آخرین خداحافظی سجاد💔
گريه ميكرد و ميگفت: "سعيده جان خيلی دلم برايت تنگ ميشود😭 بدان هميشه كنارت هستم. برايم دعا كن اگر ته دلت راضی شود همه چيز درست ميشود."
پدر و مادرش قرآن را گرفته بودند و من كاسه آب دستم بود.
جلوی در پوتينش را محكم بست. گفت: "خيلی به تو اطمينان دارم واقعاً لياقتش را داری." 👌
رفت تا سركوچه و دوباره برگشت مرا نگاه كرد و آب را پشت سرش ريختم💔. قرار بود برويم مشهد كه رفت سوريه.
يك شب قبل از #شهادت خواب ديدم در مشهد بعد از زيارت، يك آقای نورانی در دست چپم جای حلقه انگشتر عقيق و در دست راستم انگشتری با نگين فيروزه 💍و كف دستم چند تا مرواريد انداخت. وقتی برای سجاد تعريف كردم گفت تعبيرش اينكه سعادت بزرگی نصيبت ميشود. گفت: بیبی امضا كرده و كارمان درست ميشود.🌸
#شهید_مدافع_حرم
سجاد عفتی 🌹
#دلنوشته❣
🌹🍃به بهشت خوش آمدی!
اینجا سرزمین #پرواز ملائک به معراج است...جاییکه پرندگان قفس خود را شکسته وآزادانه به آسمان پر کشیدند
🌹🍃خاک اینجا آغشته به خون پاکانی است که دل در گرو #عشقی_جاودان داشتند و مجنون وار به سوی او دویدند..
اگر همه جا پر شده از دروغ و تزویر و ریا؛ اینجا اما بوی #مردانگی به مشام میرسد
🌹🍃از اینجا تا آسمان راهی نیست...کافیست گوش جان بسپاری به تک تک ذرات...بشنو!
در #شرهانی، شقایق از داغ دل مادری تنها و پدری چشم انتظار میگوید...نسیم علف ها را به رقص می آورد...آنجا، میان علف ها خبریست! انگار جشنی به پاست..
از سنگرهای عشق و ایثار صدای نجوای دعا، عبادت و گریه ی شبانه ی جوانی به گوش میرسد..چه عاشقانه با خدایش راز و نیاز میکند!
شرهانی بوی #محرم میدهد...بوی #حسین(ع)
🌹🍃در گرمای جان فرسای #فکه خورشید از عطش کبوتران زخمی و تشنه لب میگوید..در فکه #آوینی را میبینی که از فتحی بزرگ روایت میکند
هرکه در رمل های فکه قدم برداشته و با آنها سخن گفته میداند چه میگویم
🌹🍃از #کانال_کمیل صدای روضه های #حضرت_زهرا(س) به گوش میرسد..و ابراهیم تو را میخواند برای هدایتگری..
چه #غربت عجیبی دارد اینجا!
شبیه کوچه ای است که حرمت مادر را شکستند..
و گمنامان خوابیده در شیارها، اینجا هرشب #میهمان مادرند!
🌹🍃 #طلاییه دل های سنگ شده را به عالم معنا وصل میکند و #ابراهیم که با همتش بت های نفس و تکبر را یکی پس از دیگری میشکند
🌹🍃 و #شلمچه! غروبش را دیده ای؟ اگر غروب شلمچه را ببینی معنای #دلدادگی و دلبستگی را خواهی فهمید
پای رفتن نیست..بغضت که شکست دیگر نمیتوانی ناله سر ندهی! دلت که شکست نمیتوانی دل بکنی! اینجا بوی #حسین_خرازی ها را به خود خواهی گرفت.
اینجا عجیب بوی #کربلا میدهد!
🌹🍃 #حسین_علم_الهدی در #هویزه تو را میخواند به جهاد و ایستادگی
کنار #اروند که رفتی با آب نجوا کن..با آن نخل های سوخته ای که ایستاده مردند! با پرندگان و ماهیان....تلاطم اروند خاطر را آشفته میسازد
🌹🍃زمان در اینجا محبوس شده.
در این #سرزمین_نور رازی نهفته است. با عقل ظاهر بین نمیتوان پی به سر اینجا برد، برای محرم اسرار شدن باید #اهل_دل باشی و با پای عشق قدم در راه نهی
🌹🍃از خاکی شدن نترس!
با پای برهنه خودت را به آغوش گرم زمین بسپار که صدای #عرشیان می آید!
#شهدا پرتو نوری هستند که تو را به رب الارباب اشراق میرسانند...
💔 کاش میشد همیشه اونجا موند!
🌹سلام بر شهدا
🌹سلام بر شهید گمنام شرهانی
🍃🌹🍃🌹
#گاهی_یک_تلنگر_کافیست
داستان شهادت علے خلیلے
..............................................
✅ حتمـا بخـونید داستانی بر اساس واقعیت👇🏻
یکی بود یکی نبود…
یه روز یه خـــــانم
مثل هر روز بعد از کلی آرایـــــش کنار آینه
مانتو تنگه و کفش پاشنه بلنده شو پا کرد
و راهی خیابونای شهر شد...🛣
همینطوری که داشت راه میرفت ...👣
⚠️ وسط متلک های جوونا یه صدایی توجهش رو جلب کرد:
❌خواهرم حجابت !!
❌خواهرم بخاطر خدا حجابت رو رعایت کن !!.
نگـــ👀ــاه کرد، دید یه جوون ریشوعه مذهبیه;
از همون ها که متنفر بود ازشون با یه پیرهن روی شلوار و یه شلوار پارچه ای داره به خانم های بد حجاب تذکر میده.به دوستش گفت من باید حال اینو بگیرم وگرنه شب خوابم نمیبره😒
پسره سرتاپاش یه قرون نمی ارزه، اون وقت اومده میگه چکار بکنید و چکار نکنید...👊
تصمیم گرفت مسیرش رو به سمت اون آقا کج کنه و یه چیزی بگه که دلش خنک بشه ...
وقتی مقابل پسر رسید چشماشو تا آخر باز کرد و دندوناش رو روی هم فشار داد و گفت تو اگه راست میگی چشمای خودتو درویش کن با این ریشای مسخره ات.
بعدم با دوستش زدن زیر خنده و رفتن.😒
پسر سرشو رو به آسمون بلند کرد و زیر لب گفت :
خدایا این کم رو از من قبول کن.
شبش که رفت خونه به خودش افتخار میکرد...😎
📲گوشی رو برداشت و قضیه رو با آب و تاب برای دوستاش تعریف میکرد.
❌فردای اون روز دوباره آینه وآرایش و بعد که آماده شد به دوستاش زنگ زد و قرار پارک رو گذاشت
🎡توی پارک دوباره قضیه دیروز رو برای دوستاش تعریف می کرد و بلند بلند میخندیدند.
🌒شب وقتی که داشت از پارک برمیگشت یه ماشین کنار پاش ترمز زد : خانمی برسونیمت ...🚙
لبخند زد و گفت برو عمه تو برسون بعد با دوستش زدن زیر خنده.پسره از ماشین پیاده شد و چند قدمی کنار دختر قدم زد و بعد یک باره حمله کرد به سمت دختر و اون رو به زور سمت ماشین کشید.
😱دختر که شوکه شده بود شروع کرد به داد و فریاد😰
❌اما کسی جلو نمیومد
❌اینبار با صدای بلند التماس کرد
❌اما همه تماشاچی بودن
❌هیچ کدوم از اونایی که تو خیابون بهش متلک مینداختن و زیباییشو ستایش میکردن، حاضر نبودن جونشون رو به خطر بندازن
دیگه داشت نا امید میشد😭😣
که دید یه جوون به سمتشون میدوه و فریاد میزنه :
🗣 آهای ولش کن بی غیرت
😡 مگه خودت ناموس نداری ؟؟
وقتی بهشون رسید، سرشو انداخت پایین و گفت خواهرم شما برو😞و یه تنه مقابل دزدای ناموس ایستاد👊 دختر در حالی که هنوز شوکه بود و دست و پاش میلرزید یک دفعه با صدای هیاهو به خودش اومد و دید یه جوون ریشو و مذهبی✅
از همونا که پیرهن رو روی شلوار میندازن👖از همونا که به نظرش افراطی بودن.افتاده روی زمین و تمام بدنش غرق به خونه😭
ناخودآگاه یاد دیروز افتاد
اون شب برای دوستاش اس ام اس فرستاد:وقتی خواستن به زور سوارش کنند.همون کسی از جونش گذشت که توی خیابون بهش گفت : خواهرم حجابت✋
همون ریشوی افراطی و تندرو
همون پسری که همش بهش میخندید..
اما الان به نظرش یه پسر ریشو و تندرو نبود، بلکه یه مرد شجاع و باایمان بود👌
دیگه ازنظرش اون پسر افراطی نبود ، بلکه باغیرت بود✌️
شهید علی خلیلی❤️
🎀شهادتت مبارڪــــ شهـــید امر به معروفـــ🎀
#شادی_روحش_صلواتـــــ
*بهترین پیامکی که تا بحال دیدم*
ازدل خاک فکه،شهيدي يافتند,در جيب لباسش برگه اي بود:«بسمه تعالي.جنگ بالاگرفته است. مجالي براي هيچ وصيتي نيست.تاهنوزچندقطره خوني دربدن دارم،
*حديثي ازامام پنجم مي نويسم*:
«به توخيانت می کنند تومکن.
توراتکذيب مي کنند،آرام باش.
تورامي ستايند، فريب مخور.
تورانکوهش ميکنند، شکوه مکن.
مردم شهراز تو بد می گویند ،اندوهگين مشو.
همه مردم تورانيک مي خوانند، مسرورمباش.
آنگاه ازماخواهي بود»…
ديگر نايي دربدن ندارم؛خداحافظ دنیا یازهرا
*برای شادی روح امام وشهدا و اسیران خاک صلوات*
❣
شهادت قصه پر رمزورازیست که تنها میشود آن را در سرخی خون تو ای شهید پیدایش کرد...
و تو را هیچ کس جز خدا نتواند وصف کرد...
ما آوارگان دنیا دلمان به نگاهی از سوی خوش است
مارا دراین وانفسای ظلمانی تنها نگذارید...
#شهدا_التماس_دعا
دلنوشته ای برای شهید
بسم رب الشهدا🌷
سلام بر آنهایی که رفتند تا بمانند ونماندند تا بمیرند وتا ابد به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش در آوردند تامانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند.❣
چه خوش است وقتی تمام روز را به یاد شهدا بودن، بی شک بودن درجمع خوبان حاصلش آرامش است .وصف حال شهدایی که اون لحضه ی آخر بی بی دو عالم حضرت زهرا س میومد بالای سرشون. شهدایی که نفس کشیدنمونو همین الان مدیون قطره قطره ی خون اونها هستیم .
تقدیم به روح پاک شهیدان
🍂🌺
#ڪــلامشهـــید
شهـید دڪتر بهشـــــتۍ:
🌼در زندگی #دنبال ڪسانی حرڪت
ڪنید ڪه هرچــه به جنـــــبه های
خصوصی ترِ زندگیِ شان نزدیڪتر
شوید تجـلی #ایـــــماݩ را بیشتــر
می بینیــد.
💠 لبیک 💠
🌸یا حسین تا آخرین قطره ی خون نمی گذاریم دوباره خواهرت به اسارت برود. من خیلی آرزو داشتم که ۱۴۰۰ سال پیش بودم و در رکاب مولایم امام حسین (ع) می جنگیدم تا شهید شوم.
🌸و حال وقت آن رسیده که به فرمان مولایم امام خامنه ای لبیک گفته و از اهل البیت و پیامبر دفاع کنم.
📝 وصیت نامه شهید مدافع حرم حامد جوانی 🌹
@moarefi_shohada
❤️ #بیانات_امام_خامنه_ای :
🌷شهدای ما زنده اند،
اعمال من و شما را میبینند
آن وقتی که راه رامستقیم حرڪت میڪنیم، آنها خوشحال میشوند.
ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده
@moarefi_shohada
شهدای مدافع حرم
🎺🎺🎺مسابقه 🎺🎺🎺مسابقه 🌹باسلام خدمت اعضاء محترم کانال شهدای مدافع حرم🌹 ⚜ مسابقه شماره۳۲⚜ مسا
جواب مسابقه شماره ۳۲:
«شهید حمید سیاهکالی مرادی»
👇👇👇👇
ا🔷⚜🌹⚜🌹⚜
ا⚜🌹⚜🌹
ا🌹⚜🌹
ا⚜🌹
ا🌹
ا⚜
هدیه معنوی مسابقه شماره ۳۲
تعلق میگیرد
به بزرگوار
✨ آرامش خدایی✨
🏆هدیه شما :
#ڪـــــلامشهـــید
شهــید ابراهیـــم همـــت:
🌼از طرف من به جوانان بگوئید چـشم
شهیدان و تبلور خونـــــشان به شــما
دوخته است بپا خیزید و #اســـــلام
را و خـود را دریابید نظـــــیر انقلاب
اسلامی ما در هیچ کجا پیدا نمیشود
نه شـــــرقی نه غـــــربی ، اســـلامی.
🌹مبارکتون باشه🌹
(هدایا معنوی کاملا بصورت تصادفی انتخاب میشوند )
🌹
⚜🌹
🌹⚜🌹
⚜🌹⚜🌹
🔷⚜🌹⚜🌹⚜
خطخوبےداشتم
آمدسراغم
بهلباستنشاشارهکردوگفت:
روےسینهامبنویس
یازهرا(س)
روےکمرمهمبنویس
مےرومتاانتقامسیلےحضرتزهرا(س)
رابگیرم
قطعنامهکهقبولشد،گفت:
یعنےمیشهوعدهحضرتزهرا
عملےنشه؟!خودشونفرمودند
توےهمینجنگشهیدمیشے
دوسهروزبعداعزامشدیم
غربکشور،اماگردانسیدصادقماند
مدتےازشبےخبربودم
وقتےبرگشتمدوکوههسراغش
روگرفتم،گفتند:
رفیقتپرید،
شماکهرفتینغرب
ماهمرفتیمشلمچه
عراقحملهکردهبود،روزدومتوےخط
کنارخاکریزنشستهبودیم
سیدداشتسفارشمےکرد
اسمبےبےحضرتزهراروکهمےبرید
حتمابگیدسلاماللهعلیها
هنوزحرفشتمومنشدهبودکه
ترکشخمپارهخوردبهپیشونیش
#شهید_سیدصادقآقااعلایی
💕 #عاشقانه_شهدایے💕
🌺 همیشہ همسردارے ش خاص بود ؛ 👌👌👌
وقتے مےخواستیم با هم بیرون برویم ، لباس هایش👔👕 را مےچید و از من مےخواست تا انتخاب ڪنم 😍
از طرف دیگر توجہ خاصے بہ مادرش داشت ❤️
هیچ وقت چیزے را بالاتر از مادرش نمےدید 👌
تعادل را رعایت مےڪرد ؛
بہ خاطر دل همسرش دل مادرش را نمےشڪست ؛❌
و یا بہ خاطر مادرش بہ همسرش بـےاحترامے نمی ڪرد ...❌
✍ بہ روایت همسر شهید مدافع حرم مهدی نوروزی
1_54984493.mp3
9.58M
درِ باغِ شهادت را نبندین
به ما بیچارگان زان سو نخندین....😭💔
#حاج_مهدی_رسولی
اگه یه روز فرشته ها
بگن چی میخوای از خدا
زبونمو باز میکنم
میگم به خواهش و دعا
شهادت
شهادت
همه یِ ارزومه....😭💔
داستانی بسیار زیبا از شهید محمدرضا تورجی زاده 😊👇💖👇👇👇👇👇👇👇👇😊💖
پایان سربازی من چند ماه گذشت. به دنبال کار بودم، اما هرجا می رفتم بی فایده بود. می گفتند: فرم را تکمیل کن و برو! بعدا خبر میدهیم.
دیگر خسته شده بودم. هرچه بیشتر تلاش می کردم کمتر نتیجه می گرفتم. البته خودم مذهبی و بسیجی و... نبودم، فقط به نمازم اهمیت می دادم. ولی خیلی شهید تورجی را دوست داشته و دارم.
من از طریق یکی از بستگان که در جبهه همرزم شهید تورجی بود با او آشنا شدم. نمی دانم چرا ولی علاقه قلبی شدیدی به او دارم.
بعد از آشنایی با او در همه مشکلات، خدا را به آبروی او قسم میدادم. رفاقت با او باعث شد به اعمالم دقت بیشتری داشته باشم.
هرهفته حتما به سراغ او می رفتم. مواظب بودم گناهی از من سر نزند. من به واسطه این شهید بزرگوار عشق و علاقه خاصی به حضرت زهرا(س) پیدا کردم. یکبار به سر مزار شهید تورجی رفتم. وضو گرفتم. شنیده بودم شهید تورجی به نماز شب اهمیت می داد. من هم نماز شب خواندم، بعد هم نماز صبح وخوابیدم. در خواب چند نفر را دیدم که به صف ایستاده اند. شخصی هم در کنار صف بود.
بلافاصله شهید تورجی از پشت سر آمد و به من گفت: برو انتهای صف!
شخصی که در کنار صف ایستاده بود به من نگاهی کرد، اما به احترام تورجی چیزی نگفت.
از خواب پریدم. همان روز از گزینش شرکت آب اصفهان تماس گرفتند. یکی از دوستانم آنجا شاغل بود. گفت: سریع بیا اتاق مسئول گزینش!
وقتی رفتم دوستم گفت: چرا اینطوری اومدی؟ چرا کت و شلوار سفید پوشیدی؟!
وارد دفتر مسئول گزینش شدم. یکدفعه رنگم پرید!
این همان آقایی بود که ساعاتی قبل در خواب دیده بودم، کنار صف استاده بود.
فرم را از من گرفت، نگاهی کرد و پرسید: مجردی؟!
کمی نگاهش کردم. گفتم: اگر اینجا مشغول به کار شوم حتما متاهل می شوم. نگاهی به من کرد و گفت: واقعا اگر مشکل کار تو برطرف شد زن میگیری؟
من هم که خیالم از استخدام راحت شده بود شوخی کردم و گفتم: نه، دختر می گیرم! خندید و پایین فرم مرا امضا کرد. فرم را به مسئول مربوطه تحویل دادم. باورش نمی شد، گفت: صد تا لیسانس تو نوبت هستند، چطور برگه شما رو امضا کردند؟!
*
مشکل کار برطرف شد. با عنایت خدا مشکل ازدواج هم برطرف گردید. با دختر یکی از بستگان ازدواج کردم. وقتی مراسم عقد تمام شد با همسرم رفتیم بیرون. گفتم: خانم می خوام شما رو ببرم پیش بهترین دوستم!
خیلی تعجب کرد. ما همان شب رفتیم گلستان شهدا کنار مزار شهید تورجی.
عروسی ما شب ولادت حضرت زهرا(س) بود. رفتم سر مزار محمد. گفتم: تا اینجای کار همه اش عنایت خدا و لطف شما بوده.
شما مرا با حضرت زهرا(س) آشنا کردی. از این به بعد هم ما را یاری کن. بعد هم کارت عروسی را سفارش دادم.
علی رغم مخالفت برخی از بستگان روی کارت نوشتم:
سرمایه محبت زهراست(س) دین من من دین خویش را به دو دنیا نمی دهم
گر مهر و ماه را به دو دستم نهد فلک یک ذره از محبت زهرا(س) نمی دهم
*
آخرین روزهای سال 88 فرزند ما به دنیا آمد. قرار شد اگر پسر بود نامش را من انتخاب کنم. اگر هم دختر بود همسرم.
فرزند ما دختر بود. همسرم پس از جستجو در کتابهای اسم و... نام عجیبی را انتخاب کرد. اسم دختر ما را گذاشت: دیانا
خیلی ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم. وقتی همه رفتند شروع به صحبت کردیم. خیلی حرف زدم. از هر روشی استفاده کردم اما بی فایده بود، به هیچ وجه کوتاه نمی آمد.
گفتم: آخه اسم قحطی بود. تو که خودت مذهبی هستی! لااقل یه اسم ایرانی انتخاب کن. دیانا که انتخاب کردی یعنی الهه عشق رُم!
وقتی هیچ راه چاره ای نداشتم سراغ دوست عزیزم رفتم. به تصویر محمد خیره شدم و گفتم:
محمد جان اینطور نگاه نکن! این مشکل رو هم باید خودت حل کنی!
صبح روز بعد محل کار بودم. همسرم تماس گرفت. با صدایی بغض آلود گفت: حمید، بچه ام!
رنگم پریده بود. گفتم: چی شده؟ خودت سالمی؟! اتفاقی افتاده؟!
همسرم گفت: چی می گی؟! بچه حالش خوبه. اگه تونستی سریع بیا!
*
فرمودند: شما ما را دوست دارید؟ گفتم: خانم جان، این حرف را نزنید. همه زندگی ما با محبت شما خانواده بنا شده.
بعد گفتند: این دختر شماست؟
برگشتم و نگاه کردم: شوهرم و شهید تورجی در کنار دخترم نشسته بودند. با هم صحبت می کردند.
آن خانم مجلله پرسید: اسم فرزندت چیست؟
من یکدفعه مکثی کردم و گفتم: فاطمه
بعد هم از خواب پریدم! حالا این شناسنامه را بگیر و برو! اسم فرزندم را درست کن.
*
از این قبیل ماجراها درمورد شهید تورجی بسیار رخ داده که ما به ذکر همین چند نمونه اکتفا کردیم.
کتاب: یا زهرا(س)(خاطرات شهید محمدرضا تورجی زاده)
خیلی قشنگه حتما بخونیدش دوستان گلم
🍃
🌺🍃