دل دادهام زِ دست که دلدادهام کنی؛
افتادهام به پات که افتادهام کنی:)💔
#ایهاالعزیز
سال ۹۶ بود ؛
شب ، خیابان کنار ریل قم ماشینم خاموش شد . حیرون ، کاپوت بالا ،کنار ریل ایستاده بودم ؛ یه سمند نوک مدادی مدل پایین ایستاد یه طلبه خوشرو با دختر چهار پنج ساله اش ، پیاده شد . .
یه نیم ساعتی ور رفت روشن نشد
گفتم ؛ زنگ بزنیم امداد خودرو گفت نه خودم بوکسل میکنم . .
بوکسل کرد بردیم تعمیرگاه اول
دید مکانیک وارد نیست داره الکی تو موتور ماشین می پلکه ؛ با یه ارامشی گفت حاج آقا بریم جای دیگه . .
گفتم ممنون شما برید من خودم انجام میدم ، با ته لهجهی اهوازی گفت مگه میشه شیخنا؟
با ادب هر چه تمام از مکانیک عذرخواهی کرد باز بکسل کرد بردیم مکانیک دوم . .
حسابی سفارش کرد و تا مطمئن نشد مکانیک عیب خودرو رو درست تشخیص داده یا نه اجازه نداد شروع کنه ؛ معلوم بود خودشم خیلی به ماشین و خودرو وارد بود .
داشت خیلی دیر میشد حدودا ساعت ۱۰ شب شده بود . .
مغازه های کناری داشتن یکی یکی می بستن ، هر چی گفتم حاج آقا شما برید منزل . . با یه متانتی می گفت نه حالا که هستم خدمتتون .
خیلی داشتم خجالت زده میشدم معذب بودم دو ساعتی بود معطل من بود
اهوازی بود !
مشغول صحبت بودیم از تبلیغ هاش برام گفت ، از خانوادشون ، خیلی کم حرف بود . .
تا اینکه یه مرتبه صدای مهیبی اومد :)
دخترش که اگه اشتباه نکنم اسمش ریحانه بود . .
از عقب افتاد داخل چال سرویس صورتش خورد توی پله های چال پرید پایین دخترشو بغل کرد :)
خدا روشکر آسیب جدی ندید فقط گونه اش کبود شد و طفل معصوم بیشتر ترسیده بود :)
اون لحظه ای که بچه توی بغلش داشت از پله های چال بالا می اومد هیچ وقت یادم نمیره و هنوز جلو چشممه . .
من بالای چال پر پر میزدم و میپرسیدم چی شد !
نه بهم نگاه میکرد ، نه جواب میداد . .
اول گفتم حق داره حسابی از دستم عصبی شده داشتم از خجالت و شرمندگی دیوونه میشدم ولی بعد از دقایقی همه چیز عادی شد و رفتارش مثل قبل شد فهمیدم نمیخواسته بروم بیاد و نخواسته نکنه من خجالت زده بشم
نمیدونم چرا اینقدر جزئیات رفتارش توی ذهنم نقش بستن و نشستن !
تا مدتها برای همه تعریف میکردم این کارشو :)
حالا دیگه داشتم از دستش ناراحت می شدم که چرا ول نمیکنه بره . .
بچه دستاشو دور گردن باباش حلقه کرده بود و پایین نمی اومد و آروم نمیگرفت
بالاخره اومد جلو عذرخواهی کرد و اجازه خواست که بره .
عجیب ادب موج میزد توی رفتارش
نمیدونم شما حال من رو تو اون لحظه می فهمید؟
گفتم ؛ حاج اقا شرمنده کردید من لطفتون رو فراموش نمیکنم :)
گفت ؛ شمارمو سیو کنید من نمیخوابم
به محض اینکه ماشین استارت خورد به من خبر بدید . .
شمارشو زدم !
گفتم ؛ اسم شریفتون
گفت ؛ حجت اعتبار😭
فامیل منو پرسید ! گفتم ؛ دردمند .
یه خوش و بشی هم سر فامیلهامون باهم کردیم
بعد از اون روز دوبار دیگه با هم ملاقات داشتیم . .
ولی متاسفانه شمارشون از دستم رفت اما اسمشون همیشه تو ذهنم بود و از طلاب اهوازی هم سراغشون رو میگرفتم اما پیداشون نکردم .
همیشه دوست داشتم یکبار دیگه ببینمشون:)
چه مفت و مجانی توفیق ارتباط با چنین انسانی از دستم رفت
وا حسرتا:)
خدایا یعنی این #شهید_حجت_اعتبار توی این اعلامیه همون طلبهی پاک و مودبه؟💔😞
پن ؛
نوشته شده توسطِ یه فردِ غریبه بعد از شنیدنِ خبرِ حاج آقا .
هدایت شده از ‹مـٰاهِ مَـڹ›
نوشته بود:
هنوز دوز فراقم به حد خفقان نرسیده، میدونم چار روز دیگه میرسه و بعدش بابهونه و بیبهونه دلم پر پر میزنه برا یه ثانیهی حرم، ولی الان هنوز انگار اثر آرامبخشیش روم مونده. شاید همینه که میگن زائر کربلا تا ۴۰ روز بعدشم هنوز زائره ..
و دیدم چقدر این منم🫀:)
همواره در انتظار فرج باشید و یأس و ناامیدی از رحمت خدا به خود راه مدهید .
امامعلی"ع" ، بحارالانوار جلد ۱۵