شهدای مدافع حرم
انااُࢪیدُدعاءڪَیازهـــــۜـــــرا ••🍂˘˘✨
وخداخواسٺ
براےهمہمـــادࢪبِشَـــــود
تااگࢪرهگذࢪےخستھۆمضطࢪبشود
یاٻتیمےبࢪسد،زائرِایندَࢪبشود
نخےازچـادراورشتهے
آخࢪبشود...
••🍂˘˘✨
🍃خُدٰایِ دٰانِه هٰای اَنٰار...
آن یِک دٰانِه یِ بِهِشتی رٰا
بِفرسْت بَرٰایِمٰان...
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج♥️
༺✾➣♡➣✾༺
∞♥∞
#پای_درس_دل🍃
راه رسیدن به #ڪمال و توحید
عبارت اســـــت از ↯↯
➊ توسل به اهل بیتع
➋ احســان بــه خــــلق
➌ حضـــــور دائــــــــم
➍ گدایـــــۍ شـــــــبها
🍁 #شیخرجبــعلۍخیاط(ره)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حکم فرمانده:
💢 #جوانان_افسران_جنگ_نرم!
دشمن، دو هدف را در #جنگ_نرم دنبال میکند:
1⃣ میخواهد زنجیره تواصی به حق و صبر را قطع کند.
2⃣ اینکه حقایق را وارونه نشان دهد.
#فضای_مجازی
23اسفند99════════════
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"الهی؛
رجببگذشتوماازخودنگذشتیم؛
توازمابگذر...🌱
24اسفند99════════════
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداۍماھرجب !
براۍماحیرانبودننخواھ...(:💔
24اسفند99════════════
✨فَإِنَّکَ قُلْتَ
وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ ✨🌹
🥀ظَهَرَ الْفَسَادُ فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ
بِمَا کَسَبَتْ أَیْدِی النَّاسِ فَأَظْهِرِ 🥀
اللَّهُمَّ لَنَا وَلِیَّکَ وَ ابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمَّى بِاسْمِ رَسُولِکَ✨🌹
✨به درستى که تو فرمودى
و گفته ات حق است که:✨🌹
🥀فساد در خشکى و دریا
در اثر اعمال مردم نمایان شد🥀
خدایا ولىّ ات
و فرزند دختر پیامبرت که به نام رسولت نامیده شده✨🌹
#عهد_مهدوی
#منتظر_ظهور
24اسفند99════════════
دلبرا..!!!
پیش وجودت
همه خوبان عدم اند..!!!!!
#سعدی
اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج
610358_842.mp3
2.26M
🔊وداع با ماه رجب😭
#ماه_رجب هم تموم شد....😔💔
بسیار زیباست
اَیَّ الرَّجبیون ۰۰۰۰
23اسفند99════════════
.
#یکشنبه_های_شهدایی
از شهـــــدا
بہ جامانده ها،
هنوز هم #شهادت مےدهند
اما بہ "اهــل درد"
نه بے خیال ها
فقط دم زدن از #شهـدا افتخار نیست ...
به خون شهيدان و ياران و قسم
به جانبازي سربداران قسم
به راه حسين، جان فدا مي کنيم
به سيد علي اقتدا مي کنيم
#رهبر🌸🦋
∞↷❥|﷽|✨📘
✿ اﻟﺴَّــﻼﻡُ ﻋـَﻠــﯿكَ ﯾﺎ اَبا عَـبــدِ الـلّـهِ الـْـحــُسَــین ْ✿
🥀«و اُفوض اَمࢪے اِلے الله»
🥀فعاݪیٺ امࢪوز ࢪا ٺقدیم مےڪنیم بھ↻
🥀✨↷محضࢪ مقدس اهݪ بیٺ طهاࢪٺ
🥀✨↷ شہید والا مقاݥ
{فوزیه شیردل}
بࢪاےخواݩدݩهࢪقـسمٺاز ࢪماݩیـــڪ صݪــواٺ بہ نیٺ تعجیڷ دࢪفرج آقا امام زماݩ (عج) اݪـزامیــسٺツ♡
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج 🥀✨
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت نود و ششم
بعد از عقد وحید گفت:
_کجا دوست داری خونه بگیریم؟
گفتم:
_یا نزدیک خونه آقاجون یا نزدیک خونه بابا.
وحید هم نزدیک خونه بابا، خونه خوبی اجاره کرد....
جهیزیه منم که آماده بود.وسایلی که به عشق زندگی با امین تهیه کرده بودم،حالا داشتم به عشق زندگی با وحید از تو کارتن درمیاوردم.
دو هفته از عقد من و وحید گذشت...
دو هفته ای که هر روز بیشتر از روز قبل عاشقش بودم.
مشغول چیدن وسایل خونه مون بودیم. خسته شدیم و روی مبل نشستیم.وحید نگاهم میکرد. نگاهش یه جوری بود.
حدس زدم میخواد بره مأموریت.لبخند زدم و گفتم:
_وحید...میخوای بری مأموریت؟
از حرفم تعجب کرد.گفت:
_زن باهوش داشتن هم خوبه ها.
غم دلمو گرفت...
ندیدنش حتی برای یک روز هم برام سخت بود.ولی لبخند زدم و گفتم:
_چند روزه میری؟
-یک هفته
نفس بلندی کشیدم و گفتم:
_یک هفته؟!!
چشمهاش ناراحت بود.نمیخواستم ناراحت باشه.بالبخند و شوخی گفتم:
_پس خونه رو به سلیقه خودم میچینم. وقتی برگشتی حق اعتراض نداری.
لبخند زد؛لبخند غمگین.
وحید رفت مأموریت....
خیلی برام سخت بود.دو روز یه بار تماس میگرفت.اونم کوتاه،در حد احوالپرسی. وقتی وحید تماس میگرفت سعی میکردم صدام عادی باشه که وحید بدونه زهرا قویه.حتی پیش بقیه هم بیشتر شوخی میکردم و میخندیدم که وقتی وحید برگشت همه بهش بگن زهرا حالش خوب بود.
ولی در واقع قلبم از دلتنگی مچاله شده بود. خودم هم نفهمیدم کی اینقدر عاشقش شدم. وحید اونقدر خوب بود که عشقش مثل اکسیژن تو خون من نفوذ کرده بود.
شب بود.قرار بود وحید فرداش بیاد...
خیلی خوشحال بودم.ساعت ها به کندی میگذشت. صدای زنگ آیفون اومد.تصویر رو که دیدم از تعجب خشکم زد.
بابا گفت:
_کیه؟
-انگار وحیده
-پس چرا باز نمیکنی؟!!
درو باز کردم.اومد تو حیاط و درو بست. روی ایوان بودم.واقعا خودش بود.تازه فهمیدم خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکردم دلم براش تنگ شده بود...
تا منو دید ایستاد.خیلی خوشحال بودم، چشم ازش نمیگرفتم.وحید هم فقط به من نگاه میکرد.بعد مدتی گفتم:
_سلام..
خندید و گفت:
_سلام.
تو دستش گل بود.چهره ش خسته بود. چشمهاش قرمز بود ولی باز هم مهربان بود.گفت:
_از خواب و استراحتم میزدم تا زودتر کارمو تموم کنم که چند ساعت زودتر ببینمت.
پانزده روز به عروسی مونده بود....
همه کارها رو انجام داده بودیم.خونه مون آماده بود.تالار و آرایشگاه رزرو شده بود.کارت عروسی هم آماده بود.
وحید گفت:
_بهم مأموریت دادن.هرچی اصرار کردم که پانزده روز دیگه عروسیمه قبول نکردن.
گفتم:
_چند روزه باید بری؟
-سه روزه
-خب برمیگردی دیگه.
از حرفم تعجب کرد.خیلی جا خورد. انتظار نداشت اینقدر راحت قبول کنم.
وحید رفت مأموریت و برگشت.... همه برای عروسی تکاپو داشتن.
روز عروسی رسیدگفتم:
خدایا خودت میدونی ما هر کاری کردیم تا مجلسمون #گناه نداشته باشه.خودت کمک کن جشن اول زندگی ما با #گناه_دیگران تیره نشه.
قبل از اینکه آرایشگر شروع کنه #وضو گرفتم که بتونم نمازمو اول وقت بخونم.
لباس عروسم خیلی زیبا بود.یه کت مخصوص هم براش سفارش دادم که پوشیده هم باشه..
درسته که همه خانم هستن ولی من معتقدم حتی خانم ها هم نباید هر لباسی پیش هم بپوشن.لباس عروسم با اینکه پوشیده بود خیلی شیک و زیبا بود.
تو ماشین نشستیم.حتی صورتم رو هم با کلاه شنل پوشیده بودم.وحید خیلی اضطراب داشت، برعکس من.بهش گفتم:
_کاری هست که باید انجام میدادی و ندادی؟
-نه.
-وقتی هرکاری لازم بوده انجام دادی پس چرا استرس داری؟میترسی خدا مجلست رو بهم بریزه؟
-معلومه که نه.
-شاید هم مجلس به هم ریخت..حتی اگه...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت نود و هفتم
_... حتی اگه مجلست به هم ریخت.. مطمئن باش #حکمتی داشته.ما همه کارهارو درست انجام دادیم.بقیه ش با خداست.#بسپربه_خودش...خیلی بهتر از من و شما میتونه مدیریت کنه.
بعد چند دقیقه سکوت گفت:
_زهرا خیلی دوست دارم..خیلی.
برای گرفتن عکس به آتلیه رفتیم...
وقتی شنل مو درآوردم اولین بار بود که وحید منو با لباس عروس دید...
برای چند لحظه بهم خیره شده بود.منم فقط نگاهش میکردم.
گفتم:
_امشب اصلا نباید بیای تو قسمت خانم ها.
لبخند زد...قبلا باهاش هماهنگ کرده بودم که نیاد ولی الان با این تیپش اصلا به صلاح من نبود بیاد.
بعد سکوت نسبتا طولانی گفت:
_اینکه من و تو.... الان...اینجا... اینجوری (به لباس عروس و دامادی اشاره کرد)...بعد شش سال انتظار...برام مثل خوابه.
با بغض گفت:
_زهرا..مطمئنی پشیمون نمیشی؟
منم بغض کردم.با اشاره سر گفتم.. آره.
-شما شک داری؟
با اشاره سر گفت نه.
خداروشکر همون موقع خانم عکاس اومد وگرنه آخرش وحید اشکمو درمیاورد.
وسط عکاسی بودیم که اذان شد...
قبلا با عکاس هماهنگ کرده بودم که نمازمو همونجا بخونم...
#پیشانی مو از مواد آرایشی #پاک_کردم و شنل پوشیدم تا نماز بخونم.وحید به من نگاه میکرد. گفتم:
_نمیخوای نماز بخونی؟
بالبخند گفت:
_با این سر و وضع؟! اینجا؟! این نماز چه شود؟!
-غر نزن دیگه.بیا بخون.
مثل همیشه که وقتی با هم بودیم نمازمو پشت سرش به جماعت میخوندم، ایستادم پشت سرش. عکاس هم چند تا عکس از نماز جماعت ما گرفته بود که خیلی هم قشنگ شده بود...
نماز خوندن با لباس عروس سخت بود ولی از دیر خوندن بهتر بود.
وقتی وارد تالار شدیم، طبق قرار وحید با من نیومد.همه تعجب کرده بودن.
وقتی برای نماز شب بیدار شدم...
متوجه شدم وحید زودتر از من بیدار شده و داشت نماز میخوند.چند لحظه ایستادم و نگاهش کردم.بعد رفتم.
ترجیح دادم خلوتش رو با خدا بهم نریزم. ولی نماز صبحمون رو به جماعت خوندیم.
بالاخره اون شب با تمام خستگی هاش تموم شد....
ولی زندگی من و وحید....
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم