این جا هم مزارمه 😊
مشهد مقدس ، بهشت حضرت رضا (ع)
مشهد تشریف آوردید خوشحال میشم بهم سر بزنید. 😍✋💐💐💐
شهدا رو یاد کنید ما هم هواتونو داریم و شفاعتتون می کنیم. 😊💐💐
🌷🍃🌷🍃🌷🌷
معرفی شهدا
@moarefi_shohada
2⃣6⃣
خب دوستان بزرگوارم 😊✋
ببخشید خیلی از خودم تعریف شد. ☺️
سرانجام من هم در تاریخ ٩۴/۴/٢۶ در فلوجهی عراق به آرزوم که همانا شهادت بود رسیدم. 😍😍😍✋💐💐💐
🌷🍃🌷🍃🌷🌷
معرفی شهدا
@moarefi_shohada
2⃣7⃣
خوشحالم دعوتم کردین. خداوند بزرگ ، جزای خیر به شما عنایت کند ان شاءالله. ✋😊❤️
نماز اول وقت یادتون نره. 🌷
تا میتونین راه شهدا 🌷 رو ادامه بدین و تا آخرین قطره ی خونتون پشتیبان ولایت فقیه باشین ان شاءالله. ✋🌺
🌷🍃🌷🍃🌷🌷
معرفی شهدا
@moarefi_shohada
2⃣8⃣
💞 شادی ارواح طیبه ی شهدا ، امام شهدا ، شهدای دفاع مقدس ، شهدای مدافع حرم و ... 💞
👈 علی الخصوص 👇
💠 شهید جواد کوهساری 💠
🌷 صلوات 🌷
🌷🤲 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَ احْشُرْنٰا مَعَهُمْ وَ الْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِین 🤲🌷
✨🤲🏻 التماس دعای فرج و شهادت 🤲🏻✨
✋🏻🌠 یا علی مدد 🌠✋🏻
🌷🍃🌷🍃🌷🌷
معرفی شهدا
@moarefi_shohada
2⃣9⃣
انتهای "نگاه خدا" یعنی
🕊 "شهادت" 🕊
💢اللّهمّ ارْزُقْنا مَنازِلَ الشُّهداء💢
#التماس_دعا
✨ قسمت #نوزدهم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
آخر هفته شد ✨و خواستگارها اومدن و من از اطاقم میشنیدم که با بابا دارن سلام و احوال میپرسی میکنن😒
مامانم بعد چند دیقه صدام کرد 😐
چادرم رو مرتب کردم و با بیمیلی سینی چای رو گرفتم و رفتم به سمت پذیرایی😞تا پامو گذاشتم بیرون مامانش شروع کرد به تعریف و تمجید از قد و بالای من😐
ــ بهبه عروس گلم😊
فدای قد و بالاش بشم😊این چایی خوردن داره ازدست عروس آدم😊
فک نمیکردم پسرم همچین سلیقه ای داشته باشه 😀
داشت حرصم میگرفت و
تو دلم گفتم به همین خیال باش😒
وقتی جلو خواستگاره رسیدم اصلا بهش نگاه نکردم😑
دیدم چایی رو برداشت و گفت :
ــ ممنونم ریحانه خانم😊
نمیدونم چرا ولی
صدای سید تو گوشم اومد😲😳
تنم یه لحظه بیحس شد و دستام لرزید😟قلبم💓داشت از جاش کنده میشد😯تو یه لحظه کلی فکر از تو ذهنم رد شد😊نمیدونم چرا سرم رو نمیتونستم بالا بگیرم😔اصلا مگه میشه سید اومده باشه خواستگاری؟!😯
نگاه به دستش کردم دیدم
انگشتر زهرا رو هم نداره دیگه😊
آروم سرم رو بالا اوردم که ببینمش😐😰
دیدم عهههه
احسانه...😡😐داشت حرصم میگرفت از اینکه چرا ول کن نبود😡
یه خواهش میکنم سردی بهش گفتم و رفتم نشستم 😑بعد چند دقیقه بابا گفت: خب دخترم آقا احسان رو راهنمایی کن برین تو اتاق حرفاتونو بزنین
با بیمیلی بلند شدم
و راه رو بهش نشون دادم😑
هر دوتا روی تخت نشستیم و سکوت😐
ــ اهم اهم...شما نمیخواید چیزی بگید ریحانه خانم؟!☺
ــ نه...شما حرفاتونو بزنین.😑
اگه حرفای من براتون مهم بود که الان اینجا نبودید😐
ــ حرفات برام مهم بود ولی خودت برام مهم تر بودی که الان اینجام☺ولی معمولا دختر خانم ها میپرسن و آقا پسر باید جواب بده
ــ خوب این چیزها رو بلدینا...معلومه تجربه هم دارین😐
ــ نه! اختیار داری
ولی خوب چیز واضحیه
به هر حال من سوالی به ذهنم نمیاد😏
و چند دقیقه دیگه سکوت😐😐
راستی میخواستم بگم از وقتی چادر میزاری چه قدر با کمال شدی😊 البته نمیخوام نظری درباره پوششت بدما چون بدون چادر هم زیبا بودی و اصلا به نظر من پوششت رو چه الان و چه بعد ازدواج فقط به خودت مربوطه و باید خودت انتخاب کنی👌
از ژست روشنفکری و حرف زدناش حالم بهم میخورد و به زور سر تکون میدادم😐تو ذهنم میگفتم الان اگه سید جای این نشسته بود چی میشد😊😍یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار آزاد حرف زد 😒
و آخر سر گفتم :
اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون😐
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
✨ قسمت #بیستم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
ــ بفرمایین ...
اختیار ما هم دست شماست خانم 😊
حیف مهمون بود وگرنه با
آباژورم میزدم تو سرش ...😐
وارد پذیرایی شدیم و مادر احسان سریع گفت وایییی چه قدر به هم میان...
ماشاالله...ماشاالله 😊
بابام پرسید :
ــ خب دخترم؟!
.
منم گفتم :
ــ نظری ندارم من😐😐
ــ مامانم سریع پرید وسط حرفمو گفت: بالاخره دخترها یکم ناز دارن دیگه...
باید فک کنن😊
مادر احسانم گفت :
ــ اره خانم😊...ما هم دختر بودیم میدونیم این چیزارو😉عیبی نداره😁 پس خبرش با شما.
خواستگارا رفتن و من سریع گفتم :
ــ لطفا دیگه بدون هماهنگی من قراری نزارید😐
مامان : ــ حالا چی شده مگه؟؟😕
خب نظرت چیه؟!
ــ از اول که گفتم من مخالفم
و از این پسره خوشم نمیاد 😑😞
و حالا شروع شد سر کوفت بابا که :
تو اصلا میدونی چه قدر پول دارن اینا؟! میدونی ماشینشون چیه؟! 😠میدونی پدره چیکارست؟! میدونی خونشون کجاست؟!😡
ــ بابای گلم من میخوام
ازدواج کنم نمیخوام تجارت کنمکه😐
ــ آفرین به تو...معلوم نیست به شما جوونا چی یاد میدن که عقل تو کله هاتون نیست😐😠
ــ شب بخیر... من رفتم بخوابم😒
اونشب رو تا صبح نخوابیدم😕
تا صبح هزار جور فکر تو ذهنم میومد😐
یه بار خودم با لباس عروس کنار سید تصور میکردم 😊اما اگه نشه چی؟!😔
یه بار خودمو با لباس عروس کنار احسان تصور میکردم😐داشتم دیوونه میشدم😕
از خدا یه راه نجات میخواستم😞🙏
خدایا حالا که من اومدم خب سمتت تو هم کمکم کن دیگه😔
فرداش رفتم دفتر بسیج...
یه جلسه هماهنگی تو دفتر آقاسید بود آخر جلسه بود و من رفته بودم توی حال خودم و نفهمیده بودم که زهرا پرسید :
ــ ریحانه جان چیزی شده؟!😯
ــ نه چیزی نیست😕
سمانه که از خواستگاری دیشب خبر داشت سریع جواب داد : چرا ...دیشب برا خانم خواستگار اومده و الان هوله یکم😄
زهرا : اِاااا مبارکه گلم... به سلامتی😊
تا سمانه اینو گفت دیدم آقاسید سرشو اول با تعجب😳بالا آورد ولی سریع خودشو با گوشیش📱مشغول کرد بعد چند بار هم گوشی رو گرفت پیش گوشش و گفت :
ــ لا اله الا الله... آنتن نمیده😡
و سریع به این بهونه بیرون رفت😕
ولیمن دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم😐
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
#حدیث_عشق
✍ امام زمان (عج) میفرمایند :
هریک از شما باید کاری کند که با آن به محبت ما نزدیک شود.
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج