eitaa logo
شهدای مدافع حرم
905 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت پنجاه و دوم: شعله های جنگ آستین لباس کوتاه بود ... یقه هفت ... ورودی اتاق عمل هم برای شستن دست ها و پوشیدن لباس اصلی یکی ... چند لحظه توی ورودی ایستادم ... و به سالن و راهروهای داخلی که در اتاق های عمل بهش باز می شد نگاه کردم ... حتی پرستار اتاق عمل و شخصی که لباس رو تن پزشک می کرد ... مرد بود ... برگشتم داخل و نشستم روی صندلی رختکن ... حضور شیطان و نزدیک شدنش رو بهم حس می کردم ... - اونها که مسلمان نیستن ... تو یه پزشکی ... این حرف ها و فکرها چیه؟ ... برای چی تردید کردی؟ ... حالا مگه چه اتفاقی می افته ... اگر بد بود که پدرت، تو رو به اینجا نمی فرستاد ... خواست خدا این بوده که بیای اینجا ... اگر خدا نمی خواست شرایط رو طور دیگه ای ترتیب می داد ... خدا که می دونست تو یه پزشکی ... ولی اگر الان نری توی اتاق عمل ... می دونی چی میشه؟ ... چه عواقبی در برداره؟ ... این موقعیتی رو که پدر شهیدت برات مهیا کرده، سر یه چیز بی ارزش از دست نده ... شیطان با همه قوا بهم حمله کرده بود ... حس می کردم دارم زیر فشارش له میشم ... سرم رو پایین انداختم و دستم رو گرفتم توی صورتم ... - بابا ... من رو کجا فرستادی؟ ... تو ... یه مسلمان شهید... دختر مسلمان محجبه ات رو ... آتش جنگ عظیمی که در وجودم شکل گرفته بود ... وحشتناک شعله می کشید ... چشم هام رو بستم ... - خدایا! توکل به خودت ... یازهرا ... دستم رو بگیر ... از جا بلند شدم و رفتم بیرون ... از تلفن بیرون اتاق عمل تماس گرفتم ... پرستار از داخل گوشی رو برداشت ... از جراح اصلی عذرخواهی کردم و گفتم ... شرایط برای ورود یه خانم مسلمان به اتاق عمل، مناسب نیست ... و ... از دید همه، این یه حرکت مسخره و احمقانه بود ... اما من آدمی نبودم که حتی برای یه هدف درست ... از راه غلط جلو برم ... حتی اگر تمام دنیا در برابرم صف بکشن ... مهم نبود به چه قیمتی ... چیزهای باارزش تری در قلب من وجود داشت ...
قسمت پنجاه و سوم: حمله چند جانبه ماجرا بدجور بالا گرفته بود ... همه چیز به بدترین شکل ممکن ... دست به دست هم داد تا من رو خورد و له کنه ... دانشجوها، سرزنشم می کردن که یه موقعیت عالی رو از دست داده بودم ... اساتید و ارشدها، نرفتن من رو یه اهانت به خودشون تلقی کردن ... و هر چه قدر توضیح می دادم فایده ای نداشت ... نمی دونم نمی فهمیدن یا نمی خواستن متوجه بشن ... دانشگاه و بیمارستان ... هر دو من رو تحت فشار دادن که اینجا، جای این مسخره بازی ها و تفکرات احمقانه نیست ... و باید با شرایط کنار بیام و اونها رو قبول کنم ... هر چقدر هم راهکار برای حل این مشکل ارائه می کردم ... فایده ای نداشت ... چند هفته توی این شرایط گیر افتادم ... شرایط سخت و وحشتناکی که هر ثانیه اش حس زندگی وسط جهنم رو داشت ... وقتی برمی گشتم خونه ... تازه جنگ دیگه ای شروع می شد ... مثل مرده ها روی تخت می افتادم ... حتی حس اینکه انگشتم رو هم تکان بدم نداشتم ... تمام فشارها و درگیری ها با من وارد خونه می شد ... و بدتر از همه شیطان ... کوچک ترین لحظه ای رهام نمی کرد ... در دو جبهه می جنگیدم ... درد و فشار عمیقی تمام وجودم رو پر می کرد ... نبرد بر سر ایمانم و حفظ اون ... سخت تر و وحشتناک بود ... یک لحظه غفلت یا اشتباه، ثمر و زحمت تمام این سال ها رو ازم می گرفت ... دنیا هم با تمام جلوه اش ... جلوی چشمم بالا و پایین می رفت ... می سوختم و با چنگ و دندان، تا آخرین لحظه از ایمانم دفاع می کردم ... حدود ساعت 9 ... باهام تماس گرفتن و گفتن سریع خودم رو به جلسه برسونم ... پشت در ایستادم ... چند لحظه چشم هام رو بستم ... بسم الله الرحمن الرحیم ... خدایا به فضل و امید تو ... در رو باز کردم و رفتم تو ... گوش تا گوش ... کل سالن کنفرانس پر از آدم بود ... جلسه دانشگاه و بیمارستان برای بررسی نهایی شرایط ... رئیس تیم جراحی عمومی هم حضور داشت ... ادامه دارد......... 📚 📖 📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هفته بسیج مبارکباد
پنجشنبه شب ها شب زیارتی مولایمان سید الشهدا علیه السلام می باشد امشب یادی از ارباب تشنه لبمان خواهیم کرد و ان شاءالله دست توسل به دامان کریمان می زنیم منتظر باشید
Kumayl-halawaji.mp3
30.32M
دعای کمیل صوت عربی بسیار دلنشین❤️✨
الـسلام‌علیڪ‌ یابن‌الحسین ﴿یااباصالح‌المهدے‌‌﴾♥️
• • جمعہ‌باآمدنتــ ختم‌بہ‌خیراست‌بیا «ایهاالعزیز وَ تَصَدَّق عَلَینا ؛ یَا صاحبَ العصرِ والزَّمان»
❁﷽❁ ❤ 🦋 می دهم سوے امیرم یڪ سلام 💫 صبح من آغاز شد با این ڪلام 🦋 ڪار هر روز من از فرط فراق 💫 یڪ سلام از راه دور از روے بام 🦋 ‌السّلام اے ساڪن ڪرب وبلا 💫 من حرم خواهم همین و والسلام 🌹
-شهدایی🌹🌹🌹❤️ خبر از چشم خودش داشت اگر میفهمید حال من بعد نگاه تو سرودن دارد 💚❤️💚
ما سینہ زدیم و بے صدا باریدند از هر چہ کہ دم زدیم آنها دیدند ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدا را چیدند(: 🌸❤️
رفقا توی این غروب جمعه همدیگر رو خیلی خیلی دعا کنیم . . . 🤲🏻✨
🌱••• خدایی که من میشناسم، درست لحظه ای که از همه بریدی جوری دست های خسته ات رو میگیره که تموم غم و غصه هات فراموش 🌸🌿
★٭٭🔸🔸🔸🔸🔸★٭٭ کسی میتواند از سیم خاردارهای دشمن عبور کند که در سیم خاردارهای خود گیر نکرده باشد...
قسمت پنجاه و چهارم : پله اول پشت سر هم حرف می زدن … یکی تندتر … یکی نرم تر … یکی فشار وارد می کرد … یکی چراغ سبز نشون می داد … همه شون با هم بهم حمله کرده بودن … و هر کدوم، لشکری از شیاطین به کمکش اومده بود … وسوسه و فشار پشت وسوسه و فشار … و هر لحظه شدیدتر از قبل … پلیس خوب و بد شده بودن … و همه با یه هدف … یا باید از اینجا بری … یا باید شرایط رو بپذیری … من ساکت بودم … اما حس می کردم به اندازه یه دونده ماراتن، تمام انرژیم رو از دست دادم … به پشتی صندلی تکیه دادم … – زینب … این کربلای توئه … چی کار می کنی؟ … کربلائی میشی یا تسلیم؟ … چشم هام رو بستم … بی خیال جلسه و تمام آدم های اونجا … – خدایا … به این بنده کوچیکت کمک کن … نزار جای حق و باطل توی نظرم عوض بشه … نزار حق در چشم من، باطل… و باطل در نظرم حق جلوه کنه … خدایا … راضیم به رضای تو … با دیدن من توی اون حالت … با اون چشم های بسته و غرق فکر … همه شون ساکت شدن … سکوت کل سالن رو پر کرد … خدایا … به امید تو … بسم الله الرحمن الرحیم … و خیلی آروم و شمرده … شروع به صحبت کردم … – این همه امکانات بهم دادید … که دلم رو ببرید و اون رو مسخ کنید … حالا هم بهم می گید یا باید شرایط شما رو بپذیرم … یا باید برم … امروز آستین و قد لباسم کوتاه میشه و یقه هفت، تنم می کنید … فردا می گید پوشیدن لباس تنگ و یقه باز چه اشکالی داره؟ … چند روز بعد هم … لابد می خواید حجاب سرم رو هم بردارم … چشم هام رو باز کردم … – همیشه … همه چیز … با رفتن روی اون پله اول … شروع میشه … سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود …
قسمت پنجاه و ششم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: دزدهای انگلیسی    وضو گرفتم و ایستادم به نماز … با یه وجود خسته و شکسته … اصلا نمی فهمیدم چرا پدرم این همه راه، من رو فرستاد اینجا … خیلی چیزها یاد گرفته بودم … اما اگر مجبور می شدم توی ایران، همه چیز رو از اول شروع کنم … مثل این بود که تمام این مدت رو ریخته باشم دور …  توی حال و هوای خودم بودم که پرستار صدام کرد … – دکتر حسینی … لطفا تشریف ببرید اتاق رئیس تیم جراحی عمومی …    در زدم و وارد شدم … با دیدن من، لبخند معناداری زد … از پشت میز بلند شد و نشست روی مبل جلویی … – شما با وجود سن تون … واقعا شخصیت خاصی دارید … – مطمئنا توی جلسه در مورد شخصیت من صحبت نمی کردید …    خنده اش گرفت … – دانشگاه همچنان هزینه تحصیل شما رو پرداخت می کنه… اما کمک هزینه های زندگی تون کم میشه … و خوب بالطبع، باید اون خونه رو هم به دانشگاه تحویل بدید …   ناخودآگاه خنده ام گرفت … – اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اینجا آوردید … تحویلم گرفتید … اما حالا که خاضر نیستم به درخواست زور و اشتباه تون جواب مثبت بدم … هم نمی خواید من رو از دست بدید … و هم با سخت کردن شرایط، من رو تحت فشار قرار می دید … تا راضی به انجام خواسته تون بشم …  چند لحظه مکث کردم … – لطف کنید از طرف من به ریاست دانشگاه بگید … برعکس اینکه توی دنیا، انگلیسی ها به زیرک بودن شهرت دارن … اصلا دزدهای زرنگی نیستن … و از جا بلند شدم …
قسمت پنجاه و هفتم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: تقصیر پدرم بود     این رو گفتم و از جا بلند شدم … با صدای بلند خندید … – دزد؟ … از نظر شما رئیس دانشگاه دزده؟ … – کسی که با فریفتن یه نفر، اون رو از ملتش جدا می کنه … چه اسمی میشه روش گذاشت؟ … هر چند توی نگهداشتن چندان مهارت ندارن … بهشون بگید، هیچ کدوم از این شروط رو قبول نمی کنم …   از جاش بلند شد … – تا الان با شخصی به استقامت شما برخورد نداشتن … هر چند … فکر نمی کنم کسی، شما رو برای اومدن به اینجا محبور کرده باشه …  نفس عمیقی کشیدم … – چرا، من به اجبار اومدم … به اجبار پدرم … و از اتاق خارج شدم …    برگشتم خونه … خسته تر از همیشه … دل تنگ مادر و خانواده … دل شکسته از شرایط و فشارها … از ترس اینکه مادرم بفهمه این مدت چقدر بهم سخت گذشته … هر بار با یه بهانه ای تماس ها رو رد می کردم … سعی می کردم بهانه هام دروغ نباشه … اما بعد باز هم عذاب وجدان می گرفتم … به خاطر بهانه آوردن ها از خدا حجالت می کشیدم … از طرفی هم، نمی خواستم مادرم نگران بشه …   حس غذا درست کردن یا خوردنش رو هم نداشتم … رفتم بالا توی اتاق … و روی تخت ولا شدم …  – بابا … می دونی که من از تلاش کردن و مسیر سخت نمی ترسم … اما … من، یه نفره و تنها … بی یار و یاور … وسط این همه مکر و حیله و فشار … می ترسم از پس این همه آزمون سخت برنیام … کمکم کن تا آخرین لحظه زندگیم … توی مسیر حق باشم … بین حق و باطل دو دل و سرگردان نشم …   همون طور که دراز کشیده بودم … با پدرم حرف می زدم … و بی اختیار، قطرات اشک از چشمم سرازیر می شد … 📚 📖 📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📜 شهید بابک نوری هریس🌹 ✅ دخترانه ♦️ "معمولا در دورهمی هایی که مینشستیم درمورد حجاب و دخترای این دور و زمونه صحبت میکردیم.. ♦️ گاهی میشد بابک میگفت: "خود دخترها که خواهرای ما باشند ، خودشون باید هوای خودشونو داشته باشند و باعث نشن دیگران بهشون تعرض کنند" 🌹🌹 _._._._._._._._
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🚨 انتشار نخستین‌بار؛ صدای مکالمه بیسیم شهید حاج قاسم سلیمانی در اولین لحظات پس از ورود به بوکمال سوریه و شکست آخرین مواضع داعش 🔹️ سالگرد فتح بوکمال و پایان حکومت داعش
🍃🌸 دست ما نیست به چشم تو گرفتار شدیم همه اش کار خودت بود خریدار شدیم خواب دیدیم که تو آمده ای اما حیف صبح شد با جگر سوخته بیدار شدیم 🍃🌸🍃🌸🍃🌸
[ اللهم‌‌ارزقنــــا هر آنچه ڪ خیر است و ما نمیدانیم... ]🌱 🌿🌸
•||🌸 میگفت: « سخت‌ترین واجبِ خدا نماز و روزه نیست ، زنده نگه داشتن امید توی قلبه... » 🌸||• 🌸🍃
《يارب! اسكُب على قَلبي سَكينة أتجاهلُ بها كُل شيء يُؤلِمُني.》 🌱 [پروردگارا ! بر دلم آرامشی فرو ریز که هر آنچه مرا به درد می آورد نادیده بگیرم.] 📿 🌿
•|🍃°|شهادت میخوای؟! پس بدان ڪه . . . •|❣️°| تنها ڪسانی می شوند ڪه شهید باشند…•|🌙°| •|🌼°|به این سادگی ها نیستـــــ •|💥°|باید قتلگاهی رقم زد•|🔥°| باید ڪُشت!! ←منیت را→ ←تڪبر را→ ←دلبستگی را→ ←غرور را→ ←غفلت را→ ←آرزوهای دراز را→ ←حسد را→ ←ترس را→ ←هوس را→ ←شهوت را← ←حب دنیا را← باید از خود گذشت•|👣°| •|✌🏻°|باید ڪشت «نَفس» را شهادت دارد!•|🥀°| •|💔°|دردش ڪُشتن " لذت " هاست... باید شویم تا شهید شویم! بايد اقتدا كرد به شهدا•|💛°| 😍❤️
🕊 یک ارادت خاصی به امام زمان(ارواحنافداه) داشتند و بجای نام علی که هر دو دوست داشتیم، نام محمدمهدی را برای پسرمان انتخاب کردند. هر موقع به امام حسین(سلام الله علیه) و امام رضا(علیه السلام) سلام می‌دادند، می‌گفتند: یا امام زمان(ارواحنافداه) نگاهت را از من برنگردان. _مسلم_خیزاب 🌷
🕊 همـہ مے گویند: خوش بحـال فلانی شهیــد شد امــا هیچکس حــواسش نیست که فلانی برای شهیــد شدن را یــاد گرفت… 🌷