eitaa logo
شهدای مدافع حرم
901 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
این جا هم مزارمه 😊 مشهد مقدس ، بهشت حضرت رضا (ع) مشهد تشریف آوردید خوشحال میشم بهم سر بزنید. 😍✋💐💐💐 شهدا رو یاد کنید ما هم هواتونو داریم و شفاعتتون می کنیم. 😊💐💐 🌷🍃🌷🍃🌷🌷 معرفی شهدا @moarefi_shohada 2⃣6⃣
خب دوستان بزرگوارم 😊✋ ببخشید خیلی از خودم تعریف شد. ☺️ سرانجام من هم در تاریخ ٩۴/۴/٢۶ در فلوجهی عراق به آرزوم که همانا شهادت بود رسیدم. 😍😍😍✋💐💐💐 🌷🍃🌷🍃🌷🌷 معرفی شهدا @moarefi_shohada 2⃣7⃣
خوشحالم دعوتم کردین. خداوند بزرگ ، جزای خیر به شما عنایت کند ان شاءالله. ✋😊❤️ نماز اول وقت یادتون نره. 🌷 تا میتونین راه شهدا 🌷 رو ادامه بدین و تا آخرین قطره ی خونتون پشتیبان ولایت فقیه باشین ان شاءالله. ✋🌺 🌷🍃🌷🍃🌷🌷 معرفی شهدا @moarefi_shohada 2⃣8⃣
💞 شادی ارواح طیبه ی شهدا ، امام شهدا ، شهدای دفاع مقدس ، شهدای مدافع حرم و ... 💞 👈 علی الخصوص 👇 💠 شهید جواد کوهساری 💠 🌷 صلوات 🌷‌ 🌷🤲 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَ احْشُرْنٰا مَعَهُمْ وَ الْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِین 🤲🌷 ✨🤲🏻 التماس دعای فرج و شهادت 🤲🏻✨ ✋🏻🌠 یا علی مدد 🌠✋🏻 🌷🍃🌷🍃🌷🌷 معرفی شهدا @moarefi_shohada 2⃣9⃣
انتهای "نگاه خدا" یعنی 🕊 "شهادت" 🕊 💢اللّهمّ ارْزُقْنا مَنازِلَ الشُّهداء💢
🌹☘ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ☘🌹
پایان معرفی شهید عزیز امروزمون ان شاءالله همه بزرگواران کانال راضی باشن.
از قافله های شهدا جاماندیم رفتند رفیقان و چه تنها ماندیم افسوس که در زمانه دلتنگی مجروح شدیم اسیر دنیا ماندیم "اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک " شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات... ☘☘☘
قشنگ تقدیم نگاه زیباتون😉😊
✨ قسمت 📗 آخر هفته شد ✨و خواستگارها اومدن و من از اطاقم میشنیدم که با بابا دارن سلام و احوال میپرسی میکنن😒 مامانم بعد چند دیقه صدام کرد 😐 چادرم رو مرتب کردم و با بی‌میلی سینی چای رو گرفتم و رفتم به سمت پذیرایی😞تا پامو گذاشتم بیرون مامانش شروع کرد به تعریف و تمجید از قد و بالای من😐 ــ به‌به عروس گلم😊 فدای قد و بالاش بشم😊این چایی خوردن داره ازدست عروس آدم😊 فک نمیکردم پسرم همچین سلیقه ای داشته باشه 😀 داشت حرصم میگرفت و تو دلم گفتم به همین خیال باش😒 وقتی جلو خواستگاره رسیدم اصلا بهش نگاه نکردم😑 دیدم چایی رو برداشت و گفت : ــ ممنونم ریحانه خانم😊 نمیدونم چرا ولی صدای سید تو گوشم اومد😲😳 تنم یه لحظه بی‌حس شد و دستام لرزید😟قلبم💓داشت از جاش کنده میشد😯تو یه لحظه کلی فکر از تو ذهنم رد شد😊نمیدونم چرا سرم رو نمیتونستم بالا بگیرم😔اصلا مگه میشه سید اومده باشه خواستگاری؟!😯 نگاه به دستش کردم دیدم انگشتر زهرا رو هم نداره دیگه😊 آروم سرم رو بالا اوردم که ببینمش😐😰 دیدم عهههه احسانه...😡😐داشت حرصم میگرفت از اینکه چرا ول کن نبود😡 یه خواهش میکنم سردی بهش گفتم و رفتم نشستم 😑بعد چند دقیقه بابا گفت: خب دخترم آقا احسان رو راهنمایی کن برین تو اتاق حرفاتونو بزنین با بی‌میلی بلند شدم و راه رو بهش نشون دادم😑 هر دوتا روی تخت نشستیم و سکوت😐 ــ اهم اهم...شما نمیخواید چیزی بگید ریحانه خانم؟!☺ ــ نه...شما حرفاتونو بزنین.😑 اگه حرفای من براتون مهم بود که الان اینجا نبودید😐 ــ حرفات برام مهم بود ولی خودت برام مهم تر بودی که الان اینجام☺ولی معمولا دختر خانم ها میپرسن و آقا پسر باید جواب بده ــ خوب این چیزها رو بلدینا...معلومه تجربه هم دارین😐 ــ نه! اختیار داری ولی خوب چیز واضحیه به هر حال من سوالی به ذهنم نمیاد😏 و چند دقیقه دیگه سکوت😐😐 راستی میخواستم بگم از وقتی چادر میزاری چه قدر با کمال شدی😊 البته نمیخوام نظری درباره پوششت بدما چون بدون چادر هم زیبا بودی و اصلا به نظر من پوششت رو چه الان و چه بعد ازدواج فقط به خودت مربوطه و باید خودت انتخاب کنی👌 از ژست روشنفکری و حرف زدناش حالم بهم میخورد و به زور سر تکون میدادم😐تو ذهنم میگفتم الان اگه سید جای این نشسته بود چی میشد😊😍یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار آزاد حرف زد 😒 و آخر سر گفتم : اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون😐 ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی
✨ قسمت 📗 ــ بفرمایین ... اختیار ما هم دست شماست خانم 😊 حیف مهمون بود وگرنه با آباژورم میزدم تو سرش ...😐 وارد پذیرایی شدیم و مادر احسان سریع گفت وایییی چه قدر به هم میان... ماشاالله...ماشاالله 😊 بابام پرسید : ــ خب دخترم؟! . منم گفتم : ــ نظری ندارم من😐😐 ــ مامانم سریع پرید وسط حرفمو گفت: بالاخره دخترها یکم ناز دارن دیگه... باید فک کنن😊 مادر احسانم گفت : ــ اره خانم😊...ما هم دختر بودیم میدونیم این چیزارو😉عیبی نداره😁 پس خبرش با شما. خواستگارا رفتن و من سریع گفتم : ــ لطفا دیگه بدون هماهنگی من قراری نزارید😐 مامان : ــ حالا چی شده مگه؟؟😕 خب نظرت چیه؟! ــ از اول که گفتم من مخالفم و از این پسره خوشم نمیاد 😑😞 و حالا شروع شد سر کوفت بابا که : تو اصلا میدونی چه قدر پول دارن اینا؟! میدونی ماشینشون چیه؟! 😠میدونی پدره چیکارست؟! میدونی خونشون کجاست؟!😡 ــ بابای گلم من میخوام ازدواج کنم نمیخوام تجارت کنم‌که😐 ــ آفرین به تو...معلوم نیست به شما جوونا چی یاد میدن که عقل تو کله هاتون نیست😐😠 ــ شب بخیر... من رفتم بخوابم😒 اونشب رو تا صبح نخوابیدم😕 تا صبح هزار جور فکر تو ذهنم میومد😐 یه بار خودم با لباس عروس کنار سید تصور میکردم 😊اما اگه نشه چی؟!😔 یه بار خودمو با لباس عروس کنار احسان تصور میکردم😐داشتم دیوونه میشدم😕 از خدا یه راه نجات میخواستم😞🙏 خدایا حالا که من اومدم خب سمتت تو هم کمکم کن دیگه😔 فرداش رفتم دفتر بسیج... یه جلسه هماهنگی تو دفتر آقاسید بود آخر جلسه بود و من رفته بودم توی حال خودم و نفهمیده بودم که زهرا پرسید : ــ ریحانه جان چیزی شده؟!😯 ــ نه چیزی نیست😕 سمانه که از خواستگاری دیشب خبر داشت سریع جواب داد : چرا ...دیشب برا خانم خواستگار اومده و الان هوله یکم😄 زهرا : اِاااا مبارکه گلم... به سلامتی😊 تا سمانه اینو گفت دیدم آقاسید سرشو اول با تعجب😳بالا آورد ولی سریع خودشو با گوشیش📱مشغول کرد بعد چند بار هم گوشی رو گرفت پیش گوشش و گفت : ــ لا اله الا الله... آنتن نمیده😡 و سریع به این بهونه بیرون رفت😕 ولی‌من دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم😐 ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی
✍ امام زمان (عج) می‌فرمایند : هریک از شما باید کاری کند که با آن به محبت ما نزدیک شود.