🔴 امام خمینی (ره) :
🔵 این انقلاب امانتی است که باید به دست شما به صاحب اصلی آن سپرده شود. از #هیاهوی_قدرتمندان
#نَهَراسید که این قرن به خواست خداوند قادر #قرن_غلبه_مستضعفان
#برمستکبران و #حق_بر_باطل است.
📚#صحیفه_نور
جلد ۱۲ ص ۱۲۵📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جانباز مدافع حرم علی خاوری به یاران شهیدش پیوست😭😭
واحد حاج قاسم کجایی؟ حاج میثم مطیعی - Haj Meysam Motiee.mp3
7.78M
حاج قاسم کجایی...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پسر زهرا بغض کرد💔مشکلات کشور قابل حل است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞نماهنگ محشر و بسیار زیبا
فوق العاده عالی نیاز با صدای
محمد حسین مهدی پناه
🎼من دلم میخواد برای تو بمیرم
با نوای تو بمیرم
من دلم میخواد آقا یه شب جمعه
کربلای تو بمیرم
#ما_ملت_شهادتیم
#ما_ملت_امام_حسینیم
#شب_جمعه
#کربلا
#شبهای_دلتنگی
#پیشنهاد_دانلود 👌👌👌👌👌
از دست ندیها
😍😭😍😭😍😭😍😭😍
واقعبینی نتیجه بصیرت
امام خامنهای حفظه الله تعالی :
باید واقعیتها را به معنای واقعی كلمه دید، نه آنچه كه به عنوان واقعیت القاء میشود.
شما جوانها خیلی خوب میدانيد؛ در جنگهای روانی كه امروز در دنیا معمول است، یكی از كارها القای واقعیتهای غیرواقعی است؛ چیزهائی را به عنوان واقعیت القاء میكنند كه واقعیت ندارد؛
#شایعه درست میكنند ، حرف میزنند ، كه واقعیت نیست؛
اگر چنانچه كسی چشم باز و بینا نداشته باشد، دچار اشتباه میشود.
اینكه ما میگوئیم #بصیرت، به خاطر این است.
یكی از كاركردهای #بصیرت همین است كه انسان واقعیتها را آنچنان كه هست، ببیند.
در تبلیغات ، گاهی یك واقعیتی را از آنچه كه هست، چندین برابر بزرگتر نشان میدهند؛ در حالی كه بعضی از واقعیتهای دیگر را اصلا نشان نمیدهند.
🗓۱۳۹۲/۵/۶
خط خون نقطه پایان سلیمانی نیست
بهراسید که این اولِ بسم اللّه است
تا ابد 01:20 بامداد جمعه ها را به یاد حاج قاسم یادآوری و زنده نگه خواهیم داشت
#به_وقت_سردار
#به_وقت_حاج_قاسم
#به_وقت_پرواز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
بسم الله الرحمن الرحیم
🖊خداوند به کسانی از شما که ایمان آورده و اعمال صالح انجام داده اند، وعده داده است که حتماً آنان را خلیفۀ روی زمین خواهد کرد، همانگونه که پیشینیان را خلافت روی زمین بخشید؛ و دین و آیینی را که خود برای آنان پسندیده استقرار خواهد بخشید و بیم و ترس آنان را به ایمنی و آرامش مبدّل خواهد ساخت.
مرا می پرستند و چیزی را برای من شریک قرار نمی دهند...(نور55)
🖊مرحوم طبرسی در تفسیر این آیه می گوید:
از خاندان پیامبر روایت شده است که این آیه دربارۀ مهدی آل محمد(ص) نازل شده است.
عیّاشی از حضرت علی بن الحسین(ع) روایت کرده است که این آیه را خواند و فرمود: به خدا سوگند آنان شیعیان ما خاندان پیامبر هستند. خداوند این کار را در حق آنان به دست مردی از ما به انجام می رساند و او مهدی این امت است. او همان کسی است که پیامبر(ص) دربارۀ او فرمود:
اگر از عمر دنیا جز یک روز باقی نماند، خداوند آن روز را آنقدر طولانی می گرداند تا مردی از خاندان من حاکم جهان گردد. اسم او اسم من(محمد) است، او زمین را از عدل وداد پر می سازد همانگونه که از ظلم جور پر شده باشد.
🖊دوستان گرامی غایب بودن امام هرگز به این معنا نیست که وجود آن حضرت به یک روح نامرئی یا امواج ناپیدا و رؤیایی و امثال اینها تبدیل شده است!
بلکه وی یک زندگی طبیعی عینی و خارجی دارد، منتها با عمری طولانی.
آن حضرت در میان مردم و در دل جوامع رفت و آمد دارد و در نقاط مختلف زندگی می کند ولی بصورت ناشناس.
و فرق بسیار است بین نامرئی و ناشناس.
امام صادق(ع) می فرمود: مردم امام خود را گم می کنند. او در موسم حج حاضر می شود و مردم را می بیند ولی آنان او را نمی بینند.
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم و اهلک عدوهم من الجن والانس من الاولین والاخرین
170a9ea68c33478cd741825e9020b227c9c0d69d.mp3
5.29M
بیایید با شهدا رفیق بشیم. روایتگری تکان دهنده از شهدا...
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🌼تودرمیانجمعی👥ومندرتفکرم
🍃کاندرکجا برآیم وپیداکنم #تورا
🌼هر #صبحجمعه
ندبه کنان در دعای صبح
🍃از کردگار خویش تمنا کنم تورا
🌼 #یاابنالحسن
اگر چه نهانی ز چشم من
🍃درعالم خیال هویدا کنم تورا♥️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
14.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حاج قاسم کسی را میخواد که پیرو خطش باشد✊
یک سال گذشت.....😔🖤
نمیدونم به حاج قاسم بگم سفیر اسلام ...😭
بگم عباس....😭بگم قاسم...😭
خیلی زیباست....😭😭😭
راهت ادامه دارد حاج قاسم...
^^✨
با دانش خودٺان ࢪا مجهز ڪنید.
من توصیھ مۍڪنم بہ شما جوانانِ عزیز
ڪھ درس خواندݩ ࢪا جدے بگیࢪید...
#حضࢪتآقا 🌱
نجوای جمعه
سلام بر مهدی عج
سلام بر تو ای حجت خدا
سلام بر تو ای دیده تیز بین الهی در میان مخلوقات
سلام بر تو ای نور الهی که هدایت بواسطه تو محقق میگردد و به یمن تو از مومنین گره گشایی میشود
سلام بر تو ای آقا، مولا، سرور من، من دوستدار شمایم و ظهور تو را و ظهور حق با دستان پر مهر تو را انتظار میکشم
از خدا میخواهم بر محمد و خاندانش درود فرستد و مرا از منتظرینت و از یاوران و پیروانت قرار دهد و در جمع محبینات شهادت را نصیبم فرماید
امرو جمعه است و من به تو پناه آوردهام و میهمان شمایم پس مرا هر چند لایق نیستم بپذیر و پناهم ده
#مهـدی_جان
یڪ جمعه بہ لطف حق تو را میبینیم
در جمـع تمام شهـدا میبینیم
ما پرچم سـرخ یا لثـارات تـو را 🚩
درگوشہی صحن ڪربلا میبینیم🕌
#یا_مهدی_ادرکنی
🌼أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌼
شهیدمهندسحسینحریری
فرازی از وصیتنامه
🥀من حاضرم مثل علے اکبر امام حسین(ع) ارباً_اربا بشم...
ولی #حجاب ناموس اسلام
حفظ بشه ...
#شهیدمدافعحرم #حسین_حریری
🌿✾ • • • • •
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مداحی انتقادی روز گذشته نسبت به وضع معیشت مردم در حضور رهبرمعظم انقلاب
خلاصه، ماحصل این کتاب دشواریست
فشار، واژهی این روزهای تکراریست
" حاج کرار"
📝بخشی از وصیتنامه شهید مدافع حرم مرتضی عطایی:
برای فرج امام زمان (عج) بسیار دعا کنید که فرجمان در فرج آقا و مولایمان صاحب الزمان (عج) میباشد...
💐شادی روح پرفتوح شهید عطایی #صلوات
⇜[ •° #ریحانه💞 °•]⇝
🕊💕
یڪنخےازچادࢪت🍃✨
دࢪ جوےڪوچہغࢪقشد
ڪوچہࢪاعطࢪگلاب 🌹🍃
اصل ڪاشان دادھ است
❣محمد ابراهیم همت
🌹🌿متولد: ۱۳۳۴
🌹🌿محل تولد: شهرضا
🌹🌿شهادت: ۱۳۶۲
🌹🌿محل شهادت: جزیره مجنون
♻️انسان یک تذکر در هر ۴ ساعت به خودش بدهد، بد نیست بهترین موقع بعد از پایان نماز، وقتی سر به سجده میگذارید، مروری بر اعمال از صبح تا شب خود بیندازید، آیا کارمان برای رضای خدا بود.
#شهید_همت
🌹
••💔
هیچ تیرے
بࢪ پیڪر شهید
اصابٺ نمےڪند
مگࢪ آنڪھ
اوڵ از قلݕ مادࢪش
گذشتھ باشد...
یعنے؛
اول "قلب مادࢪ شهید"
شهید مےشود...!
#چنــــــخطعشقـــــد
🌷بسم رب الحسین ع🌷🦋
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای(:
بࢪاےخواݩدݩهࢪقـسمٺاز ࢪماݩیـــڪ صݪــواٺ بہ نیٺ تعجیڷ دࢪفرج آقا امام زماݩ (عج) اݪـزامیــسٺツ♡
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج 🍃✨
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت بیست و هشتم
_حلالم کنید.من شما رو خیلی اذیت میکنم. دعا کنید دیگه دفعه ی آخر باشه و شما هم از دستم راحت بشید.
من همونجا افتادم روی زمین و فقط اشکهام بود که جاری میشد...
بابا به محمد نگاه کرد،میخواست چیزی بگه که نگفت.محمد رو چند دقیقه درآغوش گرفت،بعد پیشونی و صورتشو بوسید و رفت تو اتاق...
محمد سرشو انداخت پایین و آروم اشک میریخت.
چند دقیقه بعد اشکاشو پاک کرد،لبخندی زد و دوباره رفت پیش مامان نشست.
مامان فقط نگاهش میکرد ولی محمد به مامان نگاه نمیکرد،چشمهاش پایین بود و پر اشک.
نمیدونم چقدر طول کشید.هیچ کدوممون تکان نمیخوردیم.
جو خیلی سنگین بود.
#بایدکاری_میکردم.میدونستم کسی الان چایی نمیخوره ولی رفتم چند تا چایی ریختم.نفس عمیقی کشیدم.اشکامو پاک کردم.لبخند زورکی زدم.
بسم الله گفتم و رفتم تو هال.باصدای بلند و بالبخند گفتم:
_بسه دیگه اشک ما رو درآوردین.بفرمایید چایی که چایی های زهرا خانوم خوردن داره ها.
محمد که منتظر فرصت بود،..
سریع بلند شد،لبخندی زد و سینی رو ازم گرفت.من و محمد روی مبل نشستیم.به محمد گفتم:
_داداش الان که خواستگاری نیست،سینی رو از من میگیری.
محمد لبخند زد.باصدای بلند گفتم:
_آخ جون.
مامان سؤالی به من نگاه کرد.گفتم:
_وقتی محمد نیست خواستگار حق نداره بیاد.اگه خواستگار بیاد کی سینی چایی رو از من بگیره؟پس نباید خاستگار بیاد.باشه مامان خانوم؟
محمد خندید و گفت:
_راست میگه مامان.وگرنه همه چایی ها رو میریزه رو پسر مردم،آبرومون میره.
مثلا اخم کردم.گفت:
_خب راست میگم دیگه... منم به علامت قهر سرمو برگردوندم.
مامان لبخند زد.گفتم:
_الهی قربون لبخند خوشگل مامان خوشگم بشم،باشه؟
مامان بابغض گفت:
_چی باشه؟
-اینکه خواستگار نیاد دیگه.
لبخند مامان پر رنگ تر شد و گفت:
_تو هم خوب بلدی از آب گل آلود ماهی بگیری ها.
هرسه تامون خندیدیم...
مسخره بازی های من و محمد فضا رو عوض کرده بود.بعد مدتی محمد به ساعتش نگاه کرد.به مامان گفت:
_من دیگه باید برم.مریم و ضحی خونه منتظرن.
دوباره اشک چشمهای مامان جوشید. محمد بغلش کرد و قربون صدقه ش رفت.بلند شد کتش رو پوشید و رفت تو اتاق با بابا خداحافظی کرد و رفت.
منم دنبالش رفتم توی حیاط...
وقتی متوجه من شد اومد نزدیکم و گفت:
_آفرین.داری بزرگ میشی.حواست به مامان و بابا باشه.
اشک تو چشمهام جمع شد و بابغض گفتم:
_تو نیستی کی حواسش به من باشه؟
لبخند زد و گفت:
_حقته.اگه پررو بازی در نمیاوردی الان سهیل حواسش بهت بود.
مثلا اخم کردم و گفتم:
_برو ببینم.اصلا لازم نکرده حواست به من باشه.
رفت سمت در و گفت:
_اشتباه کردم.هنوز خیلی مونده بزرگ بشی.
خم شدم دمپایی مو در بیارم که رفت بیرون و درو بست...
یهو ته دلم خالی شد...
همونجا نشستم.به در بسته نگاه میکردم و اشک میریختم. چند دقیقه طول کشید تا ماشینش روشن شد و حرکت کرد.
به حانیه فکرمیکردم.به عکس هایی که بهش نشون دادم...
به #اسلام که باید حفظ بشه.به حضرت #زینب(س)،به امام حسین(ع).متوجه گذر زمان نشدم.
وقتی به خودم اومدم یک ساعت به اذان صبح بود. رفتم نماز شب خوندم. بعد نماز صبح سرسجاده گریه میکردم.
-زهرا! زهرا جان!..دخترم
-جانم
-چرا روی زمین خوابیدی؟پاشو ظهره.
-چشم،بیدارم....ساعت چنده؟
-ده
-ده؟!ده صبح؟!!! چرا زودتر بیدارم نکردین؟
-آخه دیشب اصلا نخوابیدی،چطور مگه؟کاری داشتی؟
-نه.اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.
-من میرم صبحانه تو آماده کنم.پاشو بیا
-چشم
سر سجاده م خوابم برده بود.سجاده مو مرتب کردم.
رفتم تو آشپزخونه...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت بیست و نهم
رفتم تو آشپزخونه...
-سلام.صبح بخیر.
-علیک سلام.ظهر بخیر
-بابا خونه نیست؟
-نه،رفته سرکار
-با اون حالش؟!
-سرکار بره بهتره تا خونه باشه.
مامانمو بغل کردم و چند تا ماچ آبدار کردم.
-نکن دختر،چکار میکنی؟
-آخه خیلی ماهی مامان،خیلی.
مامان بالبخند گفت:
_راستشو بگو،چی میخوای؟
-إ مامان! تعریفم نمیشه کرد ازت؟
-بیا بشین،صبحانه تو بخور.
نشستم روی صندلی...
مامان هم نشست.داشت برنج پاک میکرد.
همینطور که صبحانه میخوردم به مامانم نگاه میکردم.
چشمهاش قرمز بود.خیلی گریه کرده بود.گفتم:
_مامان،چرا اجازه میدی محمد بره سوریه؟ اگه شما بگی نره نمیره.
مامان همونطوری که نگاهش به برنج ها بود اشک تو چشمش جمع شد.گفت:
_میره که سرباز خانوم زینب(س) باشه،چرا نذارم بره؟
-پس چرا ناراحتی؟پسر آدم سرباز حضرت زینب(س) باشه که آدم باید خوشحال باشه و افتخار کنه.
-منم خوشحالم و افتخار میکنم.
-پس چرا گریه میکنی؟
-وقتی امام حسین(ع) میرفت سمت گودال حضرت زینب(س) میدونست امام حسین(ع) سرباز خداست ولی گریه میکرد.
-ولی وقتی امام حسین(ع) شهید شد، حضرت زینب(س)گفت خدایا این قربانی رو از ما قبول کن. گفت ما رأیت الاجمیلا.
-آره.ولی بزرگترین گریه کن امام حسین (ع)، حضرت زینب(س) بوده.اینکه آدم مطمئنه #برحقه منافاتی نداره با اینکه گریه کنه و #دل_تنگ عزیزش باشه.
بالبخند نگاهش کردم و گفتم:
_کاملا درسته.حق با شماست.
-امشب محمد و مریم و ضحی میان اینجا. بخاطر ضحی نباید گریه کنیم.
بالبخند گفت:
_امشب هم مسخره بازی دربیار.
خنده م گرفت،گفتم:
_ إ مامان! نداشتیم ها!
شب شد...
محمد و مریم و ضحی اومدن.مریم هم چشمهاش غم داشت ولی لبخند میزد.علی و اسماء وامیرمحمد هم بودن.
علی کمتر شوخی میکرد و میخندید ولی خیلی مهربون بود...
طبق فرمایش مامان خانوم کلی مسخره بازی در آوردم و حسابی خندیدیم.
محمد هم تو انجام این ماموریت خطیر کمکم میکرد.حتی گاهی یادمون میرفت محمد فردا میره سوریه و شاید دیگه برنگرده.یعنی شاید امشب آخرین شب باهم بودنمون باشه،آخرین شب با محمد بودن.
وقتی رفتن همه ی غم عالم ریخت تو دلم.
امشب هم خبری از خواب نبود.مامان و بابا هرکدوم یه گوشه مشغول کاری بودن.بابا نماز میخوند.
مامان هم گریه میکرد،قرآن و نماز میخوند، کارهای فرداشو انجام میداد.
آخه همیشه روز رفتن محمد،علی و خانواده ش و پدر و مادر مریم و برادرش و خانواده ش هم برای خداحافظی با محمد میومدن خونه ی ما.
روز خداحافظی رسید...
محمد قرار بود ساعت پنج بعد از ظهر بره.مامان از صبح مشغول غذا درست کردن شد تا وقتی محمد میاد کاری نداشته باشه که بتونه فقط به محمد نگاه کنه.
منم برای اینکه هم حال و هوای خودم عوض بشه،هم حال و هوای مامانم بهش کمک میکردم.
دفعه های قبل بیشتر تو خودم بودم و میرفتم امامزاده یا بهشت زهرا(س) تا یه کم آروم بشم.
اما اینبار خونه بودم و سعی میکردم یه کم از فضای سنگینی که تو خونه بود کم کنم.
مشغول سالاد درست کردن بودم که...
ادامه دارد..
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت سیام
مشغول سالاد درست کردن بودم که گوشیم زنگ خورد...
حانیه بود.حتما اونم حال منو داره.
-سلام عزیزم.چطوری؟
-سلام زهرا.خوب نیستم.میشه امروز ببینمت.
بغض داشت.منم بغض کردم.
-عزیزم امروز نمیتونم.مهمون داریم.باید به مامانم کمک کنم.
-خوش بحالت.خدا کنه همیشه حالت خوب باشه.
بغضم داشت میترکید..
سریع رفتم تو اتاقم.گریه م گرفته بود.گفت:
_زهرا! چی شده؟چرا گریه میکنی؟
-منم مثل توأم حانیه.حال منم شبیه توئه.
باتعجب گفت:
_چی ی ی ی؟!!! نگفته بودی کلک؟
-چی رو؟
-که تو هم از رفتن امین ناراحتی
-برو بابا! داداشم داره میره.
تعجبش بیشتر شد.
-داداش تو هم امروز میره؟؟!!!
-آره
-پس مهمونی خداحافظی دارین؟!
-آره،حانیه فردا باهات تماس میگیرم یه جایی همدیگه رو ببینیم،باشه؟
-باشه.زهرا چکار کنم؟ امین داره میره.
-تمام سعی تو بکن این ساعت ها بهتون خوش بگذره.
-خوبی تو؟!! میگم داره میره.شاید دیگه برنگرده.
-منم بخاطر همین میگم سعی کن بهتون خوش بگذره.
-نمیتونم.فقط میخوام برم یه جایی تنهایی گریه کنم.
-منم قبلا همین کارو میکردم.ولی سعی کن کاری کنی که بعدا پشیمون نشی.وقت برای تنهایی گریه کردن زیاد داری،اما وقت برای باهم خندیدن کوتاهه.
-میفهمم ولی خیلی سخته..برو به کارات برس.خداحافظ.
تاگوشی رو قطع کردم،...
دوباره زنگ خورد.امین بود،چه حلال زاده.
-بفرمایید
-سلام خانم روشن
-سلام
-ببخشید،مزاحم شدم.
-خواهش میکنم..امرتون رو بفرمایید.
-میخواستم یه زحمتی بدم بهتون.
-دوباره حانیه؟
-بله.اگه براتون ممکنه حواستون بهش باشه، تنهاش نذارید.آخه من امروز میرم.
-باشه،حواسم بهش هست.
-ممنونم...خانم روشن..حلالم کنید..لطفا برام دعا کنید خدا دعامو مستجاب کنه...
میدونستم دعاش چیه،امین آرزوی شهادت داشت
-ان شاءالله هرچی خیره براتون پیش بیاد.من دیگه باید برم،کار دارم.خداحافظ
-بازهم ممنونم.خداحافظ.
چقدر خوشحال بود...
برای اولین بار گفتم کاش مرد بودم. اونوقت میرفتم سوریه،چند تا از این نامردها رو میکشتم، میفرستادم به درک...
از طرز حرف زدن خودم تو فکرم،خنده م گرفت.
علی و اسماء و امیرمحمد اومدن.
اسماء هم گریه میکرد.مامان بغلش کرد و بهش گفت پیش ضحی گریه نکن.آخه ضحی خیلی به محمد وابسته بود.
اگه یکی گریه میکرد میفهمید باباش حالا حالاها برنمیگرده.اونوقت حتی محمد هم نمیتونست آرومش کنه...
خب حق داشت.دختره و بابایی...
اونم چه بابایی،بابایی مثل محمد که حتی با وجود خستگی هم باهاش بازی میکرد و مهربون بود.
معمولا محمد و خانواده ی پدرخانمش باهم میومدن.
همه چیز آماده بود.محمد هم اومد؛تنها.
گفت جایی کار داشته و یه راست اومده خونه ما.
مریم و خانواده ش هم تو راه بودن.علی بغلش کرد.چند دقیقه دو تا برادر در آغوش هم بودن.بعد امیرمحمد خودشو انداخت بغل محمد.
تنها کسی که خوشحال بود امیرمحمد بود.بعد بابا چند دقیقه بغلش کرد.بعد مامان.
وای از موقعی که رفت در آغوش مادرش.با زنگ در از هم جدا شدن...
نوبت من نشد...
گرچه دلم میخواست سرمو بذارم رو شونه ی برادرم و حسابی گریه کنم ولی ناراحت نشدم. ضحی بغل داییش بود.
جیغ و داد میکرد که بره پیش باباش.جو خیلی سنگین بود.همه منتظر یه جرقه بودن تا گریه کنن ولی بخاطر ضحی تحمل میکردن.
سینی چایی آوردم...
محمد بلند شد سینی رو بگیره،به شوخی گفتم:
_بشین داداش جان.اون چایی ای که شما به ما بدین چایی نیست،کبریته.الان همه رو منفجر میکنه.
همه لبخند زدن.علی اومد سینی رو گرفت و پذیرایی کرد.
به محمد گفتم:
_نه.
همه به من نگاه کردن.محمد گفت:
_چی نه؟...
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم