✍به نبودنشان در خانه عادت داشتید؟
🌹#همسرم عضو سپاه بود، به واسطه شغلش زیاد ماموریت میرفت، این دوسال آخر هم مسئول سازمان #اردویی_راهیاننورمازندران شده بود یا جنوب بود یا کردستان... به خاطر همین خیلی وقتها خانه نبود، اما هر وقت میآمد حتی اگر زمان کوتاهی بود، سعی میکرد روزهای نبودش را برای من و بچه هایمان جبران کند. انصافا کم هم نمیگذاشت هیچ وقت....🌷
@moarefi_shohada
🍃12🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین مصاحبه با
🌷شهید مدافع محمد بلباسی🌷
📎وحضوردرراهیان نور 95
@moarefi_shohada
🍃14🍃
💐شما سه بچه داشتید، یکی هم باردار بودید. چطور شد شهید بلباسی به فکر رفتن به سوریه افتاد؟ چرا حلب؟ چرا دفاع از حرم حضرت زینب(س)؟
🌹این ماجرا به سال گذشته برمیگردد. دی ماه بود، آن موقع من هنوز زینب را نداشتم، خبرهای مختلفی از سوریه میرسید، خبرهایی درباره #شهادت مدافعان حرم ایرانی. یک بار با هم داشتیم اخبار گوش میکردیم که من از ایشان پرسیدم: شما نمیخواهی بروی سوریه از حرم خانوم زینب دفاع کنی؟ با صدای آرامی گفت: ما را که نمیبرند. نوبت که به ما نمیرسد. اینجا انقدر کار و مسئولیت هست که این سعادت نصیب ما نمیشود. این بحث همان جا تمام شد، آن موقع من خبر نداشتم محمد از مدتها قبل به همکارانش سپرده و حتی آنها را مدیون کرده برای یک بار هم که شده او را با خودشان به سوریه ببرند. بعدها به من گفت به همکارانش سپرده است.
@moarefi_shohada
🍃15🍃
🔻پس تصمیمشان را برای رفتن به جنگ گرفته بودند؟
📌بله. از مدتها قبل، اما فرصتش پیش نمیآمد تا این که عید امسال، فکر کنم تازه چهار روز بود از اردوی راهیان نور به خانه برگشته بودند، با همدیگر رفته بودیم برای خانه خرید کنیم. از محمد پرسیدم، بالاخره قضیه سوریه رفتن تو چه شد؟ قرار بود از دوستانت خواهش کنی یک بار هم تو را ببرند. سرش را انداخت پایین و گفت: من دیگر از هیچ کسی نمیخواهم. من از شهدا خواستم اگر #سوریه روزی من باشد، من را هم بطلبند. باور کنید هنوز یک ساعت نشده بود که ما رسیده بودیم خانه، یکی از همان دوستانش تماس گرفت و گفت #محمد ما امشب اعزام داریم، اگر شرایطش را داری مدارکت را بیاور...
@moarefi_shohada
🍃16🍃
وقتی فهمیدید جدی شده چه واکنشی نشان دادید؟
🌹هیچ حرفی نزدم😔. گیج شده بودم. فقط نگاهش میکردم. محمد به دوستش گفت: چند دقیقه به من فرصت بده خبر میدهم. بعد رو کرد به من و گفت برای اعزام امشب چند تا جای خالی است، شاید دیگر هیچ وقت قسمتم نشود. من همان لحظه احساس کردم خود خانم زینب او را خواسته، انگار که گلچین کرده باشد مدافعان حرمش را... #محمد را همان لحظه دعوت کرده و به این دعوت نمیشد نه گفت.😔
@moarefi_shohada
🍃17🍃
#خبرشهادتشان را چطور شنیدید؟
🌹غروب روز بعدش من ناخودآگاه حال بدی داشتم. بچهها را ساعت هفت شب خواباندم. یکی از دوستانمان زنگ زد و گفت محبوبه خانم نگران نباشی. شایعه بوده تکذیب شد. پرسیدم: چی تکذیب شد؟ گفت همین خبرها که در اینترنت است! خبر شهادت آقا محمد. همان موقع قلبم گرفت. گفتم من با محمد صحبت کردم دیروز، حالش خوب بود. این تماس که قطع شد، عمویم زنگ زد گفت خانهای؟ من و پدر و مادرت میخواهیم بیایم به تو و بچهها سر بزنیم. گفتم من دارم استراحت میکنم بچهها هم خوابیدهاند. بعد رفتم سراغ گوشی خود آقا محمد، اینترنت گوشی را وصل کردم و دیدم هی خبر شهادت ایشان آمده و هی تکذیب شده. ساعت 11 شب بود که عمو و پدر و مادرم به خانه ما آمدند. من آن موقع دیگر یک حالت سرگردانی پیدا کردم. عمویم گفت نگران نباش اینها فقط در محاصره هستند، اسیر شدهاند. گوشی ایشان مدام زنگ میخورد. من دیگر شک کرده بودم به خاطر همین یک بار خودم گوشی ایشان را برداشتم، همان لحظه پسرعموی آقا محمد، برای عمویم پیام داد که شهادت محمد مبارک. بعد عکس پیکر ایشان را فرستاد. من همان لحظه از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم، تنها کاری که کردم این بود که وضو گرفتم و نماز خواندم. بعد هم خانه شلوغ شد. فقط در این بین فرصت کردم به بچهها که از خواب بیدار شده بودند بگویم یادتان است بابایی گفته بود ممکن است برنگردد. الان شهید شده و دیگر برنمیگردد.
@moarefi_shohada
🍃21🍃
وقتی به #سوریه رسید باهم صحبت کردید؟
🌹بله. در آن یک ماهی که سوریه بود، هروقت باهم صحبت میکردیم همیشه به من قوت قلب میداد. مثلا میگفت من احساس میکنم فرزندی که در راه داریم دختر است، اگر دختر بود اسمش را #زینب بگذاریم.❤️
@moarefi_shohada
🍃22🍃