم. وحید عصبانی بلند شد.دو قدم رفت سمت اتاق بدون اینکه برگرده به من گفت: _بیا. به حاجی گفتم: _شما از خودتون پذیرایی کنید.منزل خودتونه. ببخشید..الان میایم خدمتتون. رفتم تو اتاق.سریع درو بست.گفت: _میفهمی چی میگی؟! اگه برم وقتی بچه هامون به دنیا بیان نیستم پیشت. گفتم: _بقیه هستن.منم کلا میرم خونه بابا یا خونه آقاجون که شما خیالت راحت باشه،خوبه؟ -یعنی برات مهم نیست من نباشم؟فرقی نداره برات؟ -معلومه که مهمه.ولی کارت مهم تره.حاجی گفتن کس دیگه ای ندارن که بتونه این مأموریت رو انجام بده. بعد با شوخی گفتم: _برا بچه های بعدی جبران میکنی. -گوشام دراز شد. -قبلا هم بهت تذکر دادم وقتی درمورد همسر من صحبت میکنی مؤدب باش.بعدشم من میخوام دخترهام مثل مامانشون دو تا داداش مهربون هم داشته باشن.آخه خیلی خوبه آدم داداش داشته باشه. خنده ای کرد و گفت:.... نویسنده بانو
رمان زیبای قسمت صد و یکم خنده ای کرد و گفت: _آره.مخصوصا اگه مثل محمد باشه. مثلا اخم کردم: _درمورد داداش من درست صحبت کن. هلش دادم سمت در و گفتم: _برو.مهمونتو تنها گذاشتی اومدی اینجا بدگویی داداش خوب منو میکنی. -آها!! داداش خوب!! قبل از اینکه درو باز کنه گفت: _زهرا مطمئنی؟ دو ماهه...وقتی برگردم دیگه دخترهامون به دنیا اومدن ها -بله آقا،مطمئنم.برو تا من از دستت راحت بشم.هی بشین،نکن،بخور،نرو...یه نفسی میکشم وقتی بری. -باشه.خودت خواستی. رفت تو هال.... من همونجا رو تخت نشستم.غم دلمو گرفت ولی راضی بودم. چادرمو مرتب کردم و رفتم تو هال. حاجی ایستاده بود و میخواست بره. گفتم: _تشریف داشته باشید.شام میل کردید؟ -بله.ممنون دخترم.برم که وحید خوب استراحت کنه.صبح باید بره. وحید خواب بود... کنار تخت ایستاده بودم و نگاهش میکردم.وقتی وحید کنارم باشه سخت ترین مشکلات رو هم میتونم تحمل کنم.وقتی وحید باشه نبودن همه رو میتونم تحمل کنم.وقتی لبخند بزنه اخم برام مهم نیست. داشتم خیره نگاهش میکردم و تو دلم قربون صدقه ش میرفتم. تکان نمیخوردم.حتی سعی میکردم آروم نفس بکشم که بیدارش نکنم. چشمهاش بسته بود ولی لبخند میزد.فکر کردم خواب خوبی داره میبینه.با صدای خواب آلودی گفت: _بگیر بخواب خانم جان. فکر کردم داره تو خواب حرف میزنه. گفت: _زهرا جان،بذار بخوابم.فردا کلی کار دارم. میخواستم یه مشت بهش بزنم دستمو گرفت که نزنم.چشمهاشو باز کرد.گفت: _چرا میزنی؟!! -بیداری؟!! بالبخند گفت: _نخیر خواب بودم.بیدارم کردی. -داشتی میخندیدی! -اینجا ایستادی،اینجوری نگاهم میکنی انتظار داری بیدار نشم؟ -شما که چشمهات بسته بود.از کجا فهمیدی نگاهت میکنم؟ -إ خانم جان.منو دست کم گرفتی؟ من با چشمهای بسته هم میتونم ببینم.بیخود نیست که حاجی با اون درجه و مقام میاد اینجا که منو راضی کنه برم مأموریت. لبخند زدم.گفتم: _جدا خواب بودی با نگاه من بیدار شدی؟!! -آره واقعا.باور کن. بالبخند نگاهم میکرد.گفتم: _وحید خیلی دوست دارم...خیلی خندید و گفت: _اینو که دو دقیقه پیش هم گفتی.یه چیز جدید بگو. -کی گفتم؟!! -با همون نگاهات که بیدارم کردی.با همون مشتت. باهم خندیدیم... صبح داشت میرفت بهم گفت: _به همه بگو خودت مجبورم کردی برم. من مقاومت کردم ولی تو اصرار کردی. یادت نره ها. -چشم.به همه میگم من چه زن خوبی هستم. لبخند زد و گفت: _آره،خیلی خوبی.از همین الان که دارم نگاهت میکنم دلم برات تنگ شده.آه کشید....بیچاره من. داشت گریه م میگرفت.قرآن رو آوردم بالا و گفتم: _برو دیگه.اشک ما رو در آوردی. جدی گفت: _یه وقت گریه نکنی ها.باشه؟ -باشه. ساعت شش بود وحید رفت... ساعت شش و پنج دقیقه مامانم زنگ زد.تعجب کردم.گفت: _سریع آماده شو.الان بابات میاد دنبالت بیای اینجا. -چرا؟ -چون نباید تنها بمونی. -کی گفته تنهام؟ -آقا وحید زنگ زد.گفت به زور فرستادیش مأموریت. گفت نذاریم تنها بمونی. خنده م گرفت... سر صبحی زنگ زده گفته به زور فرستادمش.باخنده گفتم: _چشم..... نویسنده بانو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃یا مَنْ عَلَیْهِ یَتَوَکَّلُ الْمُتِوَکِّلونَ🍃 📔روایت های کوتاه از زندگی شهید بزرگ ❤️ ✨ 🌙✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺 🌺اللهم عجل لولیک الفرج🌺 🌺السلام علیک یا بقیه الله یا اباصالح المهدی یاخلیفه الرحمن ویا شریک القرآن...🌺 🌺السلام علیک یا ابا عبدالله یا اباعبدالله وعلی الارواح التی حلت بفنائک علیک منی سلام الله ( ابدا) ما بقیت وبقی اللیل والنهار ولاجعله الله آخر العهد منی لزیارتکم...🌺 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ✅ کلام نور : سوره مبارکه بقره آیه 42 وَلاَ تَلْبِسُواْ الْحَقَّ بِالْبَاطِلِ وَتَكْتُمُواْ الْحَقَّ وَأَنتُمْ تَعْلَمُونَ و حق را با باطل نياميزيد، و حقيقت را با اينكه مي دانيد كتمان نكنيد. ✅✅✅ ✅ حدیث روز : پيامبر صلى الله عليه و آله اى على با ترسو مشورت مكن، زيرا او راه بيرون آمدن از مشكل را بر تو تنگ مى كند و با بخيل مشورت مكن، زيرا او تو را از هدفت باز مى دارد و با حريص مشورت مكن، زيرا او حريص بودن را در نظرت زيبا جلوه مى دهد. يا عَلىُّ لاتُشاوِر جَبانا فَإِنَّهُ يُضَيِّقُ عَلَيكَ المَخرَجَ وَلاتُشاوِرِ البَخيلَ فَإِنَّهُ يَقصُرُبِكَ عَن غايَتِكَ وَلاتُشاوِر حَريصا فَإِنَّهُ يُزَيِّنُ لَكَ شَرَّها؛ (علل الشرايع، ج2، ص559، ح1 ✅✅✅ ✅کلام بزرگان : شهید آوینی: حزب الله اهل ولایت است و اهل ولایت بودن دشوار است، پایمردی می‌خواهد و وفاداری. ✅✅✅ ✅ احکام روز : در دست داشتن ساعت و انگشتر در هنگام وضو س: اگر در هنگام وضو گرفتن، ساعت را از دستمان خارج نكنيم ولى آن را چند بار بچرخانيم تا آب به سطح پوست برسد، براى وضو اشكالى دارد؟ ج) اگر آب به پوست مى‌رسد و از بالا به پايين شسته مى‌شود اشكال ندارد. استفتائات مقام معظم رهبری ✅✅✅ ✅ انرژی مثبت: یک شمع روشن می تواند هزاران شمع خاموش را روشن کند و ذره ای از نورش کاسته نشود. ✅✅✅ با سلام خدمت دوستان گرامی صبح همگی بزرگواران بخیر ونیکی روز خوبی توام با سلامتی و موفقیت و سربلندی برایتان آرزومندم اللهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام بر شهیدان روز را آغاز کنیم با یاد شهیدان ❤️😓
🌼 السلام_علیک 🌼 یا_اباصالح_مهدی 💫تو بیا تا گره از کار دلم وا گردد 🌼سبب وصل به دلدار مهیا گردد 💫دمد از خاک ، گل و سبزه به یُمن قدمت 🌼آسمان آبی و خوشرنگ چو دریا گردد 💫چشمها منزل خورشید جمال تو شود 🌼عالمی خیره به تو ، غرق تماشا گردد 💫یوسف خویش به نسیان بسپارد یعقوب 🌼غرق در حسن رخ یوسف زهرا گردد 🌼الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌼 🌼 صبحتون_مهدوی
💛✨ ༻༺ 🕊دلِ دیوانہ در بندِ حسین اسٺ 🍃همیشہ مسٺِ لبخندِ حسین اسٺ 🕊عجب مادر بزرگم راسٺ مےگفٺ 🍃شفا در دود اسپندِ حسین اسٺ ♥️|
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 مدافعان حرم؛ مجتبی برسنجی اهل سوادکوه، و مهدی بختیاری، اهل اسلامشهر، در راه دفاع از حریم اهلبیت(ع)، اسلام حقیقی و امنیت ملی مان دیروز در منطقه المیادین سوریه بر اثر انفجار مین به شهادت رسیدند و آسمانی شدند. ‌ #معشوقه_به_سامان_شد تا باد چنین بادا🕊🌷
🌺﷽🌺 تڪیه‌ ڪن‌به‌ شہـداء شہـدا تڪیه‌شان‌ خداست... اصلا‌ ڪنارگل بنشینی بوۍ گل‌ میگیرۍ پس‌ گلستان‌ ڪن‌ زندگیت‌ را‌ با‌ یاد شہـدا... ♥️
🌷امروزسالروز تولد شهید محمد حسین یوسف الهی از نیروهای واحداطلاعات عملیات لشکر ۴۱ ثارالله است...گرامی باد... یاد و خاطره اش... ✅
آرزوهای شهید تورجی‌زاده کاش آرزوهایم مثل تو بود داشتیم از آرزوهامون می‌گفتیم. محمدرضا گفت: آرزوی من اینه که... مکثی کرد و ادامه داد: "من دوست دارم زیاد برام فاتحه بخونن، زیاد باقیات‌الصالحات داشته باشم؛ می‌خوام بعد از مرگم ، وضعم خیلی بهتر بشه؛ دوست دارم هر کاری می‌تونم برای مردم بکنم، حتی بعد از شهادت... " به راستی که خداوند چه زیبا آرزوهای شهید محمدرضا تورجی‌زاده رو برآورده کرده؛ هم او دست مردم رو می‌گیره، و هم اکثر اوقات مزارش جزء شلوغ‌ترین مزارهای گلستان شهداست و مردم دارن براش فاتحه می‌خونن... 🌹خاطره ای از زندگی مداح شهید محمدرضا تورجی‌زاده 📚منبع: کتاب یازهرا سلام‌الله‌علیها ، صفحه ۱۷۰
💠صبح امروز... سالروز تولد شهید محمد حسین یوسف الهی ✅
🌸سلام بر شعبان و اعیادش، ✨سلام بر حسین و عباسش، 🌸سلام بر سجاد و سجودش، ✨سلام بر نیمه شعبان و ظهور مولودش. 💐 💕
بسم رب الشهداء والصدیقین🌷