🌸🌼🕊🌸🌼🕊🌸🌼🕊🌸🌼🕊
یک روز بعد از شهادت بابک، خبر پیروزی جبهه مقاومت در رسانه ها منتشر شد، از شنیدن این خبر چه احساسی داشتید؟
من واقعا خوشحال شدم...خوشحال شدم 😊که این اتفاق افتاد و خون مبارک و مقدس فرزند من و بقیه شهدای مدافع حرم به ثمر نشست و ریشه داعش در سوریه کنده شد. الان هم به عنوان پدر شهیدی که جوان ترین 👦شهیدمدافع حرم استان گیلان است ، شهیدی که زیباترین بوده، عاشق ترین بوده ، این پیروزی را به همه مسلمانان تبریک می گویم.
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌸🌼🕊🌸🌼🕊🌸🌼🕊🌸🌼🕊
شهدا، همیشه هستند
کبوتر 🕊بودند آنها که ناگاه، پرکشیدند و در آسمان، به ارزوی ابدی رسیدند؛ کبوترانی 🕊🕊که در یک سحرگاه، ندای رستاخیز در گوششان👂 طنینافکن شد و با کولهباری از اخلاص بر دوش، لبیکگوی دعوت معبود شدند.
کبوتران دلاور🕊، قهرمانهای بیمانند این سرزمین، خاک سبز وطن را از دسترس فتنهها و دشمنیها بیرون کشدند و اهریمن را در جای خود نشاندند.
اگرچه رد پای👣 رفتنشان، تا ابد بر شانههای زمانه باقی است؛ آنها همیشه هستند و جادهای که فراروی ما گستردند، تکلیف تمام لحظههامان را روشن کرده است.
رفتن همیشه تلخ نیست. گاه، رفتنها از همان آغاز، مؤیّد رسیدن است. پرپر شدن، همیشه اشکآلود نیست؛ گاه، حماسهای زبانزد است.
باید این خاک فرارفته تا آسمان را که میراث خونهای شهید و بیباک است، با دستهای خداخواهی و با باور بیتردید، در آغوش بگیریم و پاسدار این مرز روبه خدا باشیم.
🌹🌹🌹🌹🌹
🌸🌼🕊🌸🌼🕊🌸🌼🕊🌸🌼🕊
وقتی سوریه بودم با همه صحبت نمی کردم؟
اوائل فقط به مادر و خواهر هایم زنگ می زدم وصحبت می کردم ، با پدرم صحبت نمی کردم. اما یک روز دوست پدرم به موبایلش زنگ زدوشماره ای که افتاده بودناشناس پدرم. فکرکدره بودکه. من هستم، وقتی تلفن را جواب دادنددیدندکهآن طرف خط یکی از دوستان و همرزمان پدرم در زمان جنگ است . سلام و علیک کردندباهم و پدرم پرسیدکه حاج حسن کجایی؟ گفت سوریه ام. بیشتر بچه های گردان میثم هم الان اینجا هستند. بعد هم گفت پسرت هم اینجاست چرا به من نگفته بودی پسرت مدافع حرم است؟! بعد هم گوشی را داد به من و با هم صحبت کردیم. از آن به بعد در این مدت کوتاهی که سوریه بودم دیگر به پدرم زنگ می زدم. حتی آخرین مکالمه هم بین من و پدرم بود.
🕊
🌺
🍃
🌸
🍃
🌺
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌸🌼🕊🌸🌼🕊🌸🌼🕊🌸🌼🕊
🌷در این آخرین مکالمه باپدر چیزهای به هم گفتیم؟
یه روز وقتی من باپدرم تماس گرفتم پدرم از تهران داشت برمی گشت رشت که برود مشهد. من تا شنیدم که پدرم می خواهد برود مشهد گفتم آقا جان قول بده من را دعا کنی. پدرم گفت : پسرم ، قربانت بروم ، قربان صدایت بشوم تو باید من را دعا بکنی ... گفت نه آقا جان قول بده ... هردو از هم التماس دعا داشتیم و این شد آخرین حرف های بین من و پدرم. نکته جالب اینجاست که من همان روز از پدرم خواستم که از دوستان شهیدم بخواهم شفاعتم را بکنند و این اتفاق یک جور عجیبی افتاد و بعد از شهادتم پدرم اصلا خبر نداشت که مزارم را کجا در نظر گرفته اند اما وقتی که برای تشییع من اومدنددیدندکه خانه جدید من درست کنار بچه های عملیات کربلای دو و کربلای پنج است که همگی دوستان و همرزمان پدرم بودند و در جبهه شهید شدند . دیدندکه. من با دوستان پدرم همجوار شده ام. همان موقع به پدرم بهم گفت: بابک جان، بابک زیبای من دیدی خدا خودش تو را به خواسته ات رساند...خودش آرزویت را برآورده کرد؛ تو باعث افتخار من شدی.
🌷🌷🌷🌷🌷
🌸🌼🕊🌸🌼🕊🌸🌼🕊🌸🌼🕊
🔻 وصیت نامه مدافع حرم #شهید_بابک_نوری .
.
به تو حسادت میکنند ، تو مکن.
تو را تکذیب میکنند ، آرام باش.
تو را میستایند ، فریب مخور.
تو را نکوهش میکنند ، شکوه مکن. مردم از تو بد میگویند ، اندوهگین مشو.
همه مردم تو را نیک میخوانند ، مسرور مباش...
آنگاه از ما خواهی بود.
حدیثی بود که همیشه در قلب من وجود داشت ( از امام پنجم )
خدایا همیشه خواستم به چیزهایی که از آنها آگاه هستم عمل کنم ولی در این دنیای فانی بقدری غرق گناه و آلودگی بودم که نمیدانم لیاقت قرب به خداوند را دارم یا نه؟
خدایا گناه های من را ببخش ، اشتباهاتم را در رحمت و مغفرت خودت ببخش و تا وقتی که مرا نبخشیدی از این دنیا مبر.
تا وقتی که راهم راه حق هست مرا بمیران.
خدایا کمکم کن تا در راه تو قدم بردارم و در راه تو جان بدهم.
مادرم جانم به قربان پاهایت که بخاطر دویدن برای به کمال رسیدن فرزندانت آسیب دیده میشود ، در نبود من اشکهایت را سرازیر مکن.
من با خدای خود عهدی بسته ام که تا مرا نیامرزید مرا از این دنیا مبرد.
مادرم برای من دعا کن ، ولی اشکهایت را روان مکن که به خدای من قسم راضی به اشکهایت نیستم.
خواهران خوبتر از جانم من نمیدانم وقتی حسین (ع) در صحرای کربلا بود چه عذابی می کشید ، ولی میدانم حس او به زینب (س) چه بوده.
عزیزان من حالا دستهایی بلند شده و زینب هایی غریب و تنها مانده اند و حسینی در میدان نیست.
امیدوارم کسانی باشیم که راه او را ادامه دهیم و از زینب های زمانه و حرم او دفاع کنیم.
برادرانم در نبود من مسئولیت شما سنگینتر شده ، حالا شما عشق و محبت مرا به دیگران باید بدهید . زیرا من عاشق خانواده ام ، اطرافیانم ، شهرم ، وطنم و... بوده ام و شما خود من هستید در جسمی دیگر.
پدرم تو هم روزی در جبهه حق علیه باطل از زینب های مملکت دفاع کردی ، شما دعا کن که با دوستان شهیدت محشور شوم...
#اهدنا_صراط_المستقیم
#فدایی_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#شهید_بابک_نوری_هریس
#وصیت_نامه
#شهید_دهه_هفتادی
@🔻 وصیت نامه مدافع حرم #شهید_بابک_نوری .
🌸🌼🕊🌸🌼🕊🌸🌼🕊🌸🌼🕊
خوشحالم☺️ که به جمع شهدای مدافع حرم گیلان پیوستم شهادتم همزمان با سالروز شهادت امام رضا (ع) به جمع شهدای مدافع حرم پیوستم تا تعداد شهدای مدافع حرم گیلان به 22 تن رسیدیم. «من» جوانِ بسیجی آذری الاصل که در «رشت» اقامت داشتم، چندی قبل، داوطلبانه برای دفاع از حرم بانوی مقاومت «حضرت زینب کبری(سلام الله علیها)» به صفوف رزمندگان مدافع حرم در «سوریه» ملحق شدم، در عملیات آزاد سازی منطقه «البوکمال» بال در بال ملائک گشودم .☺️
❤️❤️❤️❤️❤️
🌸🌼🕊🌸🌼🕊🌸🌼🕊🌸🌼🕊
🌹 #خاطره_ای_از_همرزم_شهید
تو دوره های اعزام باهم رفیق شدیم.
ومنم اون دفعه قسمت بود برم ولی بابک نشد بیاد
قبل از بابک داشتم میرفتم سوریه؛اون دفعه هرکاری کردیم نشد یعنی قسمت نشد که بره ،ازم قول گرفته بود خبرش کنم بیاد برای بدرقه.
گفتم:بابک جان ممکنه زمانش بی وقت باشه و اذیت بشی
گفت:اشکال نداره دوسدارم بیام
خلاصه اومد ویه خورده زود اومد که یکم بیشتر پیشه هم باشیم
موعود رفتن که شد خداحافظی کردم سوار اتوبوس شدم وبعداز یک ربع اتوبوس حرکت کرد که ی دفعه ایستاد!!
همه تعجب کردن که ممکنه چه اتفاقی افتاده باشه ؟
که دیدم بابک اومدبالا ازجمع معذرت میخوام بزارید آخرین عکس بادوستم بگیرمو برم
یه سلفی باهامون گرفت و رفت😭😭
این آخرین بازی بود که میدیدمش،هرچند تلفنی باهاش در تماس بودم ولی ندیدمش تا اینکه شنیدم رفته سوریه. خوشحال شدم که تونست بره و بالاخره بالیاقت تراز ما بود و حضرت زینب خریدش.
😔😔😔😔😔
#شهید_بابک_نوری_هریس
🕊
انتهای "نگاه خدا" یعنی
🕊 "شهادت" 🕊
💢اللّهمّ ارْزُقْنا مَنازِلَ الشُّهداء💢
#التماس_دعا
✋✋نیت کنید که مهمان امشب ما حاجت میــده ان شاءالله😊 #یا_زهرا_سلام_الله_علیها
🌷 #میزبان_امشــب_ما 👇
#شهید_محمد_علی_جهان_آرا_هستند😊❤️
#وما همه مهمان این عزیز هستیم✋
🔵 حاجت ها رو از شهدا طلب کنید ، مرام و معرفتشون زیاده حتما دستگیرمون میشن😔
🌺هر کسی با هر شهیدی خو گرفت
روز محشر آبرو از او گرفت 🌺
🌴
🌴🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
در همین سال ها با یک گروه مبارز مخفی🙃 به نام « حزب الله خرمشهر»🌷آشنا شدم و سال بعد یعنی در ۱۳۵۱گروه حزب الله توسط ساواک👹 شناسایی شد و تمام اعضا دستگیر و زندانی شدیم😞 به خاطر سن کمم به یک سال زندان محکوم شدم تو زندان هم که بودم نماز شب میخوندم🌸
🌴🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
دوران تحصیلم📖معلمی داشتم که بی حجاب بود😠وقتی که از من سوال میپرسید..میگفتم اول حجابتونو درست کنین😒والا ما با هم حرفی نداریم😏
سال 54 دیپلم گرفتم📜و تو کنکور شرکت کردم✍ و برای ادامه تحصیل راهی مدرسه عالی بازرگانی تبریز شدم🚶