eitaa logo
شهدای مدافع حرم
901 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
● • . وَ‌خدا تڪہ‌اے‌از‌آسمان؛ در‌وجودِ‌توست ... رفیق،خدا‌بغلت‌ڪرده♥️(: حواست‌هست؟!
منم ؛ میهمان مجازی شما... ... همسایه ات نیستم اما... خانه ی مجازی ات که هستم! حق مهمان کمتر از همسایه که نیست! خودت دستم را گرفته ای و آورده ای اینجا... پس کمکی کن من هم یکی شبیه تو شوم... رفیق‌ شهیدم...
🦋🦋✨☘🌹🌹☘✨🦋🦋 💠و سلام خدا بر او فرمود: زبان عاقل در پشت قلب اوست، و قلب احمق در پشت زبانش قرار دارد. (اين از سخنان ارزشمند و شگفتي آور است، كه عاقل زبانش را بدون مشورت و فكر و سنجش رها نمي سازد، اما احمق هرچه بر زبانش آيد مي گويد بدون فكر و دقت، پس زبان عاقل از قلب او و قلب احمق از زبان او فرمان مي گيرد). 📒 🦋🦋🍀🌹🌹☘🦋🦋
(س) 🌸 شبی تو خواب دیدمش؛ بهم گفت: به بچه ها بگو سمت گناه هم نرن... اینجا خیلی سخت می گیرن...! 🌸 بابت مداحی هیچ صله‌ایی دریافت نمی‌ کرد می‌گفت صله من رو باید خود آقا بدهد ... 🌸 اتاقشان به حرم خیلی نزدیک بود، شب شهادت حضرت زهرا (س) ، رو به حرم حضرت زینب (س) ایستاده بود و رو به خانم گفت: 15سال کردم،یک شبش را قبول کن و امشب را امضا کن. 🌸 فردایش در عملیات انتحاری که درنزدیکی حرم صورت گرفته بود حین کمک رسانی به مصدومان از ناحیه پهلو و بازوی چپش 40 ترکش خورد و شهید شد 🌸 آخر وصیتنامه اش نوشته بود: وعدۂ ما بهشت... بعد روی بهشت را خط زدہ بود اصلاح کردہ بود : وعدۂ ما "جَنَّتُ الْحُسِیْن علیہ‌السلام" 🌷طلبه، بسیجی، ذاکر اهل بیت(ع)، خادم شهدا ... ؛ شهید مدافع حرم
یازهرا قسمت ۴۴ : احترام به سادات راوی : دکتر سید احمد نواب سن من زیاد نبود. اولین بار بود که به جبهه می آمدم. تعریف گردان یازهرا بالا را زیاد شنیده بودم. رفتیم برای تقسیم. چند نفر دیگر هم مثل من دوست داشتند به همین گردان روند. اما مسئول تقسیم نیرو گفت: ظرفیت این گردان تکمیل است. از ساختمان آمدم بیرون. جوانی را دیدم که به طرف ساختمان آمد. چهره اش بسیار جذاب و دوست داشتنی بود. چند نفر به استقبالش رفتند. او را تورجی صدا می کردند. فهمیدم خودش است! آنها سوار تويوتا شدند و آماده حرکت. جلو رفتم و سلام کردم. بی مقدمه گفتم: آقای تورجی من دوست دارم به گردان یازهرا غلاللا بیایم. گفت: شرمنده، جا نداریم. بعد گفتم: من می خواهم به گردان مادرم بروم برای چی جا ندارید؟! نگاهی به من کرد و پرسید: اسمت چیه؟ گفتم: سید احمد یکدفعه پرید تو حرفم و با تعجب گفت: سید هستی! با تکان دادن سر حرفش را تأیید کردم. آمد پایین و بر کا د پایین و برگه من را گرفت. رفت داخل پرسنلی و اسم مرادر گردان ثبت کرد. بعد هم با اصرار من را به جلو فرستاد و خودش در قسمت بار ماشین نش من به گردان آنها رفتم. تازه فهمیدم که نه تنها من بلکه بیشتر بچه های گرد از سادات هستند. با آنها هم بسیار با محبت برخورد می کرد. * * * آمدم چادر فرماندهی گروهان. برادر تورجی تنها نشسته بود. جلو رفتم و سرد کردم. طبق معمول به احترام سادات بلند شد. گفتم: شرمنده محمد آقا! من با یکی از دوستان قرار دارم. باید بروم مرخصی و تا عصر برگردم. بی مقدمه گفت: نه نمیشه! گفتم: من قرار دارم. اون آقا منتظر منه! دوباره با جدیت گفت: همین که شنیدی. کمی نگاهش کردم. با تمام احترامی که برای سادات داشت اما در فرماندهی خیلی جدی بود. عصبانی شدم. از چادر بیرون آمدم و با ناراحتی گفتم: شکایت شما رو به مادرم می کنم! هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم. دوید دنبال من. با پای برهنه. دستم را گرفت و گفت: این چی بود گفتی؟! به صورتش نگاه کردم. خیس از اشک بود. بعد ادامه داد: این برگه مرخصی سفید امضاء کردم. هر چقدر دوست داری بنویس! اما حرفت رو پس بگیرا گفتم: به خدا شوخی کردم. اصلا منظوری نداشتم. خودم هم بغض کرده بودم. فکر نمی کردم اینگونه به نام مادر سادات حساس باشد؟ یک سال از آن ماجرا گذشت. چند ساعت قبل از شهادتش بود. مرا دید. باز یاد آن خاطره تلخ را برای من زنده کرد و پرسید: راستی اون حرفت رو پس گرفتی؟! دا غلط کردم. اشتباه کردم. من به کسی شکایت نکردم. اصلا غلط می کنم چنین کاری انجام بدهم. * د * در عملیات ها می گفت: بچه سیدها پیشانی بند سبز ببندند. واقعا صحنه مه زیبایی ایجاد می شد. . از گردان ما پیشانی بند سبز داشتند. خود محمد به شوخی می گفت: یک یاد صورت گرفته من باید سید میشدم! برای همین من شال سبز می بندم! یادم هست بعد از کربلای پنج گردان به عقب برگشت. آن زمان محمد تورجی فرمانده گردان شده بود. نشسته بود داخل چادر. برگهای در مقابلش بود. خیره شده بود و اشک می ریخت. جلو رفتم و سلام کردم. برگه اسامی شهدای گردان در شلمچه بود. تعداد شهدای ما صد و سی و پنج نفر بود. محمد گفت: خوب نگاه کن. نود نفر این ها سادات هستند. فرزندان حضرت زهرا علی. آن هم در عملیاتی که با رمز یافاطمه الزهرا (سلام الله علیها) بود! 🌱🌷🌷🌷🌱🌷🌷🌷🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚠️ نوشته‌ای تأمل برانگــیز در حاشیه مراسم شهید حاج قاسم سلیمانی: هر چقدر گشتیم عکس تو را پیدا نکردیم یا در میدان‌ جنگ بودی یا میان مـردم، یاد بگــــــیرند مـسئولین بی کفایت!
❗️شما همسر خامنه ای هستید؟ ▪️هرچند من پس از انقلاب بیشتر به كارهایی اجرایی مشغول بوده‌ام اما طبابت همیشه علاقه اولم بوده و هست. در سال‌های پایان دوره وزارتم، هر روز در بیمارستان مصطفی خمینی به طبابت می‌پرداختم و اطفال را معاینه می‌كردم. ▪️در طول این سال‌ها، بسیاری از بیماران من، فرزندان مسوولان ارشد نظام بودند كه ترجیح می‌دادند از دانش‌ طبی من بهره ببرند و من همیشه شرمنده‌شان می‌شدم؛ چون مجبور بودند چند ساعت در نوبت بنشینند. البته هنوز هم هنگام طبابت گاهی با چنین مشكلی درگیرم. 🔺یك روز خانمی ‌وارد اتاقم شد و گفت: «آقای دکتر مرندی! وقت گرفتن از شما واقعا دشوار است. منشی‌تان می‌گوید از ساعت ۱ تا ۲ برای وقت گرفتن تلفن كنید. تا ساعت ۱۲ و ۵۹ دقیقه هم كه زنگ می‌زنیم، كسی گوشی را جواب نمی‌دهد! از طرفی، از ساعت ۱ هم تلفن دفترتان اشغال می‌شود و موقعی كه تلفن آزاد می‌شود، تازه منشی‌تان می‌گوید كه ظرفیت امروز تكمیل شده و نمی‌توانیم وقت بدهیم. باز باید منتظر بمانیم تا ساعت ۱ فردا!» 🔺عذرخواهی كردم و گفتم: «من واقعا بی‌تقصیرم. متاسفانه من سكته قلبی كرده‌ام و نمی‌توانم زیاد در مطب بمانم.» بعد، فرزند آن خانم را معاینه كردم و نوبت به نفر بعدی رسید كه یكی از مسوولان كشور بود. وارد اتاق كه شد، به من گفت: «آقای مرندی! همسر رییسجمهور هم مشتری شما بود و ما خبر نداشتیم!» تعجب كردم و گفتم: «نه!» گفت: «چرا؛ همین خانمی‌كه الان بیرون رفت، همسر آیت‌الله خامنه‌ای بود.» 🔺به پرونده‌ نگاه کردم و دیدم اسم ایشان در پرونده نوشته شده بود: «خانم حسینی». تازه فهمیدم كه ایشان برای آنكه شناخته نشوند، خودشان را «حسینی» معرفی کرده‌اند. بعد، یاد حرف‌هایشان افتادم كه گلایه می‌كردند از شرایط وقت گرفتن برای ویزیت. كلی پیش خودم شرمنده شدم. دفعه بعد كه ایشان به مطب من آمدند، یكدفعه سوال كردم: «ببخشید، شما خانم خامنه‌ای هستید؟» تعجب كردند و گفتند بله. گفتم: «پس چرا خودتان را معرفی نكردید؟» گفتند: «چه ضرورتی داشت كه خودم را معرفی كنم؟» گفتم: «من از این به بعد به مسوول دفترم می‌سپارم که شما را بدون وقت قبلی به مطب من راهنمایی كند. بالاخره شما همسر رییسجمهور هستید.» ایشان بهشدت ناراحت شدند و گفتند: «لطفا چنین دستوری ندهید كه به هیچ‌وجه قبول نمی‌كنم. من هیچ فرقی با این مردم كه ساعت‌ها در مطب شما منتظر می‌مانند، ندارم. مثل همیشه زنگ می‌زنم و اگر توانستم وقت می‌گیرم و اگر هم نشد، روز بعد. خدا بزرگ است.» راوی: دکتر علیرضا مرندی