eitaa logo
مُـؤَثِـر
1.6هزار دنبال‌کننده
762 عکس
347 ویدیو
3 فایل
" بِسمِ ربِ المَهدی . . . ـ‌ شیعه به دنیا آمده‌ایم که #مُـؤَثِـر در تحقق ظهور مولا باشیم :)🌱 خطِ مُؤَثِـر بفرمایین ؛ https://daigo.ir/secret/7485886301 نذرِ قدومِ سَبزِش :)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
دل ‌داده‌ام ‌زِ ‌دست ‌که‌ دلداده‌ام‌ کنی؛ افتاده‌ام‌ به ‌پات ‌که‌ افتاده‌ام ‌کنی:)💔
_
سال ۹۶ بود ؛ شب ، خیابان کنار ریل قم ماشینم خاموش شد . حیرون ، کاپوت بالا ،کنار ریل ایستاده بودم ؛ یه سمند نوک مدادی مدل پایین ایستاد یه طلبه خوشرو با دختر چهار پنج ساله اش ، پیاده شد . . یه نیم ساعتی ور رفت روشن نشد گفتم ؛ زنگ بزنیم امداد خودرو گفت نه خودم بوکسل میکنم . . بوکسل کرد بردیم تعمیرگاه اول دید مکانیک وارد نیست داره الکی تو موتور ماشین می پلکه ؛ با یه ارامشی گفت حاج آقا بریم جای دیگه . . گفتم ممنون شما برید من خودم انجام میدم ، با ته لهجه‌ی اهوازی گفت مگه میشه شیخنا؟ با ادب هر چه تمام از مکانیک عذرخواهی کرد باز بکسل کرد بردیم مکانیک دوم . . حسابی سفارش کرد و تا مطمئن نشد مکانیک عیب خودرو رو درست تشخیص داده یا نه اجازه نداد شروع کنه ؛ معلوم بود خودشم خیلی به ماشین و خودرو وارد بود . داشت خیلی دیر میشد حدودا ساعت ۱۰ شب شده بود . . مغازه های کناری داشتن یکی یکی می بستن ، هر چی گفتم حاج آقا شما برید منزل . . با یه متانتی می گفت نه حالا که هستم خدمتتون . خیلی داشتم خجالت زده میشدم معذب بودم دو ساعتی بود معطل من بود اهوازی بود ! مشغول صحبت بودیم از تبلیغ هاش برام گفت ، از خانوادشون ، خیلی کم حرف بود . . تا اینکه یه مرتبه صدای مهیبی اومد :) دخترش که اگه اشتباه نکنم اسمش ریحانه بود . . از عقب افتاد داخل چال سرویس صورتش خورد توی پله های چال پرید پایین دخترشو بغل کرد :) خدا روشکر آسیب جدی ندید فقط گونه اش کبود شد و طفل معصوم بیشتر ترسیده بود :) اون لحظه ای که بچه توی بغلش داشت از پله های چال بالا می اومد هیچ وقت یادم نمیره و هنوز جلو چشممه . . من بالای چال پر پر میزدم و میپرسیدم چی شد ! نه بهم نگاه میکرد ، نه جواب میداد . . اول گفتم حق داره حسابی از دستم عصبی شده داشتم از خجالت و شرمندگی دیوونه میشدم ولی بعد از دقایقی همه چیز عادی شد و رفتارش مثل قبل شد فهمیدم نمیخواسته بروم بیاد و نخواسته نکنه من خجالت زده بشم نمیدونم چرا اینقدر جزئیات رفتارش توی ذهنم نقش بستن و نشستن ! تا مدتها برای همه تعریف میکردم این کارشو :) حالا دیگه داشتم از دستش ناراحت می شدم که چرا ول نمیکنه بره . . بچه دستاشو دور گردن باباش حلقه کرده بود و پایین نمی اومد و آروم نمیگرفت بالاخره اومد جلو عذرخواهی کرد و اجازه خواست که بره . عجیب ادب موج میزد توی رفتارش نمیدونم شما حال من رو تو اون لحظه می فهمید؟ گفتم ؛ حاج اقا شرمنده کردید من لطفتون رو فراموش نمیکنم :) گفت ؛ شمارمو سیو کنید من نمیخوابم به محض اینکه ماشین استارت خورد به من خبر بدید . . شمارشو زدم ! گفتم ؛ اسم شریفتون گفت ؛ حجت اعتبار😭 فامیل منو پرسید ! گفتم ؛ دردمند . یه خوش و بشی هم سر فامیلهامون باهم کردیم بعد از اون روز دوبار دیگه با هم ملاقات داشتیم . . ولی متاسفانه شمارشون از دستم رفت اما اسمشون همیشه تو ذهنم بود و از طلاب اهوازی هم سراغشون رو میگرفتم اما پیداشون نکردم . همیشه دوست داشتم یکبار دیگه ببینمشون:) چه مفت و مجانی توفیق ارتباط با چنین انسانی از دستم رفت وا حسرتا:) خدایا یعنی این توی این اعلامیه همون طلبه‌ی پاک و مودبه؟💔😞 پ‌ن ؛ نوشته شده توسطِ یه فردِ غریبه بعد از شنیدنِ خبرِ حاج آقا .
اللهم عجل لولیک الفرج به حقِ سکینه خاتون:)
هدایت شده از ‌‹مـٰاه‍ِ مَـڹ›
نوشته بود: هنوز دوز فراقم به حد خفقان نرسیده، می‌دونم چار روز دیگه می‌رسه و بعدش بابهونه و بی‌بهونه دلم پر پر می‌زنه برا یه ثانیه‌ی حرم، ولی الان هنوز انگار اثر آرامبخشی‌ش روم مونده. شاید همینه که می‌گن زائر کربلا تا ۴۰ روز بعدشم هنوز زائره .. و دیدم چقدر این منم🫀:)
و صبحی که اینگونه گذشت . . دعای ندبه و روضه‌ی خانم سه ساله در کنارِ شهدا:)❤️‍🩹
همواره در انتظار فرج باشید و یأس و ناامیدی از رحمت خدا به خود راه مدهید . امام‌علی"ع" ، بحارالانوار جلد ۱۵
هدایت شده از ‌‹مـٰاه‍ِ مَـڹ›
مهرمون پر از مهرِ مهدیِ فاطمه باشه الهی.