eitaa logo
شهدای مدافع حرم
913 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان زیبای قسمت سی‌ام مشغول سالاد درست کردن بودم که گوشیم زنگ خورد... حانیه بود.حتما اونم حال منو داره. -سلام عزیزم.چطوری؟ -سلام زهرا.خوب نیستم.میشه امروز ببینمت. بغض داشت.منم بغض کردم. -عزیزم امروز نمیتونم.مهمون داریم.باید به مامانم کمک کنم. -خوش بحالت.خدا کنه همیشه حالت خوب باشه. بغضم داشت میترکید.. سریع رفتم تو اتاقم.گریه م گرفته بود.گفت: _زهرا! چی شده؟چرا گریه میکنی؟ -منم مثل توأم حانیه.حال منم شبیه توئه. باتعجب گفت: _چی ی ی ی؟!!! نگفته بودی کلک؟ -چی رو؟ -که تو هم از رفتن امین ناراحتی -برو بابا! داداشم داره میره. تعجبش بیشتر شد. -داداش تو هم امروز میره؟؟!!! -آره -پس مهمونی خداحافظی دارین؟! -آره،حانیه فردا باهات تماس میگیرم یه جایی همدیگه رو ببینیم،باشه؟ -باشه.زهرا چکار کنم؟ امین داره میره. -تمام سعی تو بکن این ساعت ها بهتون خوش بگذره. -خوبی تو؟!! میگم داره میره.شاید دیگه برنگرده. -منم بخاطر همین میگم سعی کن بهتون خوش بگذره. -نمیتونم.فقط میخوام برم یه جایی تنهایی گریه کنم. -منم قبلا همین کارو میکردم.ولی سعی کن کاری کنی که بعدا پشیمون نشی.وقت برای تنهایی گریه کردن زیاد داری،اما وقت برای باهم خندیدن کوتاهه. -میفهمم ولی خیلی سخته..برو به کارات برس.خداحافظ. تاگوشی رو قطع کردم،... دوباره زنگ خورد.امین بود،چه حلال زاده. -بفرمایید -سلام خانم روشن -سلام -ببخشید،مزاحم شدم. -خواهش میکنم..امرتون رو بفرمایید. -میخواستم یه زحمتی بدم بهتون. -دوباره حانیه؟ -بله.اگه براتون ممکنه حواستون بهش باشه، تنهاش نذارید.آخه من امروز میرم. -باشه،حواسم بهش هست. -ممنونم...خانم روشن..حلالم کنید..لطفا برام دعا کنید خدا دعامو مستجاب کنه... میدونستم دعاش چیه،امین آرزوی شهادت داشت -ان شاءالله هرچی خیره براتون پیش بیاد.من دیگه باید برم،کار دارم.خداحافظ -بازهم ممنونم.خداحافظ. چقدر خوشحال بود... برای اولین بار گفتم کاش مرد بودم. اونوقت میرفتم سوریه،چند تا از این نامردها رو میکشتم، میفرستادم به درک... از طرز حرف زدن خودم تو فکرم،خنده م گرفت. علی و اسماء و امیرمحمد اومدن. اسماء هم گریه میکرد.مامان بغلش کرد و بهش گفت پیش ضحی گریه نکن.آخه ضحی خیلی به محمد وابسته بود. اگه یکی گریه میکرد میفهمید باباش حالا حالاها برنمیگرده.اونوقت حتی محمد هم نمیتونست آرومش کنه... خب حق داشت.دختره و بابایی... اونم چه بابایی،بابایی مثل محمد که حتی با وجود خستگی هم باهاش بازی میکرد و مهربون بود. معمولا محمد و خانواده ی پدرخانمش باهم میومدن. همه چیز آماده بود.محمد هم اومد؛تنها. گفت جایی کار داشته و یه راست اومده خونه ما. مریم و خانواده ش هم تو راه بودن.علی بغلش کرد.چند دقیقه دو تا برادر در آغوش هم بودن.بعد امیرمحمد خودشو انداخت بغل محمد. تنها کسی که خوشحال بود امیرمحمد بود.بعد بابا چند دقیقه بغلش کرد.بعد مامان. وای از موقعی که رفت در آغوش مادرش.با زنگ در از هم جدا شدن... نوبت من نشد... گرچه دلم میخواست سرمو بذارم رو شونه ی برادرم و حسابی گریه کنم ولی ناراحت نشدم. ضحی بغل داییش بود. جیغ و داد میکرد که بره پیش باباش.جو خیلی سنگین بود.همه منتظر یه جرقه بودن تا گریه کنن ولی بخاطر ضحی تحمل میکردن. سینی چایی آوردم... محمد بلند شد سینی رو بگیره،به شوخی گفتم: _بشین داداش جان.اون چایی ای که شما به ما بدین چایی نیست،کبریته.الان همه رو منفجر میکنه. همه لبخند زدن.علی اومد سینی رو گرفت و پذیرایی کرد. به محمد گفتم: _نه. همه به من نگاه کردن.محمد گفت: _چی نه؟... ادامه دارد... نویسنده بانو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دکل 25 صفحه.pdf
243.8K
🚨 ۲۵ صفحه از کتاب دکل را به عنوان نمونه مشاهده بفرمایید ارتباط با ما👇 @ketabjan30 ........................
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه که امروز رهبر انقلاب خواندن آن را به مردم توصیه کردند: 🔹و كَانَ مِنْ دُعَائِهِ عَلَيْهِ السَّلَامُ إِذَا عَرَضَتْ لَهُ مُهِمَّةٌ أَوْ نَزَلَتْ بِهِ، مُلِمَّةٌ وَ عِنْدَ الْكَرْبِ : يَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَكَارِهِ، وَ يَا مَنْ يَفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ يَا مَنْ يُلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَى رَوْحِ الْفَرَجِ. ذَلَّتْ لِقُدْرَتِكَ الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِكَ الْأَسْبَابُ، وَ جَرَى بِقُدرَتِكَ الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَى إِرَادَتِكَ الْأَشْيَاءُ. فَهِيَ بِمَشِيَّتِكَ دُونَ قَوْلِكَ مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِكَ دُونَ نَهْيِكَ مُنْزَجِرَةٌ. أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِي الْمُلِمَّاتِ، لَا يَنْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا يَنْكَشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا كَشَفْتَ وَ قَدْ نَزَلَ بِي يَا رَبِّ مَا قَدْ تَكَأَّدَنِي ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بِي مَا قَدْ بَهَظَنِي حَمْلُهُ. وَ بِقُدْرَتِكَ أَوْرَدْتَهُ عَلَيَّ وَ بِسُلْطَانِكَ وَجَّهْتَهُ إِلَيَّ. فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُيَسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ. فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِي يَا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِكَ، وَ اكْسِرْ عَنِّي سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِكَ، وَ أَنِلْنِي حُسْنَ النَّظَرِ فِيمَا شَكَوْتُ، وَ أَذِقْنِي حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِيمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِيئاً، وَ اجْعَلْ لِي مِنْ عِنْدِكَ مَخْرَجاً وَحِيّاً. وَ لَا تَشْغَلْنِي بِالِاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِكَ، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِكَ. فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بِي يَا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَيَّ هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَى كَشْفِ مَا مُنِيتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِيهِ، فَافْعَلْ بِي ذَلِكَ وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْكَ، يَا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِيمِ. 🔹ترجمه دعای هفتم: اي آنكه گرهِ كارهاي فرو بسته به سر انگشت تو گشوده مي‌شود، و اي آن كه سختيِ دشواري‌ها با تو آسان مي‌گردد، و اي آن كه راه گريز به سوي رهايي و آسودگي را از تو بايد خواست. سختي‌ها به قدرت تو به نرمي گرايند و به لطف تو اسباب كارها فراهم آيند. فرمانِ الاهي به نيروي تو به انجام رسد، و چيزها، به اراده‌ي تو موجود شوند، و خواستِ تو را، بي آن كه بگويي، فرمان برند، و از آنچه خواستِ تو نيست، بي آن كه بگويي، رو بگردانند. تويي آن كه در كارهاي مهم بخوانندش، و در ناگواري‌ها بدو پناه برند. هيچ بلايي از ما برنگردد مگر تو آن بلا را بگرداني، و هيچ اندوهي بر طرف نشود مگر تو آن را از دل براني. اي پروردگار من، اينك بلايي بر سرم فرود آمده كه سنگيني‌اش مرا به زانو درآورده است، و به دردي گرفتار آمده‌ام كه با آن مدارا نتوانم كرد. اين همه را تو به نيروي خويش بر من وارد آورده‌اي و به سوي من روان كرده‌اي. آنچه تو بر من وارد آورده‌اي، هيچ كس باز نَبَرد، و آنچه تو به سوي من روان كرده‌اي، هيچ كس برنگرداند. دري را كه تو بسته باشي. كَس نگشايد، و دري را كه تو گشوده باشي، كَس نتواند بست. آن كار را كه تو دشوار كني، هيچ كس آسان نكند، و آن كس را كه تو خوار گرداني، كسي مدد نرساند. پس بر محمد و خاندانش درود فرست. اي پروردگار من، به احسانِ خويش دَرِ آسايش به روي من بگشا، و به نيروي خود، سختيِ اندوهم را درهم شكن، و در آنچه زبان شكايت بدان گشوده‌ام، به نيكي بنگر، و مرا در آنچه از تو خواسته‌ام، شيرينيِ استجابت بچشان، و از پيشِ خود، رحمت و گشايشي دلخواه به من ده، و راه بيرون شدن از اين گرفتاري را پيش پايم نِه. و مرا به سبب گرفتاري، از انجام دادنِ واجبات و پيروي آيين خود بازمدار. اي پروردگارِ من، از آنچه بر سرم آمده، دلتنگ و بي‌طاقتم، و جانم از آن اندوه كه نصيب من گرديده، آكنده است؛ و اين در حالي است كه تنها تو مي‌تواني آن اندوه را از ميان برداري و آنچه را بدان گرفتار آمده‌ام دور كني. پس با من چنين كن، اگر چه شايسته‌ي آن نباشم، اي صاحب عرش بزرگ.
آیت الله بهجت (ره) از در مسجد وارد صحن جمکران شدیم . از بلندگو کسی با امام عصر( عج ) درد و دل می کرد : " مولا جان ! کاش میدانستیم کجا تشریف دارید ...؟! " آقا زیر لب زمزمه می کرد : کجا تشریف ندارند ؟ به شیوه باران ص ۴۰
هفته خود را با سلام بر 14 معصوم آغاز میکنیم... بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ علی اِبن ابی طالب🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ🌹ُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ🌹ِ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ🌹َ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ🌹ُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ🌹ُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢُ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭﺑﺮﮐﺎﺗﻪ🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ🌹ُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺑﻘﯿﺔَ ﺍﻟﻠﻪِ، ﯾﺎ ﺻﺎﺣﺐَ ﺍﻟﺰﻣﺎﻥ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ🌹 شادی ارواح طیبه همه شهدای والا مقام صلواتی هدیه کنیم 🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجِّل فرجهم🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مدافعان حرم🌴: 👈🏼 همه چی پشت پرده هست.... 🏠 خونه می‌خوای؟ 🚗 ماشین می‌خوای؟ ❣️ می‌خوای ازدواج کنی؟ استاد پناهیان
📌 *درسی که شهید تهرانی مقدم به علی پروین داد* 🔹️ برای *سردار شهید طهرانی مقدم* یک جلسه ورزشی با *علی پروین* هماهنگ می کنند ◇ وقتی علی پروین، *حاج حسن* را دید، انگار ۵۰ سال است او را می‌شناسد. خیلی خوش‌برخورد، با ادب و با کمالات کنار *حاج حسن آقا* نشسته بود و با هم شوخی می‌کردند. ◇ بحث ورزشی که شد، علی پروین به مدال وکاپ‌های ویترینش اشاره کرد و گفت: « *حاج حسن‌آقا*! می‌بینی. این مدال وکاپ‌ها را زمانی که من در پرسپولیس و تیم ملی بودم به‌دست آوردم »، و در آخر با اصرار فراوان به *حاج حسن* گفت :« امروز میخواهم مردانه ما را نصیحت و راهنمایی کنید » 🔹️ *حاج حسن* نگاهی به علی پروین و کاپ ها و مدال ها کرد وگفت: «حاج علی‌آقا! برای آخرتتان چه جمع کردید؟ می‌خواهید این کاپ‌ها و این مقام‌ها را در آن دنیا جمع کنید و بگویید خدایا، من کاپ دارم؟ خب، همه کاپ دارند، آیا وزن کارهای فرهنگی و معنوی شما هم اندازه وزن این کاپ‌هایتان هست؟ از این بابت هم خودتان را بالا کشیده‌اید؟» 🔹️ بعد با تواضع خودش را مثال زد و ادامه داد: « البته من هم با این همه درجه کاری نکردم ولی شما الگوی مردم و جوان‌ها هستید. بیایید در بخش فرهنگی کار دیگری انجام بدهید» ◇ مثالی هم آورد و گفت: «وقتی شما بروید در نماز جمعه و نماز جماعت شرکت کنید، می‌بینید که مردم چقدر از شما الگو می‌گیرند و چون علی پروین در نماز جمعه، راهپیمایی، کار خیر، شرکت کرده، آنها هم می‌کنند.» ◇  « آن وقت شما توانسته‌اید جوان‌ها را به سمت دین هدایت کنید. لذا بیایید در بحث فرهنگی کار کنید.» ◇ « به همین مقدار که کاپ ومدال دارید، به همین اندازه هم بیایید، در بحث معنوی و فرهنگ کار کنید، این‌ها دست شما را در آخرت می‌گیرد و انسان را نجات می‌دهد، گره‌گشای انسان است و انسان را جاودانه نگه می‌دارد، والا کاپ را خیلی‌ها برده‌اند و تمام شده است.» 🔹️ علی پروین که چشمانش قرمز شده بود، گفت: « *حاج حسن‌آقا*! من رفیقی مثل شما نداشتیم که چنین حرف‌هایی را به من بزند. همه آمدند و به‌به و چه‌چه کردند و رفتند. شما آمدید و دلم را روشن و چشمم را باز کردید. بنده در خدمت شما هستم. باعث افتخار من است که در کنار شما و در خدمت شما باشم که هم دنیا را دارم و هم آخرت را.» 🔹️ *شهید حسن طهرانی‌مقدم* ۲۵ سال از عمر خود را صرف ایجاد و توسعه صنعت موشکی ایران کرد، این *شهید بزرگوار* نقش ویژه ای در طراحی و اجرای طرح‌های مختلف موشکی در سالهای جنگ و پس از آن داشت که امروز زمینه ساز دستیابی ایران به فناوری های موشکی و توانمندی پرتاب ماهواره و کاوشگرها شد. 🔹️ *صبحانه ای با شهدا*
کاری که انجام می‌دهید حتی نایستید که کسی بگوید خسته نباشید، از همان در پشتی بیرون بروید، چون اگر تشکر کنند تو دیگر اجرت را گرفته‌ای و چیزی برای آن دنیایت باقی نمی‌ماند. شهید
مرا اشک بر روضه های تو کافیست پریدن به اوج هوای تو کافیست برای سرافرازی من به عالم همین بودنم زیر پای تو کافیست شود تا شفیع خلائق به محشر سیاهی ماتمسرای تو کافیست برای رسیدن به پاکی و تقوا نشستن به بزم عزای تو کافیست اگر خیر عقبای خود هر که خواهد به دنیا شود آشنای تو کافیست همین نوکری از سرم هم زیاد است مرا، اینکه ماندم برای تو، کافیست عذاب من آقا که کاری ندارد همین دوری از کربلای تو کافیست : 💔 من نگویم همه ی داروندارم به فدات چون همه داروندارم تویی ارباب حسین صلي الله عليڪ يا سيدناالمظلوم يا ابا عبدالله الحسين
• مراسم عروسی‌مان را ظهر گرفتیم که به چشم نیاید! وحرمت داغداریِ‌خانواده‌شهدا حفظ شود آمدیم توی اتاق که ناهار بخوریم ؛ در را بست و پشت آن ایـستاد ، رو به من ڪرد و گفت : می‌ دونی که تو این لحظه دعـای ما مستجـابه ؟ گفتم: آره ولی الان بیا ناهار بخوریم گفـت : روزه‌ ام !! گفتم: تو روزِ عروسی روزه گرفتی؟ گفت: روزه‌‌ی نذره ، گفتم : چه نذری؟ گفت: اینکه همونطور که خدا منو تو عید غدیر متولد کرد تو عید غدیر هم مـزدوج کنه ، حالا من دعا می‌ڪنم تو آمین بگو، دستم را به دعا بلند ڪردم ... گفت : خدایا همونطور ڪه منو در عید غدیر متولد کردی ودر عید غدیر مزدوج کردی، در عید غدیر هم به "شهادت" برسان. غدیر هرسال که می‌آمد منتظرِ خبــرش بودم ... غدیر آخر که خبر شهادتش را در سومـار برایم آوردند گفتم : سال‌هاست منتظر شنیدنش بودم ... ✍🏻 راوی : همسر شهید ۱۳۶۶ 🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 🔸 بخش کوتاهی از روایت 🔹طلائیه کجاست؟ 🔸 طلائیه محل عروج همچون ، و است. 🔹در طلائیه می توان چشم دل را باز کرد. و نفس را زیر پا گذاشت و خدا را پیدا کرد. اینجا طلائیه؛ مقر ابوالفضل عباس (ع) است. و... 🎙به روایت: (جوان ترین استاد راوی دفاع مقدس) ✴ جهت مشاهده فایل کامل، لطفا به آپارات مراجعه فرمایید.👇 https://m.aparat.com/v/Td0Xy
🌹 🔴چند تا سرباز از قرارگاه ارتش مهمات آورده‌اند. دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده، عرق از سر و صورتشون میریزه. 🔺️یک بسیجی لاغر و کم سن و سال میاد طرفشون. خسته نباشید میگه و مشغول کار میشه. ظهر که کار تموم میشه، سربازها پی فرمانده می‌گردن تا رسید رو امضا کنه. 🔻همون بنده خدا، عرق دستش رو با شلوار پاک می‌کنه، رسید رو می‌گیره و امضا می‌کنه❗ 🌹 ...
✍️ بخشی از وصیت نامه شهید سپهبد پاسدار : بدون برگ و توشه‌ای به امید ضيافت عفو و کرم تو می آیم...
•• ⃟🥀 خدایا بھ‌من فرصٺ بدھ تا بھ آنچھ ڪه تو من ࢪا بھ خاطࢪ آن خلق ڪرده اے بپردازم. حضࢪت‌زهرا﴿س﴾
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 بیچاره دلم هنوز در تحریم است در حال و هوای چفیه و بیسیم است بر سنگ، نوشته بی‌نشان است، شهید اما همه جا نــشان ابــراهیم است... ❤️ 🇮🇷
✨🌹🦋🦋✨🌹✨🦋🦋🌹✨ ⏰ساعت به وقت
🌷بسم رب الحسین ع🌷🦋 رمان زیبای (: بࢪاے‌خواݩدݩ‌هࢪقـسمٺ‌از ࢪماݩ‌یـــڪ‌ صݪــواٺ‌ بہ نیٺ تعجیڷ دࢪفرج آقا امام زماݩ (عج) اݪـزامیــسٺツ♡ 🍃✨
رمان زیبای قسمت سی و یکم محمد گفت:چی نه؟ گفتم: _قبلنا نورانی تر بودی. دلتو خوش نکن،لامپ هات خراب شدن. محمد لبخند زد. -بادمجونی دیگه، اونم از نوع بم.. نوچ..آفت نداری. همه لبخند زدن. -مال مرغوبی نیستی داداش. (به مریم اشاره کردم)بیخ ریش صاحبت میمونی داداش. همه خندیدن... محمد هم که فضا رو مناسب دید شوخی میکرد. ساعت سه و نیم بود و لحظه به لحظه به رفتن محمد نزدیکتر میشد و قلب همه مون فشرده تر... دیگه نتونستم تحمل کنم.رفتم توی اتاقم تا نماز بخونم. بعد نماز میخواستم برم سجده که محمد گفت: _قبول باشه..برای منم دعا کن. اومد جلوم نشست.ازدیدن اشکهام جا خورد. ابروهاش رفت تو هم.سریع اشکهامو پاک کردم.گفت: _حواسم بهت بود...بزرگ شدی. نگاهش نمیکردم... اگه نگاهش میکردم اشکهام سرازیر میشد و محمد ناراحت میشد.ولی دلم میخواست این ساعت های آخر نگاهش کنم.گفت: _چرا به من نگاه نمیکنی؟ -آخه...اشکهام.. زیر چونه مو و گرفت و سرمو آورد بالا -به من نگاه کن.اشکهاتم اومد اشکالی نداره. نگاهش میکردم و اشکهام بی اختیار میریخت. -فکر کنم اونقدر بزرگ شدی که بتونم روت حساب کنم....حواست به مریم وضحی باشه.بیشتر ازقبل.مخصوصا مریم...بارداره. ازتعجب چشمهام گرد شد.گفتم: _زن باردارتو میذاری و میری؟ اون به تو نیاز داره نه من. -خوش گذرانی که نمیرم. از حرفم شرمنده شدم.چند ثانیه سکوت کرد.بلند شد و رفت سمت در... برگشتم سمتش.اونم برگشت و گفت: _ممنون.امروز باشوخی های تو خداحافظی بهتر از دفعات قبل بود. -محمد -جانم؟ با بغض گفتم:برمیگردی دیگه؟ -آره بابا.بادمجون بم آفت نداره. چراغهامم خاموش کردم،نور بالا نزنم تا حوریه ها اغفالم نکنن. بعد بلند خندید. اومد نزدیک.سرمو گذاشتم رو شونه ش و آروم گریه میکردم. مریم در زد... از بغل محمد رفتم کنار و اشکهامو پاک کردم.محمد گفت: _بفرمایید مریم درو بازکرد و گفت: _محمد،مامان کارت داره. -باشه.الان میام. به مریم نگاه کردم.... چقدر خودشو کنترل میکرد تا گریه نکنه. محمد کلا به گریه کردن همه حساس بود و به گریه های مریم حساس تر،اصلا طاقت دیدن اشکهاشو نداشت. مریم هم خیلی خوب محمد رو درک میکرد و پیش اون گریه نمیکرد.باهم رفتن بیرون. محمد برگشت سمت من و گفت: _یادت نره چی گفتم. گفتم:_باشه -راستی تا برنگشتم به کسی نگو مریم بارداره. -چشم -ولی خودت حواست بهش باشه ها.حالش زیاد خوب نیست.حتی خانواده ش هم نمیدونن. -چشم داداش.اصلا تا شما بیای میرم خونه ی شما میمونم، خوبه؟ لبخندی زد و رفت بیرون... دیگه پاهام تحمل ایستادن نداشتن.روی صندلی نشستم و به مریم فکر میکردم. ساعت نزدیک پنج بود... ادامه دارد... نویسنده بانو
رمان زیبای قسمت سی و دوم ساعت نزدیک پنج بود... هربار با ماشین دوستش میرفت.همه همینجا،تو خونه باهاش خداحافظی میکردیم و هیچ جا برای بدرقه ش نمیرفتیم. رفتم تو هال.همه باهاش خداحافظی کرده بودن و داشت با ضحی صحبت میکرد... هیچکس متوجه من نبود.ضحی گفت: _عمه تو نمیخوای بابامو بوس کنی؟ تازه همه متوجه شدن که من تا الان نبودم... لبخند زدم و قیافه مو یه جوری چندش آور کردم و گفتم: _ایش..نه عمه جون..آخه بابای تو هم بوس کردن داره؟ همه باتعجب نگاهم کردن.محمد خندید و گفت: _ولش کن بابا،عمه بدسلیقه س. ضحی اولش از حرفم ناراحت شد ولی وقتی دید باباش میخنده،خندید و گفت: _اصلا نمیخواد بابامو بوس کنی، فقط خودم میخوام بوسش کنم. بعد صورت محمد رو چند بار محکم بوسید... همه از حرف و حرکت ضحی خندیدن. بخاطر همین هم ضحی راحت تر از باباش جدا شد. همه روی ایوان ایستاده بودیم... همیشه آخرین نفری که با محمد خداحافظی میکرد مریم بود که تا جلوی در باهاش میرفت. محمد باهاش صحبت میکرد.همیشه برای بار آخر برمیگشت سمت همه و دست تکون میداد،ولی امروز برنگشت.آخرش اشکهاش صورتش رو خیس کرده بود. رفت بیرون و درو بست... ضحی بغل من بود.سریع رفتم تو خونه و با بچه ها مشغول بازی شدیم.ولی قلبم داشت می ایستاد. اون روز خیلی سخت گذشت... اما در راه بود. روزهایی که هر روزش به اندازه ی چند ماه میگذشت.محمد بار سنگینی روی دوش من گذاشته بود. اون شب مریم و ضحی پیش ما موندن.تنها کسی که خوابش برد ضحی بود. اون شب با تمام دلتنگی ها و دلشوره ها و طولانی بودنش بالاخره تموم شد.صبح پدر مریم اومد دنبالشون و بردنشون خونه شون. با حانیه تماس گرفتم،جواب نداد.رفتم پیش مامانم.داشت نماز میخوند و گریه میکرد. گرچه دقیقا درکش نمیکردم ولی عمق نگرانیش رو میتونستم حدس بزنم.بابا هم خونه نمونده بود.به قول مامان بره سرکار بهتره براش. رفتم آشپزخونه.کلی کار مونده بود.مرتب کردن آشپزخونه تموم شد و غذا هم درست کردم.بابا هم اومد... دوباره با حانیه تماس گرفتم.دیگه داشتم قطع میکردم که با گریه گفت: _زهرا،امین رفت. گریه ش شدت گرفت و گوشی قطع شد... حالا که بابا خونه بود و مامان تنها نبود میتونستم برم پیش حانیه. مامان حانیه هم حال خوبی نداشت. آرامبخش خورده بود و خواب بود.حانیه روی تخت دراز کشیده بود و سرم به دستش بود. کاملا واضح بود چقدر حالش بده.شکسته شده بود.تا منو دید دوباره با صدای بلند گریه کرد.بغلش کردم.آرومتر که شد گفتم: _از امام حسین(ع)خواستی که برگرده؟ نگاهی تو چشمهام کرد و گفت: _کاش اونقدر خودخواه بودم که میتونستم... نتونست حرفشو ادامه بده.آروم تو گوشش قرآن میخوندم.چه سعادتی که قرآن رو حفظم. خیلی وقتها کمکم میکرد بشم یا مثلا تو اتوبوس،مترو و خیابان و جاهای دیگه که نمیشد از رو قرآن خوند،من میتونستم از حفظ قرآن بخونم. آروم شد و خوابید. دو ساعتی بود که خوابیده بود.یه دفعه با جیغ از خواب پرید... سریع بغلش کردم.معلوم بود کابوس دیده.با صدای بلند امین رو صدا میکرد و گریه میکرد.خواهرش بهش آرامبخش داد.به هر زحمتی بود دوباره خوابید. مامانم تماس گرفت وگفت: _کجایی؟ -هنوز پیش حانیه هستم.کاری داری مامان جان؟ -مریم رفته خونه خودشون.امشب میتونی بری پیشش؟ -آره.حتما میرم. -زهرا -جانم مامان -خودت خوبی؟ -خوبم قربونت برم.نگران من نباش. رسیدم پیش مریم باهات تماس میگیرم. خداحافظ. -مراقب خودت باش.خداحافظ. امروز به تنها کسی که فکر نمیکردم خودم بودم.حانیه خواب بود.خداحافظی کردم و رفتم پیش مریم و ضحی.تابستان بود.بستنی خریدم. ضحی تا منو با بستنی دید پرید بغلم.محمد معمولا سه روز یکبار زنگ میزد.هربار زنگ میزد تا دو روز حال مریم خوب بود و تا دو روز ضحی بهونه میگرفت.دیگه از بار سوم که زنگ میزد صداشو ضبط میکردیم و ضحی روزی چندبار گوش میداد. دو ماه از رفتن محمد میگذشت.کلاس های دانشگاه هم شروع شده بود.من یا دانشگاه بودم،یا خونه خودمون یا خونه محمد.وقتم خیلی پر بود. حتی گاهی وقت کم میاوردم.دفتر بسیج و باشگاه هم دیگه نمیرفتم. یه روز ریحانه گفت: _کم پیدایی؟ اوضاعم رو که بهش گفتم،گفت:_کمک نمیخوای؟ گفتم: _آره.از حانیه بی خبرم.بهش سر بزن. دانشگاه نمیومد.خبری هم ازش نداشتم.گاهی تلفنی باهاش صحبت میکردم. روزها خیلی طولانی به نظر میومد.برای همه مون ماه ها گذشته بود انگار... محمد تو آخرین تماسش گفته بود دو هفته دیگه میاد.همه مون از خوشحالی گریه مون گرفته بود. ولی دو هفته هم خیلی طولانی بود... اما بالاخره روز موعود رسید نویسنده بانو
رمان زیبای قسمت سی و سوم اما بالاخره روز موعود رسید... قرار بود محمد قبل ظهر برسه.همه خونه ما جمع بودیم.خانواده ما و خانواده مریم.عمه ها و خاله و دایی هم بودن.من فقط یه عمو داشتم که از بابا بزرگتر بود و زمان جنگ شهید شده بود.یکی از دایی هام هم شهید شده بود. خونه حسابی شلوغ بود.همه خوشحال بودیم و منتظر.بالاخره زنگ در زده شد و محمد وارد حیاط شد... اولین کسی که رفت بغل محمد،ضحی بود.رفت که نه،پرید بغل محمد.تا ضحی پرید بغلش،محمد اخمهاش درهم شد.وای نه،خدای من،نکنه زخمی شده؟!!! جدا کردن ضحی از محمد شدنی نبود. محمد هم معلوم بود درد داره.ولی ضحی رو بغل کرده بود و با بقیه روبوسی میکرد.دیگه طاقت نیاوردم... رفتم جلو و با هر ترفندی بود ضحی رو از بغل محمد گرفتم.بردمش تو اتاق و عروسکی که تازه براش خریده بودم رو بهش دادم. خیلی دوست داشتم برم محمد رو ببینم و باهاش حرف بزنم ولی فعلا تو اتاق نگه داشتن ضحی واجب تر بود.بعد از نماز،ناهار خوردیم. مهمان ها کم کم میرفتن که مثلا محمد استراحت کنه.فقط خانواده مریم بودن.ضحی هم روی پای محمد نشسته بود.محمد با آقایون صحبت میکرد و خانم ها هم تو آشپزخونه بودن.منم یه گوشه ایستاده بودم و به محمد نگاه میکردم. خیلی خوشحال بودم برگشته.من حتی نتوسته بودم با محمد احوالپرسی کنم. داشت به حرفهای ضحی گوش میداد که چشمش به من افتاد. چند ثانیه نگاهم کرد بعد با اشاره سر بهم فهموند برم تو اتاق.نمیدونستم چرا بهم گفت برم تو اتاق،ولی رفتم.سجاده مو پهن کردم که نماز شکر بخونم. دستهامو آوردم بالا که تکبیر بگم، گفت:_زهرا برگشتم سمتش.وای خدا،داداشم بود.سرمو گذاشتم روی شونه ش و فقط گریه کردم.محمد هم هیچی نگفت و صبر کرد تا آروم بشم.نمیدونم چقدر طول کشید.تمام دلتنگی ها و بدو بدو کردن های این مدت و از همه سخت تر مراقبت از امانتی هاش حسابی پیرم کرده بود.گفت: _چرا اینقدر شکسته شدی؟!! تو مثلا بیست و دو سالته؟ لبخند زدم و گفتم: _من یه دختر یک قرن و بیست و دو ساله هستم.پیرم کردی محمد.دفعه بعد خواستی بری یه فکری برا زن و بچه هات بکن.من دیگه مسئولیت امانت قبول نمیکنم. -مریم گفته خیلی به زحمت افتادی. -زن داداش کم لطفی کرده.زحمت؟!! روزی هزار بار مردم و زنده شدم. بالبخند گفت:تازه یکی رو پیدا کردم که بتونم با خیال راحت زن و بچه هامو بهش بسپرم.فکرکردی خواهرمن، حالاحالاها زحمت داریم برات. با اشک و بغض گفتم:... ادامه دارد... نویسنده بانو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چھ حڪمت بوده از آتش ڪـــــه ابراهیم و زهࢪا را یـــــــڪے آنے گلستاݩ شد یکے هࢪلحـظھ سوزاݩ تࢪ🥀💔