نفسهای همسرم 🥀دم_بازدم نبود، دم_خون بود
نفسهای ما به شکل دم و بازدم است ولی نفسهای روزهای آخر منوچهر🥀 دم_خون بود. وقتی دستانم را زیر دهانش میبردم که این خونها روی لباسش نریزد، دستانم میلرزید و میدیدم که دیگر دستانم طاقت ندارد که زیر دهان منوچهر 🥀گرفته شود. وقتی داخل بیمارستان دکتر به من گفت که: «اینها خون نیست و تکه تکه ریههایش کنده و خارج میشود» من از منوچهر خیلی خجالت کشیدم و دیدم چه التماسی به خدا میکردم که منوچهر🥀 بیشتر بماند و منوچهر🥀 صدایش در نمیآمد.خجالت کشیدم چون هیچ وقت نمیخواستم جلوی منوچهر🥀 گریه کنم، اما اشک از چشمانم سرازیر شد.
رسم دل کندن بلد نبودم
ولی آن روز در بیمارستان منوچهر🥀 به من گفت:«من خستهام و دل بکن.» من رسم دل کندن بلد نبودم، من فقط بلد بودم دل ببندم. دائم دستانم بالا میرفت و میافتاد. یک دفعه منوچهر🥀 گفت: «تو را جان عزیز زهرا 🥀دل بکن.» من چه کسی باشم که اسم حضرت زهرا(س) 🥀بیاید و من نخواهم گوش دهم؟
گفتم: خدایا آنچه که راحتی و آرامش است برای منوچهر🥀 روزی قرار بده و میدانم که قسمتش در این دنیا نمیشود. بعد گفتم: «به یک شرط دل میکنم، منوچهر اگر یک دعا برای دنیایت بخواهی بکنی چی هست؟» گفت: «من هیچ دعایی برای دنیای خودم ندارم.» گفتم: «یک دعا» گفت:«کاش میتوانستم ده دقیقه راحت بخوابم.» نشد.
گفتم:«خدایا پس آنچه که راحتی او است، روزیاش قرار ده.»
به عشق دیدار با خدا غسل شهادت🥀 کرد
بعد به من گفت: «میشود فرشته جان من غسل شهادت 🥀کنم؟» گفتم:«منوچهر🥀 داخل بیمارستان؟ بعد همه میگویند این بچه حزباللهیها همه کارهایشان عجیب و غریب است حالا با این همه وسیلهای که به تو وصل است؟» گفت: «نه نمیخواهم یک لیوان آب بده» و من خوشحال بودم از این که منوچهر 🥀میخواهد آب بخورد. لب تخت نشست و گفت:«خدایا به عشق تو در این مسیر قدم برداشتم، به عشق تو برای دفاع از مردمم رفتم، به عشق تو زندگی کردم، به عشق تو تمام این دردها را کشیدم، به عشق تو یک آخ را حرام نکردم و به عشق تو و دیدار تو غسل شهادت🥀 میکنم» و آب را روی سرش ریخت.
با ذکر یا حسین 🥀در بغل من و پسرم شهید🥀 شد
من نمیدانستم که آنقدر آب میتواند آدم را خیس کند ولی آن لحظه فقط داشتم او را خشک میکردم، چون داشت از پاهایش آب میریخت. مدتها بود که منوچهر🥀 به خاطر ترکشهای زیادی که در سینهاش بود، نمیتوانست سینه بزند، اما آن لحظه شروع کرد «یا حسین(ع)»🥀 گفتن و سینه میزد، به قدری که خون روی تختش ریخت که گفتند که ملحفههای آن را عوض کنیم. من و علی پسرم، بغلش کردیم و منوچهر🥀 داشت یا حسین 🥀میگفت و از دهانش خون میآمد و با دستش خون را پاک میکرد. لحظه آخر یک یا حسین🥀 گفت و دست من را فشار داد، من صورتش را نگاه کردم، یک لبخند زد و در بغل من و علی شهید 🥀شد.
بخشی از وصیت نامه ی شهيد منوچهر مدق🥀
سفارش حضرت امام (ره) را فراموش نکنيد که فرمودند: «نگذاريد پيشکسوتان جهاد و شهادت🥀 در پيچ و خم زندگي مادي به فراموشي سپرده شوند».
از خانواده ی شهدا🥀، جانبازان ديدن کنيد، نگذاريد گرد فراموشي بر چهره ی آن ها بنشيند. از ريا دوري کنيد و از ته قلب و با عشق کار کنيد.
دوست دارم همکارانم هميشه حاضر به جانفشاني عاشقانه در راه انقلاب و از رهبري باشند.
شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم، شهدای هسته ای🥀
و علی الخصوص شهید سرفراز
#شهیدمنوچهرمدق
🌷 صلوات 🌷
✨ التماس دعای فرج وشهادت✨
یاعلی مدد
حاجمحمود_کریمی_ای_همسر_سلطان_دین_.mp3
8.46M
🔊 #صوتی ؛ #سرود زیبا
📝 ای همسر سلطان دین...
👤 حاج محمود #کریمی
🌺 ویژهٔ ولادت #امام_سجاد
📌 #پیشنهاد_دانلود
🌹 #یا_حسین 🍃
هرڪَس ڪه راهِ ڪربُبَلا شد طریقہ اش
بوےِ #حسین مےچڪد،از هر دقیقہ اش
دردانہے خداسٺ حُسیْن بن فاطمہ
احسنٺ وآفریـن بہ #خدا وسلیقہ اش
🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله❤️
#شب_و_روزم_کربلاست
【°اربابم حسین جان°】
من که میخوابم
ولی یادت بماند کربلا
یک شب دیگر
به امید وصالت سر شد ♡|°
وارث چــادر زیــنــبــ
نــڪــنــد خــون بــه دل مــهدی زهرا بــڪــنــیــ...
خُدایا ..
عاشِق در برابرِ معشوق
آنقَدر عشق میورزَد تا بِمیرد
من هَم آنقدر عاشقِ تو هَستم
ڪه میخواهَم در راهِ تو
تِکهتِکه شَوم🥀
- شهیدحجتاللهرحیمی -
"سـربـند بـستـن"
يعنے.. ديگر دلت ، بنــدِ اين و آن نباشد
آن را محـكم گـره بزن و خـود را وقفِ صاحبِ نامــش كن....
♥️
بسم الله الرحمن الرحیم
🖊فَانْظُرْ إِلی آثارِ رَحْمَتِ اللّهِ کیفَ یحْی اْلأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها إِنّ ذلِک لَمُحْی الْمَوْتی وَ هُوَ عَلی کلّ شَی ءٍ قَدیرٌ
🖊 پس به آثار رحمت خدا بنگر که چگونه زمین را پس از مرگش زنده می گرداند. در حقیقت، هم اوست که زنده کننده مردگان است و اوست که بر هر چیزی تواناست.»
(سوره روم: آیه مبارکه 50 )
🖊خداوند در این آیه شریفه، ما را به #اندیشیدن و نگریستن در #رخداد_زنده_شدن زمین فرا میخواند، حادثه ای که با آغاز فصل بهار رخ می دهد.
🖊استاد شهید مرتضی مطهری در این باره می گوید: در قرآن کریم بارها از این تجدید حیاتی که برای زمین رخ می دهد، یاد شده و از این منظر، به عنوان یک درس و تعلیم به فصل بهار نگاه شده است.
🖊در حقیقت، هریک از فرزندان زمین ـ از گیاهان و حیوانات و انسان ـ از این فصل حیاتبخش سهمی و حقی دارند. گل ها و سبزه ها در این فصل، خود را به کمال رشد می سانند و جمال خود را به اوج طراوت می رسانند.
🖊 اسب و گاو و گوسفند، خود را به آب و علف می رسانند و خود را فربه می سازند و جست و خیزی می کنند. انسان هم از آن جهت که انسان است، عقلی دارد و فهمی، دلی دارد و احساساتی و عواطفی. او هم از این فیض عام سهمی دارد. سهم انسان چیست؟
🖊بهار، فصل تجدید حیات و زندگی دوباره زمین ماست. فصل نشاط و خرمی زمین است. فصلی است که زمین در شرایط تازه و جدیدی قرار می گیرد و آماده می شود که بزرگترین موهبت های الهی؛ یعنی حیات و زندگی به او افاضه شود
🌸🌸🌸🌸🌸
با سلام خدمت دوستان گرامی
صبح همگی بزرگواران بخیر و نیکی
روز خوبی داشته باشید
پیشاپیش سال نو را خدمت همگی بزرگواران تبریک و تهنیت عرض می کنم
🌸🌸🌸🌸
در سال جدید برایتان سلامتی و موفقیت و خوشبختی و سعادت و زندگی پر پول و برکت وعشق و دولتی مردمی وخادم آرزومندم
ابر ها به آسمان تکیه می کنند،درختان به زمین و انسانها به مهربانی یکدیگر...🌱
گاهی دلگرمی یک دوست چنان معجزه می کند که انگار خدا در زمین کنار توست.🌸🍃
جاودان باد سایه دوستانی که شادی را علت اند نه شریک، و غم را شریکند نه دلیل.😍
و با دلی خوش به استقبال بهار بروید(:
#عیدتان مبارک😍
∞↷❥|﷽|✨📘
✿اﻟﺴَّـﻼﻡُ ﻋَﻠﯿكَ یا ﺟَـــﻌْـﻔَـﺮِ ﺑﻦِ ﻣُﺤـــﻤَّﺪ اَیــُّها ﺍﻟﺼّـﺎﺩِﻕ✿
🥀«و اُفوض اَمࢪے اِلے الله»
🥀فعاݪیٺ امࢪوز ࢪا ٺقدیم مےڪنیم بھ↻
🥀✨↷محضࢪ مقدس اهݪ بیٺ طهاࢪٺ
🥀✨↷ شہید والا مقاݥ
{محمد بلباسی }
بࢪاےخواݩدݩهࢪقـسمٺاز ࢪماݩیـــڪ صݪــواٺ بہ نیٺ تعجیڷ دࢪفرج آقا امام زماݩ (عج) اݪـزامیــسٺツ♡
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج 🥀✨
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت صد و هفتم
وحید گفت:
_اون پرونده دیگه دست من نیست.تحویل دادم.
شهرام اخمی کرد و گفت:
_که اینطور..خب دوباره بگیر.
وحید گفت:
_نمیشه،دیگه بهم نمیدن.
شهرام عصبانی اسلحه شو نشان داد و گفت:
_جناب سرگرد ما مهمانی نیومدیم.
بعد به من و بچه ها اشاره کرد.وحید به بچه ها بعد به من نگاه کرد.من با نگاه بهش میگفتم به حرفشون گوش نده.
بهار هم متوجه نگاه من شد.عصبانی اومد سمت من و اسلحه شو کنار سرم گذاشت بعد به وحید گفت:
_چطوره اول از عزیزت شروع کنیم.
عزیزت رو با تمسخر گفت. وحید یه کم فکر کرد.... بعد بدون اینکه به بهار نگاه کنه با خونسردی به شهرام گفت:
_بهش بگو اسلحه شو بیاره پایین.
شهرام به بهار اشاره کرد و بهار هم اسلحه شو برد پایین ولی کنار من ایستاده بود.وحید گوشیش رو از جیبش درآورد و به شهرام گفت:
_باید تماس بگیرم.
شهرام با سر اشاره کرد که زنگ بزن.
وحید شماره گرفت.شهرام گفت:
_بذار رو بلندگو.
خیلی بوق خورد.جواب نمیداد.دیگه داشت قطع میشد که یکی گفت:
_تو جلسه هستم.یه ساعت دیگه باهات تماس میگیرم.
حاجی بود...
وحید به شهرام نگاهی کرد.شهرام به وحید گفت بشینه روی صندلی.به بهار هم گفت دستهای وحید رو ببنده.وحید به من نگاه نمیکرد.سعی میکردم دستمو باز کنم.صندلی وحید به فاصله سه متر با زاویه ی قائمه به من بود...
سرم پایین بود و تو دلم از خدا کمک میخواستم. وحید با ناراحتی صدام کرد:
_زهرا
سرمو آوردم بالا.بهار و شهرام و اون خانمه هم به ما نگاه کردن.به وحید نگاه کردم.گفت:
_نگران نباش.نمیذارم بلایی سر تو و بچه ها بیارن
با نگرانی نگاهش کردم.متوجه منظورم شد.گفت:
_به من اعتماد کن
خیالم راحت شد که کاری رو که میخوان نمیکنه. با اطمینان نگاهش کردم.لبخند غمگینی زد.
مدتی گذشت...
دستم باز شد.چسب به دهانم بود.زینب سادات گریه کرد بعد فاطمه سادات شروع کرد.
بهار به من نگاه کرد.اومد چسب دهانم رو باز کرد.گفتم:
_گرسنه شونه.غذاشون رو گازه.
گفت:
_اینا که پنج ماهشونه
لبخند زدم.گفتم:
_دکتر اجازه داده بهشون غذا بدم.
رفت تو آشپزخونه و با دو تا کاسه اومد بیرون.
خودش و خانمه به بچه ها غذا میدادن.شهرام هم سرش تو گوشی بود...
آروم وحید رو صدا کردم.طوری که اونا نفهمن بهش فهموندم دستم بازه.بهم اشاره کرد که فعلا کاری نکنم.متوجه شدم وحید خیلی وقته دستشو باز کرده.
شهرام رفت دستشویی،اسلحه ش هم با خودش برد.بهار و خانمه اسلحه هاشون کنارشون بود. وحید اشاره کرد وقتشه.به بهار گفتم:
_میشه به منم آب بدی.
بهار فاطمه سادات روی مبل گذاشت.اسلحه ش هم برداشت و بلند شد که بره تو آشپزخونه.برای رفتن به آشپزخونه باید از جلوی وحید رد میشد. داشت میرفت که وحید سریع بلند شد و با یه ضربه بیهوشش کرد.بهار هم جلوی من نقش زمین شد...
وحید اسلحه شو گرفت و به من گفت:
_به صندلی ببندش،محکم
خانومه ایستاد و شهرام رو صدا کرد.دستهای بهار رو بستم.به وحید نگاه کردم...
اسلحه ش رو سمت خانمه گرفته بود.خانمه هم اسلحشو رو سر زینب سادات گرفته بود.سریع فاطمه سادات رو گرفتم و رفتم تو اتاق.
شهرام از دستشویی اومد...
فاطمه سادات رو تو گهواره گذاشتم و رفتم بیرون.وحید اسلحه شو سمت شهرام گرفته بود، شهرام سمت وحید.خانمه هم رو سر زینب.
شهرام پشتش به من بود...
با پام به کمرش ضربه زدم،افتاد رو زمین.وحید بالا سرش نشست و مدام به سر و صورتش مشت میزد.
اسلحه شهرام رو گرفتم.وحید به من گفت:
_برو اونور.
رفتم سمت دیگه هال،پشت وحید.زینب سادات گریه میکرد.خانمه مدام به من و وحید و شهرام نگاه میکرد.بهش گفتم:
_بچه رو بده.
خانمه ترسیده بود.اسلحه شو محکم تر به سر بچه چسبوند و گفت:
_برو عقب وگرنه میزنمش.
اسلحه رو آوردم بالا.محکم گفتم:
_بچه رو بده وگرنه من میزنم.
وحید شهرام رو هم بیهوش کرد بعد بلند شد. اسلحه رو گرفت.یه نگاهی به من کرد،یه نگاهی به خانمه،یه نگاهی به شهرام،یه نگاهی هم به بهار.
من و وحید اسلحه هامون سمت خانمه بود.زینب سادات داشت گریه میکرد.
خانمه دقیقا رو به روی من بود.به وحید گفتم:
_بزنمش؟بچه مو نمیده.زینبم داره گریه میکنه.
وحید به خانمه خیره شده بود.خانمه هم با خونسردی به وحید نگاه میکرد...
سعی کردم خونسرد باشم تا وحید بتونه با آرامش فکر کنه.وحید با خونسردی به خانمه گفت:
_تو؟ اینجا؟
خانمه گفت...
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت صد و هشتم
خانمه گفت:
_بالاخره شناختی جناب سرگرد موحد.
وحید گفت:
_تو چی میخوای؟
خانمه به شهرام اشاره کرد و گفت:
_گفتش که.
-تو هم با اینایی؟
-آره.ولی من بیشتر از اون چیزی که اونا ازت خواستن میخوام.
-چی میخوای؟
خانمه به من نگاه کرد و گفت:
_جون عزیزت.
من با خونسردی به خانمه نگاه میکردم.به وحید گفتم:
_زنده بودنش به دردت میخوره یا بزنم تو مغزش؟
خانمه پوزخند زد.منم لبخند زدم.زینب سادات آروم شد.خانمه گفت:
_حیفه که تو خودتو اسیر یه مرد و دو تا بچه کردی.تو میتونی خیلی موفق زندگی کنی.
بالبخند گفتم:
_من الانم تو زندگیم خیلی موفقم.
سؤالی نگاهم کرد.گفتم:
_آدمی که موفقیتی تو زندگیش نداشته باشه بقیه بهش #حسادت نمیکنن.وقتی من اطرافم کسانی رو دارم که بهم حسادت میکنن،یعنی موفقم.
-ولی با وجود این بچه ها خیلی ضعیفی.
- #مادربودن_ضعف_نیست.
با خونسردی به خانمه نگاه میکردم و به وحید گفتم:
_وحیدجان برنامه چیه؟چکار کنیم؟
وحید گفت:
_زهرا آروم باش.اون یه حیوونه.
لبخند زدم و گفتم:
_وحیدجان مؤدب باش.خانوم ناراحت میشن اینطوری میگی.
خانمه با پوزخند نگاهم میکرد.منم بالبخند نگاهش میکردم.گفت:
_تا حالا میخواستم شوهرت عزادار تو باشه ولی الان میخوام تو عزادار شوهرت باشی.
بعد سریع اسلحه شو گرفت سمت وحید و شلیک کرد...
من با نگرانی به وحید نگاه کردم.وحید نشسته بود.گفتم:
_وحید
زینب سادات دوباره گریه کرد.وحید سرشو آورد بالا،به من نگاه کرد و گفت:
_خوبم زهرا.به من نخورد.
واقعا شلیک کرده بود ولی چون وحید سریع نشست گلوله از بالا سرش رد شد.
به خانمه نگاه کردم.عصبی بود.دوباره میخواست شلیک کنه یه تیر زدم تو دستش، اسلحه ش افتاد.خانمه عصبی به من نگاه کرد.صدای زینب سادات تغییر کرد.نگاهش کردم،بچه کبود شده بود.داشت خفه ش میکرد.یه تیر زدم تو مغزش ولی قبل از اینکه تیرم بهش بخوره خانمه افتاد و تیرم خورد به دیوار.
به وحید نگاه کردم....
اسلحه ش سمت خانمه بود و عصبی نگاهش میکرد.وحید قبل از من به مغز خانمه شلیک کرده بود.
صدای زینب سادات قطع شد...
به زمین نگاه کردم.خانمه نقش زمین بود.زینب سادات کنارش افتاده بود...
زیر سر زینب سادات پر خون بود،
چشمهاش هم باز بود.روی زانوهام افتادم.چهار دست و پا رفتم نزدیک.سر زینب سادات خورده بود به لبه ی میز....
قلبم تیر کشید.چشمهام پر اشک شد.دیگه هیچی نمیخواستم ببینم.به سختی نفس میکشیدم.
_زینب،زینبم،زینب ساداتم....
نمیدونم چقدر گذشت....
صدای گوشی وحید اومد...
یاد وحید افتادم.وحید کجاست؟ چشمهامو باز کردم.وحید همونجا نشسته بود و چشمش به زینب سادات بود.
حتی پلک هم نمیزد...
به زینب سادات نگاه کردم.جگرم آتیش گرفت. واقعا مرده بود.دخترم مرده بود.زینب پنج ماهه م مرده بود
اشکهام نمیذاشت خوب ببینم...
دوباره گوشی وحید زنگ خورد...
دوباره به وحید نگاه کردم.حالش خیلی بد بود.بلند شدم گوشی وحید رو برداشتم.حاجی بود.گوشی رو گرفتم سمت وحید.گفتم:
_حاجیه.جواب بده.بگو بیان اینا رو ببرن.
وحید به من نگاه نمیکرد.گفتم:
_خودم جواب بدم؟
سرشو یه کم تکان داد یعنی آره ولی چشمش فقط به زینب سادات بود.
گفتم:
_سلام
حاجی با مهربانی گفت:
_سلام دخترم.خوبین؟
نمیدونستم خوبیم یا نه،ولی خداروشکر سالم بودیم.با بغض گفتم:
_خداروشکر
حاجی گفت:
_وحید با من تماس گرفته بود کاری داشت؟
-بله
-کجاست؟
به وحید نگاه کردم.
-همینجاست ولی نمیتونه صحبت کنه.
صدام هم بغض داشت.حاجی نگران شد.گفت:
_دخترم چیزی شده؟
دیگه با اشک حرف میزدم.
-سه نفر اومدن اینجا،با سه تا اسلحه.دو تا خانم، یه آقا.
حاجی ساکت بود ولی معلوم بود تعجب کرده. گفتم:
_میخواستن با ما وحید رو زیر فشار بذارن که کاری براشون انجام بده.
حاجی گفت:
_الان کجان؟
-همینجا...
به بهار نگاه کردم.به هوش اومده بود و داشت به من نگاه میکرد.گفتم:
_یکی از خانمها رو به صندلی بستیم.
به شهرام نگاه کردم،هنوز بیهوش بود.گفتم:
_آقاهه هم وحید بیهوشش کرده.
به جنازه زنه نگاه کردم و گفتم:
_یکی دیگه از خانمها هم مرده.
حاجی با نگرانی گفت:
_شما سالمین؟
به زینب سادات نگاه کردم.گریه م گرفته بود.گفتم:
_زینب ساداتم...مرده.
بعد چند لحظه نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ولی فاطمه ساداتم سالمه...منم سالمم.
به وحید نگاه کردم و گفتم:
_خداروشکر وحید هم سالمه.
وحید به من نگاه کرد.گوشی رو قطع کردم.گفتم:
_منو بچه هام فدای وحید...
ادامه دارد...
[🌿]
•
.
آیتاللهناصرے میگفت:
•|کَسینیسٺبگه خُدارودوستنَدارم
هَمهخدارودوستدارَن•🌸
امّاشَرطِدوســـتداشتَن
تـبعیت هست..
اگهواقعاََخُدارودوستداری..!
بهاِحترامــــشگُنـــاه نَڪُن.🙂
|✨| #پیاممعنوے
↷✿°