✨وقتی شهید فرامرزی حوری پسند شد✨
♦️روایتی از شهید فرامرزی در سوریه به نقل از یکی از همرزمانش:
«برق که وصل شد، چهارپایه را آوردم گذاشتم کنار دیواری که پر بود از تیر و ترکش، یکی از بچهها گفت: برق، ماشین ریشتراش و چهار پایه را جورکردی، آیینه چیکار کنیم؟
یک ماشین گوشه مقر حسابی داشت خاک میخورد هیچ جایی سالمی نداشت، اما آیینه شکسته اش به درد ما میخورد با ذوق رفتم و آیینه رو آوردم؛ 🌾
با خنده گفتم: بفرما اینم آیینه. سلمانی ابومحمد در خدمت شماست.😄
حاج محسن هم فرمانده بود هم ریش تراش را با خودش آورده بود. برای همین نفر اولی شد که روی چهارپایه نشست. 🌱
بسم الله گفتم و شانه را به مهمانی موهای حاجی بردم. ته دلم خدا خدا میکردم که نزنم موهای فرمانده رو خراب کنم. صدای ویز ویز دستگاه ریش تراش که در آمد حاجی نگاهی کرد و با خنده گفت: سرم را سر سری متراش ای استاد سلمانی.😁
شش دانگ حواسم را داده بودم به کار که یکهو یک خمپاره 💥مثل مهمان ناخونده پرید وسط محوطه، از صوت و صدای انفجارش یکم ترسیدم 😧و همین باعث شد یک خط کج روی موهای حاجی بیافتد، تا آمدم سر و صورت حاج محسن را اصلاح کنم دو سه تا خمپارهی💥 دیگه مثل بچههای فوضول که سرک میکشن ببینند چه خبره، آمدن وسط محوطه مقرِ ما و با فرود هر موشک دست من بیشتر لرزید. 🤦🏻♂
هر جور بود با شانه و قیچی دست به یکی کردیم که کارمون درست انجام بدیم، اصلاح حاج محسن تمام شد. دورِ یقه حاجی را تمیز کردم و گفتم: بفرما فرمانده تمام شد. ببخش اگه خراب شد.😓
حاجی نگاهی به آیینه کرد، پیش خودم گفتم: ای داد بیداد الان میگه زدی موها و خط محاسنم را خراب کردی.
سرم را پایین انداختم و نگاهم را از چشمهای حاجی دزدیدم.
حاج محسن با لبخند گفت: دستت درد نکنه حوری پسند شدیم.😄🌹
6⃣
10.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎂جشن تولد شهید مدافع حرم محسن فرامرزی🌹
7⃣
هدایت شده از شهدای مدافع حرم
《راه شهیــــــدان
راه #حسیــــناست♡》
🍀 راهی که ادامه دارد...
#اَللّهُمَّارْزُقْناتَوْفِیقَالشَّهادَةِفِیسَبِیلِکَ
اگر چه پشت لبش تازه سبز شده بود اما کاری که کرد نشون داد که دلش خیلی وقته که سبزه. یوسف یه دایی داشت.
دایی هر چند وقتی به فامیل ها سر می زد.
آخه نماینده مجلس بود و بیشتر اوقات دنبال کار مردم.
یوسف دایی رو خیلی دوست داشت ولی تا حالا حتی جرأت نکرده بود یک کلمه باهاش حرف بزنه.
اون روز هم دایی اومده بود به فامیل ها سر کشی کنه.
یوسف که خودش رو از قبل آماده کرده بود، با یه کاغذ تو دستش تو کوچه به دیوار خونه تکیه داده بود.
مثل همیشه سرش پایین بود و کف کوچه رو کنکاش می کرد.
دایی رسید به خونه یوسف. یوسف هیجان زده بود.
به سختی آب دهانش رو قورت داد. عرق کرده بود. آروم به دایی گفت دایی سلام.
دایی با تعجب از پیشدستی یوسف تو سلام، جواب سلامش رو داد.
گفت : چیه چرا تو کوچه ایستادی؟یوسف مطمئن بود.
تصمیمش رو گرفته بود. آهسته به دایی گفت دایی یه کاری باهاتون دارم.
دایی به رسم شوخی محکم به پشت یوسف زد و گفت بفرما در خدمتیم.
… دایی ، می خوام برم جبهه.
گفتن باید بابام این رضایتنامه رو امضا کنه.
ولی هر چی می گم، می گه ” نه ؛ تو بچه ای “.
شما بهش بگین من قول می دم مواظب باشم. بزاره برم.
نمی دونم دایی برق تو چشمای یوسف رو دیده بود یا نه.
با مهربونی به یوسف گفت دایی جون باشه من با بابات صحبت می کنم.
می گم که این مرد می خواد مرد شدنش رو نشون بده. یوسف خوشحال شد.
اگه از دایی خجالت نمی کشید همونجا می پرید تو بغل دایی.
به سختی خودش رو کنترل کرد. دایی وارد خونه شد.
بعد از نیم ساعت در خونه باز شد. دایی داشت بند کفشهاش رو می بست.
پاش رو که بیرون گذاشت یوسف پرید جلو . چی شد!! چی شد!! دایی؟!!
دایی اما به آرامی گفت : انشاء الله با اولین اعزام تو هم می شی یه بسیجی.
دایی نمی دونست که یوسف با اولین اعزام قراره یه پرنده بشه . قراره یه بهشتی بشه
دایی اما به آرامی گفت : انشاء الله با اولین اعزام تو هم می شی یه بسیجی.
دایی نمی دونست که یوسف با اولین اعزام قراره یه پرنده بشه . قراره یه بهشتی بشه.
دو سه روز بعد ثبت نام شروع شد.
هفته بعد بود که یوسف خجالتی ما درب تک تک خونه ها رو زد.
از همه خداحافظی کرد. از کسایی که تا حالا حتی سلام بلند از اون نشنیده بودند. یکی یکی.
فردای اون روز اعزام شد.
یک ماه نشد که خبر رسید یوسف بر اثر اصابت تیر مستقیم شهید شده و جنازه اش هم تو جبهه مقدم مونده.
یعقوب برادر یوسف به منطقه رفت و مدت ها به دنبال جنازهیوسف گشت ولی پیداش نکرد. انگار آب شده بود رفته بود تو زمین.
تا اینکه بعد از سه چهار ماه خبر رسید جنازهیوسف پیدا شده.
یوسفعاشق امام رضا (ع) بود ولی به خاطر وضع زندگی و … تا روز شهادتش که ۱۶ سالش شده بود هنوز نتونسته بود بره زیارت.
اما، اما عاشقی رسم عجیبی داره.
بچه های مشهد جنازه یوسف رو اشتباهاً به جای یکی از شهدا منتقل کرده بودن مشهد و دور ضریح آقا امام رضا طواف داده بودن.
بعد که خانواده مشهدی تحویلش گرفتن دیدن که این شهید اونها نیست.
با پیگیری های یعقوب،یوسف به شهر خودش برگشت. و …
و الان سال هاست که یوسف، مرد کوچک روستای ما مردانه در ورودی روستا و در گلزار شهدا زنده و بیدار منتظر کسیه که میاد و یوسف دوباره مرد شدنش رو در رکاب اون ثابت می کنه.