eitaa logo
پخش لوازم‌ جانبی موبایل مهدی
1.3هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
3.6هزار ویدیو
300 فایل
•|پخش لوازم جانبی گوشی 🛍 •|موبایل مهدی •|ارسال به تهران ،کرج •| ارسال به تمام شهرها📦 💖خریدوفروش کارکرده 👌 مهدی تختی۰۹۳۶۴۶۵۴۵۶۱ @Nimaa11551362 @ya_mahdy_aj لینک کانال👇 @mobailmehdikaraj https://eitaa.com/joinchat/2402025472Ceb82682f9d
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 (علیه السلام) در ناحیه مقدسه بهترین منبع برای شناخت شخصیت قمربنی هاشم عباس بن علی حضرت ابوالفضل(علیه السلام)، سخنان امامان معصوم(علیهم السلام) درباره ایشان است. زیارت نامه هایی که به زیارت نامه های "مأثوره" شهرت دارد، مرجع اساسی برای آگاهی یافتن از امتیازات و ویژگی های حضرت ابوالفضل(علیه السلام) است. برای حضرت عباس بن علی(علیه السلام) چند زیارت نامه از اهل بیت(علیهم السلام) وجود دارد. هنگامی که امام صادق(علیه السلام) به زیارت مرقد عموی خویش حضرت ابوالفضل رفتند، به ابوحمزه ثمالی زیارت نامه ای آموزش دادند. امام زمان حضرت مهدی(علیه السلام) نیز خطاب به ابومنصور بن عبدالمنعم بن نعمان بغدادی، زیارت نامه ای را برای شهیدان کربلا نوشتند که به زیارت ناحیه مقدسه ویژه زیارت شهیدان کربلا مشهور است. در فرازی از این زیارت نامه درباره حضرت عباس(علیه السلام) چنین آمده است: السلام علی العباس بن امیرالمومنین المواسی أخاه بِنَفسِهِ، الا'خذ لِغَدِهِ مِن أمسهِ الفادی له، الواقی. السّاعی الیه بمائه، المَقطُوعة یداه، لَعَنَ الله قاتلیه یزیدبن وقاد و حکیم بن الطفیل الطائی(مصباح الزائر شیخ مفید، ص148*اقبال الأعمال سیدبن طاووس، ص47*بحارالانوار، ج45، ص64 و ج101 ص269). سلام بر عباس فرزند امیرمومنان که جان خویش را در راه برادرش داد از دیروزش برای فردایش توشه برگرفت، در راه برادر جانبازی کرد و خود را فدایش کرد، از او حفاظت و خود را سپر بلایش کرد، برای او آب آورد، دست هایش قطع شد. خداوند قاتلانش یزیدبن وقاد و حکیم بن طفیل طائی را لعنت کند. در این زیارت نامه بسیار مهم و با ارزش و روشنگری که از ناحیه مقدسه صادر شده است، برخی امتیازات حضرت اباالفضل العباس(علیه السلام) یادآوری شده است. متن این زیارت سندی مکتوب از حضرت ولی عصر قائم آل محمد(علیه السلام) درباره ابعاد شخصیت عموی خویش حضرت عباس(علیه السلام) است. مواسات به معنای کمک، همیاری، همکاری و مساعدت است. در این زیارت نامه مهدوی، حضرت ابوالفضل با وصف زیبای "المواسی اخاه بنفسه" ستوده شده اند و امام زمان(علیه السلام) برایشان درود فرستاده اند. کسی که برادرش را با جانش یاری و کمک کرد. مواسات با جان، بالاترین و باارزش ترین نوع مواسات است و فراتر از مواسات و کمک مالی، زبانی، قلمی و قلبی است.این سطح از ایمان و وفاداری در حضرت اباالفضل(علیه السلام)، بی نظیر و نمونه است. البته این ارتباط صمیمی و عارفانه متقابل بود. در فرمان امام حسین(علیه السلام) به برادرش حضرت عباس(علیه السلام) برای گفت وگو با دشمنان به منظور گرفتن مهلت تا روز عاشورا چنین آمده است: یا عباس اِرکب بِنَفسی أنتَ یا أخی! (ارشاد شیخ مفید، ج2، ص92). ای عباس! برخیز جانم فدایت ای برادر! دقت در این کلام امام معصوم(علیه السلام)، جایگاه بلند و بی نظیر حضرت اباالفضل العباس(علیه السلام) را آشکار می کند. امام حسین(علیه السلام) به حضرت اباالفضل(علیه السلام) می فرماید: جانم فدایت. امام مهدی(علیه السلام) در این زیارت نامه صفت "الا'خذ لِغَدِهِ من أمسِهِ" را برای عباس بن علی(علیه السلام) آورده اند؛ از دیروز برای فردایش توشه برداشت. رهایی از دنیاگرایی و وسوسه های شیطانی و سودجویی های گوناگون و قرار دادن دنیا زیر پای خویش برای تامین آخرت و فردای برتر، از امتیازات حضرت ابوالفضل(علیه السلام) بوده است. امتیاز "الفادی له" نشان دهنده اوج ایثار است. حضرت ابوالفضل(ع) در راه ولایت و اطاعت از امام زمانش، همه سرمایه اش را که عمر و جان خویش بود، فدا کرد. "الواقی" به معنای حمایت کننده و پشتیبان و پاسدار و نگه دارنده است. حضرت ابوالفضل(علیه السلام) حامی و پشتیبان برادر خویش، رهبر قیام عاشورا و انقلاب کربلا بود. او در حمایت و پشتیبانی از امام حسین(ع) هرگز کوتاهی نکرد "السّاعی الیه بمائِهِ" ویژگی دیگر حضرت اباالفضل(ع) است که در زیارت ناحیه مقدسه بیان شده است؛ ایشان کوشش کرد آب برای ولی عصر خویش بیاورد بنابراین آب آورنده و تلاشگر و کوشنده برای سقایت و آب رسانی به امام حسین(علیه السلام) و اهل بیت(علیهم السلام) بود. تقدیم دو دست در راه خدا حضرت ابوالفضل(ع) در کلام امام مهدی(علیه السلام) "المقطوعة یَداهُ" توصیف شده است. فداکاری در راه خدا تا قطع دستان، در کارنامه حضرت ابوالفضل(ع) وجود دارد. در زیارت ناحیه مقدسه که از سوی امام زمان(ع) صادر شده، حضرت ابوالفضل(ع) به عنوان اسوه حسنه در ولایت مداری، فداکاری، جانبازی و پاسداری معرفی شده است. امام زمان(ع) در این زیارت نامه در شش جمله، شش ویژگی بارز حضرت ابوالفضل(ع) را نام برده و ابعاد گوناگون شخصیت الهی ایشان را معرفی کرده اند @imamzaman_aj 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 🔳💦 1⃣ من كجا ايستاده ام؟ اين نهر از كجا مى آيد؟ نام اين نهر، چيست؟ بايد به جستجو بپردازم، اين نهر را "عَلْقَمه" مى خوانند، از فرات سرچشمه گرفته است و به اينجا رسيده است. چرا اين نهر را علقمه مى گويند؟ اين نهر بيش از هزار سال است كه در اين سرزمين جارى است، كنار اين نهر، درختى مى رويد كه عرب ها به آن درخت، "عَلقَم" مى گويند، براى همين اين نهر را "عَلقَمه" نام نهادند.1 علقمه نهرى است كه مرا به سوى فرات مى خواند. اينجا كربلاست، من مى خواهم به سوى فرات بروم. بايد در امتداد اين نهر حركت كنم، بايد بروم. فرصت نيست... وقت پرواز نزديك است، چه كسى فكر پرواز را به ذهن من انداخت؟ همان كس كه به من فهماند نبايد اسير اين دنيا شد. بايد حركت كرد. اى فرات! اى آب روان! به سوى تو مى آيم... من از كنار علقمه مى آيم، اين طورى راه را گم نمى كنم، صد كيلومتر راه مى آيم... خسته ام، ديگر توان ندارم. اين فرات است، آبى و روشن و آرام! اين فرات چه فرياد مى زند؟ بايد گوش كنم... صداى تشنگى مى آيد. فرات تشنه است، او به سوى دريا مى رود، اين چه حكايتى است. فرات از تشنگى فرياد مى زند، مى رود تا دريا سيرابش كند، او راهى طولانى در پيش دارد... ساعتى كنار فرات مى مانم، معمّاى من بى جواب مى ماند، آبى كه در داغ تشنگى مى سوزد! اينجا تشنگى بيداد مى كند، نمى دانم بروم يا بمانم؟ آيا همراه فرات به سوى دريا بروم؟ مى ترسم به دريا هم كه برسم، باز فرياد تشنگى بشنوم... فكر مى كنم دريا هم تشنه باشد و بى قرار، پس رفتن من به سوى دريا، چه سودى برايم دارد؟ چه كنم؟ كنار فرات بمانم؟ به ديدار دريا بروم؟ بايد فكر كنم، بهترين تصميم چيست. من اين همه راه آمده ام امّا به تشنگى رسيده ام. فرياد تشنگى فرات، بلند است... من تصميم خودم را گرفتم. برمى گردم. از كربلا به فرات آمده ام، اكنون از فرات به كربلا مى روم، همين طور، از كنار نهر علقمه، راه را مى گيرم و مى روم. صد كيلومتر راه در پيش دارم، آرام آرام مى روم... نگاهم به آبى است كه در اين نهر، جارى است، در هر ثانيه، پنجاه هزار ليتر آب از فرات جدا مى شود و در اين نهر به سوى كربلا پيش مى رود. من هم به سوى كربلا مى روم. چه شكوهى دارد اين سفر. من همراه آبى شده ام كه به كربلا مى رود، آبى كه خود تشنه است، نهرى كه از تشنگى مى سوزد... اين معمّا را چه كسى پاسخ خواهد داد؟ چه كسى تا به حال، آبِ تشنه ديده است؟ از زير سايه نخل ها مى آيم، نسيم مىوزد، آبِ فرات، همراه من است و راهنماى من. كسى كه آب راهنمايش است، راه را گم نمى كند... خسته ام، زير آن نخل كمى مى نشينم تا قدرى استراحت كنم. به تنه نخل تكيه مى دهم، قلم و كاغذ هم در دست من است، مى خواهم بنويسم، امّا آب مى رود، اين آب، استراحت ندارد و به سوى هدف خويش مى رود، من چرا بايد از آن، عقب بيفتم؟ بايد برخيزم. چرا رفيق نيمه راه شوم؟ اين كار درستى نيست. از جا برمى خيزم و به حركت ادامه مى دهم.... اين هياهو چيست؟ اينجا چه خبر است؟ صداى طبل و شيپور مى آيد! شيپور جنگ! هزاران نفر شمشير به دست در اينجا به صف ايستاده اند، سى هزار نفر كربلا را محاصره كرده اند... فريادها به آسمان مى رود.. همه منتظر هستند تا "عُمَرسَعد" فرمان آغاز جنگ را صادر كند، لبخندى بر چهره عمرسعد نشسته است، او از اين همه شور بى شعور، خوشحال است. او سخن خود را چنين آغاز مى كند: "اى ياران من! اگر در اين جنگ كشته شويد، شهيد هستيد و به بهشت مى رويد. شما سربازانى هستيد كه در راه خدا مبارزه مى كنيد. حسين از دين خدا خارج شده و مى خواهد در امّت اسلامى اختلاف بيندازد. شما براى حفظ و بقاى اسلام شمشير مى زنيد". همه شعار مى دهند، صداى "الله اكبر" طنين انداز مى شود، شورى در ميان آنان مى افتد، آنان شمشيرها را دست گرفته اند و آماده نبردند. من مات و مبهوت اين سخنان شده ام، من راز مظلوميّت حسين(ع) را اكنون فهميده ام، حسين(ع) مظلوم است چرا كه دشمنان او براى رسيدن به بهشت، به جنگ او مى روند... سخنان عمرسعد كارى كرده است كه اين مردم نادان و بىوفاى كوفه، باور كنند كه حسين(ع) از دین خارج شده و کشتن او واجب است. این همان "فریب"یا"تزویر"است که جنگ حسین (ع) آمده است. 📚 : دکتر مهدی خدامیان .... ✨☀️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج☀️✨ @imamzaman_aj ❤️کانال شناخت امام زمان عج❤️ •❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥•
پخش لوازم‌ جانبی موبایل مهدی
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 #تشنه_تر_از_آب #سقای_کربلا 🔳💦 #قسمت 1⃣ من
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 🔳💦 2⃣ عمرسعد به نمايندگى از رياست طلبانى كه دين را به بازى گرفته اند به اين ميدان آمده است، او عشقِ رياست بر "رى" دارد، عشق قدرت، چشم دل او را كور كرده است، حكومت بر "رى" يعنى حكومت بر قسمت مركزى ايران! او براى رسيدن به قدرت، حسين(ع) را دشمن خدا معرّفى مى كند و مردم را اين گونه فريب مى دهد. عمرسعد دستى بر ريش خود مى كشد و سپس مى گويد: "اى لشكر خدا، پيش به سوى بهشت".2 اى نهر علقمه! مرا به كجا آورده اى؟ اين صحنه، صحنه جنگ است، روزى كه نادانى، قيام كرده است و مى خواهد خون حسين(ع) را در اين سرزمين بريزد. آن طرف را نگاه مى كنم، اردوگاهى كوچك را مى بينم، چند خيمه برافراشته شده اند، يك جوانمرد با گروهى، اطراف خيمه ها ايستاده است و نگهبانى مى دهد. آن جوانمرد كيست كه اين گونه شجاعت و غيرت از چهره او مى بارد، او به دقّت مواظب همه چيز است، حركت دشمن را زير نظر دارد، او عبّاس است، فرمانده كربلا! جلوتر مى روم، حسين(ع) را مى بينم كه كنار خيمه خود نشسته است، بىوفايى كوفيان دل او را به درد آورده است. مردم كوفه او را به شهر خود دعوت كردند امّا اكنون به جنگ او آمده اند. صداى طبل و شيپور جنگ به گوش مى رسد، كوفيان مى خواهند جنگ را آغاز كنند، حسين(ع) نگاهى به سپاه كوفه مى كند، سى هزار نفر به اين سو هجوم مى آورند، حسين(ع) عبّاس را به حضور مى طلبد. عبّاس از اسب پياده مى شود و نزد حسين(ع) مى آيد، حسين(ع) رو به او مى كند و مى گويد: "جانم به فدايت! برو و ببين چه خبر شده است؟ اينان كه چنين با شتاب مى آيند چه مى خواهند؟".3 سخن حسين(ع) مرا به فكر فرو مى برد، حسين(ع) كه حجّت خدا است، به برادرش مى گويد: "جانم به فدايت"! اين عبّاس كيست كه حسين(ع) اين جمله را به او مى گويد... عبّاس بر اسب سوار مى شود و همراه بيست نفر از ياران به سوى سپاه كوفه حركت مى كند. او پسر على(ع) است، شير بيشه ايمان است، مى غرّد و مى تازد. او مى داند چگونه اين سپاه بزرگ را متوقّف كند، او از دشمن نمى هراسد، عشقى بزرگ در قلب اوست، او به راه خود ايمان دارد، با اراده اى راسخ و شجاعتى عجيب به قلب سپاه مى تازد. او مستقيم به سوى عمرسعد مى رود. صداى عبّاس در صحراى كربلا مى پيچد. بيش از سى هزار نفر، يك مرتبه، در جاى خود متوقّف مى شوند: "شما را چه شده است؟ از اين آشوب و هجوم چه مى خواهيد؟". سپاه كوفه وقتى مى بينند عبّاس اين گونه پيش مى آيد، مى ترسند، سپاهى كه به عشق پول و جايزه به ميدان آمده است زود رنگ مى بازد و زود ترس بر دلشان مى نشيند، عمرسعد دستور مى دهد سپاه متوقّف شود. عمرسعد در پاسخ مى گويد: "سخن ما اين است كه يا با يزيد بيعت كنيد و ولايت او را بپذيريد يا آماده جنگ باشيد". عبّاس جواب مى دهد: "صبر كنيد تا پيام شما را به حسين(ع) برسانم و جواب بياورم". اكنون عبّاس به سوى حسين(ع) برمى گردد و يارانش در مقابل لشكر مى ايستند. عبّاس به سوى خيمه ها مى رود.4 من به اين نكته فكر مى كنم، عبّاس(ع) جوابى به عمرسعد نمى دهد، او مى داند حسين(ع) هرگز بيعت با يزيد را نمى پذيرد، امّا از پيش خود جوابى نمى دهد، او نزد حسين(ع) باز مى گردد تا جواب را از او بگيرد، اين نهايت ادب و احترام است. عبّاس نزد حسين(ع) مى آيد و سخن عمرسعد را بازگو مى كند، حسين(ع)مى گويد: "عبّاسم! به سوى اين سپاه برو و از آن ها بخواه تا يك شب به ما فرصت بدهند. ما مى خواهيم شبى ديگر با خداى خويش راز و نياز كنيم و نماز بخوانيم. خدا خودش مى داند كه من چقدر نماز و سخن گفتن با او را دوست دارم".5 عبّاس به سرعت باز مى گردد. همه نگاه ها به سوى اوست. به راستى، او چه پيامى آورده است؟ او در مقابل سپاه كوفه مى ايستد و مى گويد: "مولايم حسين از شما مى خواهد كه امشب را به ما فرصت دهيد".6 سكوت همه جا را فرا مى گيرد. پسر پيامبر يك شب از آنان فرصت مى خواهد! عمرسعد با فرماندهان خود مشورت مى كند و سپس دستور عقب نشينى مى دهد. آنان قرار مى گذارند كه فردا صبح زود، جنگ را آغاز كنند. فردا روز عاشوراست، با طلوع آفتاب جنگ آغاز خواهد شد. وقتى سپاه كوفه به اردوگاه خود بازمى گردند، عبّاس و همراهانش نيز به سوى خيمه ها باز مى گردند.7 📚 : دکتر مهدی خدامیان .... ✨☀️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج☀️✨ @imamzaman_aj ❤️کانال شناخت امام زمان عج❤️ •❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥•
پخش لوازم‌ جانبی موبایل مهدی
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 #تشنه_تر_از_آب #سقای_کربلا 🔳💦 #قسمت 2⃣ عمرس
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 🔳💦 3⃣ شب است، هوا تاريك شده است، حسين(ع)امشب به نماز ايستاده است، ياران او هم قرآن مى خوانند و سر به خاك مى سايند و با خداى خويش، خلوت مى كنند. عبّاس امشب نگهبانى مى دهد. او سوار بر اسب در اطراف خيمه ها مى چرخد و مواظب همه چيز است. صدايى سكوت صحرا را مى شكند: "كجايند خواهر زادگان من؟". اين صداى كيست و چه كسى را صدا مى زند؟ اين شمر است كه سوار بر اسب و كمى دورتر، رو به خيمه ها ايستاده است و فرياد مى زند: "خواهر زادگانم! كجاييد؟ عبّاس كجاست؟ جعفر، عبدالله و عثمان، فرزندان اُمُّ البَنين كجا هستند؟"8 شمر يكى از فرماندهان سپاه كوفه است، او چند ساعت قبل ديد كه چگونه عبّاس در مقابل سپاه عمرسعد ايستاد و آن ها را مجبور به عقب نشينى كرد، او مى خواهد عبّاس را از حسين(ع) جدا كند. او مى داند عبّاس به تنهايى نيمى از لشكر حسين(ع) است. همه دل ها به او خوش است و آرامش اين جمع به وجود اوست. به راستى چرا شمر، عبّاس را خواهرزاده خود خطاب مى كند؟ اُم ّالبَنين، مادر عبّاس است، اُمّ البَنين همسر على(ع) و از قبيله بنى كِلاب است. شمر نيز، از همان قبيله است. براى همين، عبّاس را خواهر زاده خود خطاب مى كند. بار ديگر صدا در صحرا مى پيچد: "من مى خواهم عبّاس را ببينم"، امّا عبّاس جواب او را نمى دهد. عبّاس نمى خواهد بدون اجازه حسين(ع) با شمر هم كلام شود. شمر فرياد برمى آورد: "آمده ام تا خواهرزاده خود را ببينم". حسين(ع) عبّاس را به حضور مى طلبد و به او مى گويد: "عبّاسم! درست است كه شمر انسان فاسقى است، امّا او تو را صدا مى زند. برو ببين از تو چه مى خواهد؟".9 عبّاس سخن حسين(ع) را اطاعت مى كند، سوار بر اسب مى شود و خود را به شمر مى رساند و مى گويد: ــ چه مى گويى و چه مى خواهى؟ ــ تو خواهر زاده من هستى. من برايت امان نامه آورده ام و آمده ام تا تو را از كشته شدن برهانم.10 ــ لعنت خدا بر تو و امان نامه ات!11 پاسخ عبّاس آن قدر محكم و قاطع است كه جاى هيچ سخنى، باقى نمى ماند، شمر كه مى بيند نقشه اش با شكست روبرو شده خشمگين و خجل به سوى اردوگاه سپاه كوفه برمى گردد. عبّاس هم به سوى خيمه ها مى آيد.12 مى خواهم به سوى علقمه بروم، اين علقمه بود كه مرا به اين سرزمين آورد، نهرى كه مرا به سوى خود خواند... گروهى با شمشيرهايشان به سويم مى آيند، مرا محاصره مى كنند و مى گويند: ــ كجا مى روى؟ اينجا چه مى خواهى؟ ــ مى خواهم كنار علقمه بروم. ــ تو كيستى؟ از كجا آمده اى؟ مى خواهى چه كنى؟ ــ نويسنده اى هستم، من با همراهى علقمه به اينجا رسيده ام. ــ اين حرف ها چيست كه تو مى زنى؟ نمى توانى سمت علقمه بروى. اين دستور فرمانده است. به خود مى آيم، ماه ديگر بالا آمده است، زير نور ماه، هزاران سرباز را مى بينم كه از علقمه محافظت مى كنند. چند روزى است كه در اين سرزمين، قحطىِ آب است! آب بر ياران حسين(ع) بسته شده است. با شما هستم! من نمى خواهم آب به خيمه ها ببرم، شمشير هم ندارم، فقط يك قلم و كاغذ دارم، نويسنده ام. فقط مى نويسم. بگذاريد كنار علقمه بروم. مى خواهم از حوادث امشب براى ديگران بنويسم... نگاه من بار ديگر به علقمه مى افتد، زير نور ماه، آب روان است، من گوشه اى نشسته ام و فكر مى كنم. به سخن عبّاس مى انديشم. چرا عبّاس با شمر آن گونه سخن گفت؟ چرا او را لعنت كرد؟ چه رمز و رازى در اين سخن است؟ چه كسى اين معمّا را برايم حل مى كند؟ شمر كه براى عبّاس امان نامه آورده بود، چرا عبّاس او را لعنت كرد؟ بايد به اين كار عبّاس فكر كنم! شمر از عبّاس چه مى خواست؟ او مى خواست عبّاس را از امام زمانش جدا كند، كسى كه از امام زمانش جدا شود به مرگ جاهليّت مى ميرد. شمر نمى خواست به عبّاس امان نامه بدهد، شمر مى خواست عبّاس را از ولايت حسين(ع) جدا كند. هدف شمر اين بود كه مسير زندگى عبّاس را تغيير دهد، يك زندگى در كمال آرامش را به عبّاس بدهد ولى ولايت حسين(ع)را از او بگيرد. شمر مى خواست كارى كند كه عبّاس به ولايت يزيد راضى شود. 📚 : دکتر مهدی خدامیان .... ✨☀️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج☀️✨ @imamzaman_aj ❤️کانال شناخت امام زمان عج❤️ •❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥•
پخش لوازم‌ جانبی موبایل مهدی
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 #تشنه_تر_از_آب #سقای_کربلا 🔳💦 #قسمت 3⃣ شب ا
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 🔳💦 4⃣ اى عبّاس! تو با اين كار به همه تاريخ پيام دادى، به شيعيان درس دادى. درس تو اين بود: هركس بخواهد شما را از امام زمانتان جدا كند با او با قاطعيّت برخورد كنيد. مبادا به سخن او گوش فرا دهيد، او شما را به سقوط فرا مى خواند.... من راز سخن تو را فهميدم، وقتى كسى مرا به لبه پرتگاهى مى برد و مى خواهد مرا به آن پرتگاه بيندازد، آيا به او لبخند بزنم؟ هرگز. من او را لعنت مى كنم و ديگر با او سخن نمى گويم! اى عبّاس! تو خوب دانستى كه شمر تو را به چه پرتگاهى فرا مى خواند، تو دورى از امام زمان خود را سقوط مى دانستى و از آن حذر كردى. شمر تو را به سوى قدرت، ثروت و مقام فرا خواند، اگر تو به سمت او مى رفتى به همه اين ها مى رسيدى، امّا تو با حسين(ع) ماندى، تو مى دانستى كه فردا، روز ملاقات شمشيرها و نيزه ها مى باشد، روزى كه بايد در راه حسين(ع)، جان را فدا كنى! ضربه هاى شمشير، باران تيرها و نيزه ها در انتظار تو بود، امّا تو ماندن با حسين(ع)را انتخاب كردى، اين همان راه راست بود. من در نماز بارها اين آيه را خوانده ام: (اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيمَ). تو به من آموختى كه از راه امام زمان خويش جدا نگردم، در اين راه استوار بمانم، هركس از امام زمانش جدا شد به تباهى مى رسد، من نبايد مسير زندگى واقعى را گم كنم. من نبايد به پست و مقام و ثروت دلخوش باشم، كسى كه پست و مقام و ثروت دارد امّا از امام زمانش جدا شده است، فقط زنده است، امّا زندگى نمى كند، زندگى واقعى چيز ديگرى است... آيا من به اين معرفت و شناخت رسيده ام؟ اگر به من ثروت و مقامى بزرگ بدهند و از من بخواهند دست از امام زمانم بردارم، چه خواهم كرد؟ اى عبّاس! شنيده ام كه تو "باب الحوائج" هستى و به اذن خدا، حاجت هاى مردم را مى دهى، من امشب با تو سخن مى گويم! روزگارى بود كه حاجت من، ثروت و پست و مقام بود، امّا امروز از آن حاجت هاى خود، توبه مى كنم. اى عبّاس! آن حاجت ها را ديگر نمى خواهم! من چيز ديگرى از تو مى خواهم. از تو مى خواهم آن غيرت و شهامت را به من لطف كنى و من هم رنگ و بوى تو را بگيرم! مرا درياب و ياريم كن كه در دو راهى هاى انتخاب، مانند خودت، درست و سريع تصميم بگيرم، اگر دنيا و جذبه هاى آن بخواهد مرا از امام زمانم جدا كند، آن دنيا را لعنت مى كنم... اين حاجت من است، ذرّه اى از غيرت خود را در روح و جانم بريز! 📚 : دکتر مهدی خدامیان .... ✨☀️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج☀️✨ @imamzaman_aj ❤️کانال شناخت امام زمان عج❤️ •❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥•
پخش لوازم‌ جانبی موبایل مهدی
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 #تشنه_تر_از_آب #سقای_کربلا 🔳💦 #قسمت 4⃣ اى ع
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 🔳💦 5⃣ اى عبّاس! مى خواهم با تو سخن بگويم. من نياز دارم با مكتب فكرى تو بيشتر آشنا شوم، جواب سؤال مرا بگو، مرا راهنمايى كن! شمر از تو خواست تا امان نامه را قبول كنى، تو قبول نكردى، آيا به اين فكر كردى كه بيش از سى هزار نفر در اين صحرا جمع شده اند و فردا همه شما را به قتل مى رسانند. شايد بعضى ها خيال كنند كه تو يك نفر هستى و رفتن تو، ضررى به حسين(ع)نمى زند، چه باشى و چه نباشى، اين سپاه، حسين(ع) را مى كشد. پس چرا ماندى؟ ماندن تو، چيزى را عوض نخواهد كرد، فردا خون حسين(ع) اين دشت را سيراب مى كند. اى عبّاس! من هر كارى كه مى خواهم بكنم، به نتيجه آن فكر مى كنم، اگر من جاى تو بودم، وقتى مى ديدم ماندن من، نتيجه اى ندارد، مى رفتم، امّا تو به چه فكر مى كنى؟ چه چيزى باعث شد كه تو بمانى. اين را برايم بگو! من نتيجه گرا هستم، عقل من به نتيجه فكر مى كند، امّا تو چگونه فكر مى كنى؟ جواب تو يك جمله است: "بايد وظيفه گرا باشيم نه نتيجه گرا". وقتى شمر براى تو امان نامه آورد تو او را لعنت كردى و تصميم گرفتى با حسين(ع) بمانى، تو به وظيفه فكر كردى و نه به نتيجه! من هم بايد مثل تو باشم، به وظيفه اى كه در مقابل من است، فكر كنم، وقتى در جامعه خود، سياهى و تباهى مى بينم، نبايد بى خيال شوم و بگويم: "كار من نتيجه اى ندارد، من نمى توانم جامعه را اصلاح كنم". من بايد وظيفه ام را انجام بدهم، اگر مى توانم با يك زشتى و پليدى مقابله كنم، بايد اين كار را بكنم. كاش "عُبيدالله جُعفى" هم مانند تو فكر مى كرد! اگر او فكر و انديشه تو را داشت، نام و ياد او در تاريخ مى درخشيد و همه به او افتخار مى كردند، افسوس كه او نتيجه گرا بود و خود را از سعادت بزرگى محروم كرد. "عُبيدالله جُعفى" كيست؟ روز اوّل محرّم بود، حسين(ع) هنوز به كربلا نرسيده بود، كاروان او به سوى كربلا پيش مى رفت، از دور خيمه اى نمايان شد، اسبى كنار خيمه ايستاده بود و نيزه اى بر زمين استوار بود. آن خيمه از آن چه كسى بود؟ خيمه "عُبيدالله جُعْفى". او از شجاعان و پهلوانان عرب بود، نام او لرزه بر اندام همه مى انداخت. پهلوان كوفه آنجا چه مى كرد؟ او از كوفه بيرون آمده است تا مبادا عمرسعد از او بخواهد كه به جنگ حسين(ع)برود.13 حسين(ع) نزد او مى رود و به او چنين مى گويد: ــ تو مى دانى كه كوفيان براى من نامه نوشته اند و مرا دعوت كرده اند تا به كوفه بروم امّا اكنون پيمان شكسته اند. آيا نمى خواهى كارى كنى كه خدا تمام گناهان تو را ببخشد؟ ــ من گناهان زيادى انجام داده ام. چگونه ممكن است خدا گناهان مرا ببخشد؟ ــ با يارى كردن من. ــ به خدا مى دانم هر كس تو را يارى كند روز قيامت خوشبخت خواهد بود، امّا من يك نفر هستم و نمى توانم كارى براى تو بكنم. تمام كوفه به جنگ تو مى آيند. حال، من با تو باشم يا نباشم، فرقى به حال شما نمى كند. تعداد دشمنان شما بسيار زياد است. من آماده مرگ نيستم و نمى توانم همراه شما بيايم. ولى اين اسب من از آنِ شما باشد. يك شمشير قيمتى نيز دارم آن شمشير هم از آنِ شما... ــ من يارى خودت را خواستم نه اسب و شمشيرت را. اكنون كه ياريم نمى كنى از اين جا دور شو تا صداى مظلوميّت مرا نشنوى. چرا كه اگر صدايم را بشنوى و ياريم نكنى، جايگاهت دوزخ خواهد بود.14 اين گونه شد كه عُبيدالله جُعْفى از سعادت بزرگى محروم شد، او به نتيجه كارش فكر كرد، او با خود گفت كه اگر من به يارى حسين(ع) بشتابم فايده اى براى او ندارد. من ياريش بكنم يا نكنم، فرقى نمى كند و اهل كوفه او را شهيد مى كنند. اين فكر او بود، ولى كاش او هم وظيفه گرا بود! او بايد مى ديد كه الآن وظيفه اش چيست؟ آيا نبايد به قدر توان خود،از حق دفاع مى كرد؟ عبّاس به همه ياد مى دهد كه ببينند وظيفه امروز آنان چيست و آن را انجام بدهند، چه به نتيجه مطلوب برسند چه نرسند، مهم انجام وظيفه است. 📚 : دکتر مهدی خدامیان .... ✨☀️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج☀️✨ @imamzaman_aj ❤️کانال شناخت امام زمان عج❤️ •❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥•
پخش لوازم‌ جانبی موبایل مهدی
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 #تشنه_تر_از_آب #سقای_کربلا 🔳💦 #قسمت 5⃣ اى
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 🔳💦 6⃣ از جاى برمى خيزم، من بايد فرصت را غنيمت بشمارم، بايد حادثه ها را ببينم و بنويسم. امشب شورانگيزترين شب تاريخ است! در سپاه كوفه شيطان قهقهه مى زند، صداى پاى كوبى و رقص و شادى در همه جا پيچيده است، گويا شيطان امشب و در اين جا، بيش از سى هزار دهان باز كرده است و مى خندد! ولى در آن طرف، در اردوگاه حسين(ع) صداها آرام است. همچون صداى آبى زلال كه مى رود تا به دريا بپيوندد. صداىِ تپش عشق را مى شنوم. فرشتگان آمده اند تا اشكِ دوستان خدا را كه بر گونه ها نشسته است ببينند. عدّه اى در سجده اند و عدّه اى در ركوع. زمزمه هاى تلاوت قرآن به گوش مى رسد.15 خبرى در خيمه ها مى پيچد. حسين(ع) ياران خود را به حضور طلبيده است. همه با عجله سجّاده هاى نماز خود را جمع مى كنند و به سوى خيمه حسين(ع)مى شتابند. چه خيمه باصفايى! بوى بهشت به مشام جان مى رسد! ديدار شمع و پروانه هاست! همه به امام خود نگاه مى كنند و در اين فكر هستند كه حسين(ع) چه دستورى دارد تا با جان پذيرا شوند. حسين(ع) از جاى خود برمى خيزد و مى گويد: "من خداى مهربان را ستايش مى كنم و در همه شادى ها و غم ها او را شكر مى گويم".16 حسين(ع)براى لحظه اى سكوت مى كند. همه منتظرند تا او سخن خود را ادامه دهد: "ياران خوبم! من يارانى به خوبى و وفادارى شما نمى شناسم. بدانيد كه ما فقط امشب را مهلت داريم و فردا روز جنگ است. من به همه شما اجازه مى دهم تا از اين صحرا برويد. من بيعت خود را از شما برداشتم، برويد، هيچ چيز مانع رفتن شما نيست. اينك شب است و تاريكى! اين پرده سياه شب را غنيمت بشماريد و از اين جا برويد و مرا تنها گذاريد".17 عبّاس همراه با برادرانش برمى خيزد. صداى عبّاس مى لرزد، گويا خيلى گريه كرده است، او مى گويد: "خدا آن روز را نياورد كه ما زنده باشيم و تو در ميان ما نباشى".18 حسين(ع) با شنيدن اين سخن، اشك در چشمانش حلقه مى زند و گريه مى كند، با گريه حسين(ع) عبّاس به گريه مى افتند، ديگران هم اشكشان جارى مى شود.19 اى عبّاس! امشب راز گريه ات را برايم بگو! برايم بگو چرا اين گونه اشك ريختى؟ تو پهلوان هستى، من عصر امروز، شجاعت تو را ديدم كه چگونه يك سپاه را به عقب راندى، پس چرا اين گونه گريه مى كنى؟ من شنيده ام كه مرد نزد ديگران گريه نمى كند، وقتى اشك تو را ديدم، فهميدم اين حرف درست نيست، مردى مانند تو نيز گريه مى كند، وقتى غصّه اى بزرگ، دل مرد را به درد مى آورد، اشكش جارى مى شود... غصّه تو چيست؟ مرد هر چقدر بزرگ تر باشد، اشك او نيز پيام بزرگ ترى دارد. تو بر غربت حسين(ع) اشك ريختى، مظلوميّت حسين(ع)، اين گونه دل تو را به درد آورد، حسين(ع) در دشت كربلا در محاصره دشمنان است، اگر اين چند نفر هم او را رها كنند و بروند، حسين(ع) غريب و تنها مى شود و اسير دشمنان. تو گريه كردى تا حسين(ع) ديگر اصرار بر رفتن تو نكند، تو مى خواستى بمانى تا حسين(ع) بيش از اين غريب نماند. تو به همه شيعيان تاريخ درس بزرگى دادى، تو با اشك خود، پيام خود را به همه رساندى! من نبايد در مقابل غربت امام زمان خود، بى خيال باشم! بايد به درك و شعورى برسم كه غربت امام زمانم، اشك مرا جارى كند! آيا به راستى من اين گونه ام؟ اى عبّاس! با تو سخن مى گويم، من خود را پيرو تو مى دانم، امّا خودم مى دانم از مرام تو، فاصله دارم، تو "باب الحوائج" هستى، از خدا بخواه تا به من درك و شعورى بدهد تا اشك من براى غربت امام زمانم جارى شود! اين حاجت من است. مدّت ها است كه امام زمانم در پسِ پرده غيبت است، مردم، او را فراموش كرده اند، نمى دانم چرا او را از يادها برده اند، من هم او را فراموش كرده ام! من در روزگار سياهى ها گرفتار شده ام، ديگر هيچ پناهى ندارم، از مردم فرارى شده ام، آخر كسى به فكر او نيست، من در جستجوى او هستم. از او دور مانده ام، امّا هنوز در قلب من، عشق او شعله مى كشد. اى عبّاس! من از تو آموختم كه بايد در حضور جمع، براى غربت امام زمانم اشك بريزم! وقتى ديگران اشك مرا ببينند، به خود مى آيند و به فكر فرو مى روند. من بايد عشق به امام زمانم را با تمام وجودم فرياد زنم. اين دنيا، وفا ندارد، مى دانم كه دير يا زود بايد از اينجا بروم، دل بستن به اينجا كارى بيهوده است، آيا انسان عاقل به "سراب" دل مى بندد؟ من از دل بستن به اين "سراب ها" خسته شده ام... 📚 : دکتر مهدی خدامیان .... ✨☀️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج☀️✨ @imamzaman_aj ❤️کانال شناخت امام زمان عج❤️ •❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥•
پخش لوازم‌ جانبی موبایل مهدی
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 #تشنه_تر_از_آب #سقای_کربلا 🔳💦 #قسمت 6⃣ از
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 🔳💦 7⃣ همه ياران حسين(ع)، صداى گريه تو را مى شنوند، تو با گريه ات به دل همه آتش غيرت زدى، ياران يكى يكى از جا برمى خيزند و از وفاى خود سخن مى گويند، هر كدام به زبانى خاص، وفادارى خود را اعلام مى كنند، امّا سخن همه آن ها يكى است: "به خدا قسم ما تو را تنها نمى گذاريم و جان خويش را فداى تو مى كنيم".20 اكنون حسين(ع) نگاهى پر معنا به ياران با وفاى خود مى كند و در حقّ همه آن ها دعا مى كند و مى گويد: "سرهاى خود را بالا بگيريد و جايگاه خود را در بهشت ببينيد".21 همه، به سوى آسمان نگاه مى كنند. پرده ها كنار مى رود و بهشت نمايان مى شود. اينجا بهشت است! چقدر با صفاست! حسين(ع) تك تك ياران خود را نام مى برد و بهشت را به آنها را نشان مى دهد.22 الله اكبر، الله اكبر! صداىِ اذان صبح در دشت كربلا طنين انداز مى شود. حسين(ع) همراه ياران خود به نماز مى ايستد. همه براى نماز آمده اند... بعد از نماز، حسين(ع) رو به يارانش مى كند و مى گويد: "شهادت نزديك است. شكيبا باشيد و صبور، كه وعده خداوند نزديك است. ياران من! به زودى از رنج و اندوه دنيا آسوده شده و به بهشت جاودان رهسپار مى شويد". همه ياران يك صدا مى گويند: "ما همه آماده ايم تا جان خود را فداى شما كنيم".23 حسين(ع) لشكر خود را سازماندهى مى كند، ياران را به سه دسته تقسيم مى كند: دسته راست، دسته چپ و دسته ميانه. زُهير فرمانده دسته راست و حَبيب بن مظاهر فرمانده دسته چپ لشكر مى شوند و خود حضرت نيز، در ميانه لشكر قرار مى گيرد.24 همه آماده اند تا جان خود را فداى شمع وجود حسين(ع) كنند، حسين(ع)پرچم لشكر را به دست برادرش عبّاس مى دهد. عبّاس امروز علمدار دشت كربلاست!25 اين مقامى است كه حسين(ع) به تو عطا كرده است. شيعه به خوبى مى داند هر پرچمى كه به نام حسين(ع) برافراشته مى شود، يادگارى از پرچم توست، ماه محرّم كه فرا مى رسد، اين پرچم توست كه در همه جا برافراشته مى شود. تو پرچم لشكر حق را در دست مى گيرى، تا زمانى كه اين پرچم در دست توست، لشكر حق پابرجاست. چه شكوهى دارد اين پرچم وقتى در دست هاى توست! در جنگ ها، پرچم را به دست شجاع ترين فرد لشكر مى دهند، شجاعت در چهره تو موج مى زند، تو از همه شجاع تر هستى... اين شجاعت را از كه به ارث برده اى؟ اى عبّاس! پدر تو على(ع) است! تاريخ شجاعت او را هرگز از ياد نمى برد. اين قلم مى خواهد گوشه اى از شجاعت على(ع) را بنويسد... سال پنجم هجرى بود، جنگ خندق يا جنگ احزاب. بت پرستان مكّه به جنگ پيامبر آمده بودند، پيامبر قبلاً دستور داده بود تا اطراف مدينه را خندق بكَنند، سپاه مكّه وقتى به مدينه رسيد، پشت خندق زمين گير شد. "ابن عبدُوُدّ" يكى از قهرمانان عرب بود، او قسم ياد كرد كه از خندق عبور كند. او سوار بر اسبش شد و از خندق عبور كرد، او مردى بود كه يك تنه با هزار سوار برابرى مى كرد.26 صداى ابن عبدُوُدّ در فضا پيچيد: "هَلْ مِنْ مُبارِز". آيا كسى هست كه به نبرد با من بيايد؟ طنين صداى او تا دور دست مى رفت، آيا كسى هست كه با من پيكار كند؟ هيچ كس جواب او را نداد، ابن عبدُوُدّ فرياد مى زد و حريف مى طلبيد و شمشيرش را بالاى سرش مى چرخاند و مى گفت: "اى مسلمانان! مگر شما نمى گوييد كه وقتى كشته مى شويد به بهشت مى رويد؟ چرا هيچ كس نمى آيد تا او را به بهشت بفرستم؟". مسلمانان همه سر به زير انداخته بودند، هيچ كس جوابى نمى داد.27 على(ع) لحظه اى صبر كرد، شايد كس ديگرى بخواهد به اين نبرد برود. خيلى ها از او سن و سال بيشترى داشتند، على(ع)مى خواست احترام آن ها را بگيرد، امّا هر چه صبر كرد، كسى جوابى نداد، سرانجام او تصميم گرفت از جا برخيزد، صداى او در فضا پيچيد: "اى رسول خدا! آيا اجازه مى دهيد من به نبرد با ابن عبدُوُدّ بروم؟"... پيامبر رو به على(ع) كرد و گفت: ــ يا على! آيا مى دانى كه اين مرد ابن عبدُوُدّ است؟ ــ من هم على، پسرِ ابوطالب هستم! پيامبر وقتى اين سخن را شنيد، اشك در چشمانش حلقه زد، به راستى على(ع) چقدر زيبا جواب داد...28 على(ع) به ميدان آمد و رو به ابن عبدُوُدّ كرد و گفت: "چقدر عجله كردى و شتاب نمودى و مبارز طلبيدى، بدان من همان كسى هستم كه آمده ام تا با تو نبرد كنم".29 جنگ تن به تن آغاز شد، گرد و غبار همه جا را گرفت، لحظاتى گذشت... على(ع)پيروز اين ميدان شد، او با يك ضربه ابن عبدُوُدّ را به خاك نشاند. صداى "الله اكبر" همه جا پيچيد. پيامبر رو به يارانش كرد و گفت: "ضربتِ على(ع) در امروز، نزد خدا بالاتر از عبادت جنّ و انس است".30 📚 : دکتر مهدی خدامیان .... ✨☀️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج☀️✨ @imamzaman_aj ❤️کانال شناخت امام زمان عج❤️ •❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥•
پخش لوازم‌ جانبی موبایل مهدی
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 #تشنه_تر_از_آب #سقای_کربلا 🔳💦 #قسمت 7⃣ همه
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 🔳💦 8⃣ و اکنون.... ای عباس !تو برادری به نام "محمد" داری، من او را به "محمد حنیفه "میشناسم. "حنیفه"نام مادر اوست. تو و محمد حنیفه و حسین (ع)با هم برادر هستید، اما از سه مادر. نام مادر تو ،"ام البنین " است . نام مادر حسین (ع). فاطمه(س) است، نام مادر محمّدحنفيّه هم "حنفيّه" است. راستى محمّدحَنَفيّه الآن كجاست؟ چرا در كربلا نيست؟ چرا به يارى حسين(ع) نيامده است؟ وقتى حسين(ع) به سوى كوفه حركت كرد، او در سرزمين حجاز ماند، او بيمار بود و توان حركت نداشت. چرا من از "محمّدحنفيّه" ياد كردم؟ چه مى خواهم بگويم؟ مى خواهم از جنگ "صفّين" سخن بگويم. زمانى كه على(ع) در مقابل سپاه معاويه قرار گرفت. على(ع) پرچم را به دست پسرش (محمّدحنفيّه) داد و از او خواست تا به قلب سپاه معاويه حمله كند. محمّدحنفيّه نگاهى به ميدان جنگ كرد، ترس بر دلش نشست و گفت: "پدر جان! مگر نمى بينى كه نيزه ها مانند قطرات باران به اين سو مى آيند". على(ع) نگاهى به پسرش مى كند و پرچم را از دست او مى گيرد و خود به قلب سیاه معاویه حمله می برد.31 اين ترس محمّدحنفيّه براى چه بود؟ او اين ترس را از خاندان مادرى خود به ارث برده بود، راست گفته اند كه حلال زاده به دايى خود مى رود... اكنون مى خواهم از يك ماجرا سخن بگويم! سال ها بود كه فاطمه(س) از دنيا رفته بود، على(ع) قصد داشت بار ديگر ازدواج كند. او مى دانست كه فرزند از مادر شجاعت را به ارث مى برد... على(ع) برادرى به نام "عقيل" داشت. عقيل قبيله هاى عرب را به خوبى مى شناخت و با نسب و ويژگى هاى آنان، آشنايى كامل داشت. على(ع) نزد عقيل رفت و به او گفت: "اى برادر! من مى خواهم پسرى شجاع داشته باشم، به دنبال دخترى مى گردم كه از خاندانى شجاع باشد".32 عقيل به فكر فرو رفت، به راستى على(ع) اين پسر شجاع را براى چه مى خواهد؟ خدا به على(ع) حسن و حسين(ع) را داده است، اين دو پسر در اوج شجاعت هستند، آنان پسران فاطمه(س) هستند، شجاعت آنان مثال زدنى است. عقيل نمى دانست كه روزى در كربلا، حسين(ع) غريب مى شود، مردم كوفه او را دعوت مى كنند و سپس شمشير به رويش مى كشند، على(ع)مى خواهد پسرى شجاع داشته باشد كه در روز عاشورا، برادرش حسين را يارى كند... عقيل نياز به زمان داشت، خيلى ها آرزو دارند دختر خود را به عقد على(ع)درآورند، امّا عقيل بايد بررسى مى كرد، به راستى چه كسى مى تواند پسرى شجاع به دنيا آورد؟ عقيل به دنبال دخترى بود كه قدّ بلندى داشته باشد و از خاندان شجاعى باشد... چند روز گذشت، عقيل بايد به خاندانى مى رسيد كه شجاعت در ذات و ريشه آنان باشد. او به ياد "عامِر" افتاد.33 عامِر كيست؟ همان كسى كه او را "مُلاعِب الأسِنَة" مى خواندند. "مُلاعِب الأسِنة" چه معنايى دارد؟ "كسى كه نيزه ها را به بازى مى گرفت". شيرمردى كه از نيزه ها نمى ترسيد و چنان به ميان تيرها و نيزه ها مى رفت، گويى كه به ميان قطرات باران مى رود. عقيل با شعر نيز آشناست، او مى داند كه شاعرى در وصف "عامر" چنين گفته است: "وقتى عامر به جنگ دشمنان مى رود، نيروى يك سپاه را در خود جمع كرده است!".34 آرى، عامر كسى بود كه يك تنه در مقابل يك سپاه مى ايستاد! عقيل به شجاع ترين مرد عرب فكر مى كرد. سال ها پيش عامر از دنيا رفته است، امّا نسل او هستند، عقيل در ميان آنان به جستجوى دختر بود... چه دخترى از نسلِ عامر در آستانه ازدواج است؟ عقيل از همه سؤال كرد، سرانجام به خانه زنى به نام "ثُمامه" رفت. ثمامه، نوه عامر بود. ثمامه دخترى به نام "فاطمه" داشت! عقيل شنيده بود كه فاطمه، قدّى بلند دارد و در چهره او ادب موج مى زند. آرى، عقيل گمشده خود را پيدا كرده بود، اين فاطمه همان كسى است كه مى تواند براى على(ع)، شيرمردى به دنيا آورد. در اينجا اين نكته را بايد بنويسم: اين فاطمه همان "اُمّ البَنين" است كه مادر عبّاس است. "اُمّ البَنين" لقب ايشان است. اسم اصلى مادر عبّاس، فاطمه است. "اُمّ البَنين" به معناى "مادر پسرها" مى باشد. بعد از ازدواج على(ع) با اين فاطمه، خدا به او چندين پسر داد، براى همين او را "مادر پسرها" خواندند. اُمّ البَنين، از نسل "عامر" بود، او دخترِ نوه عامر بود، شهامت و شجاعت چيزى بود كه در گوشت و خون او جارى بود. 📚 : دکتر مهدی خدامیان .... ✨☀️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج☀️✨ @imamzaman_aj ❤️کانال شناخت امام زمان عج❤️ •❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥•
پخش لوازم‌ جانبی موبایل مهدی
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 #تشنه_تر_از_آب #سقای_کربلا 🔳💦 #قسمت 8⃣ و اک
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 🔳💦 9⃣ عقيل خوشحال نزد على(ع) رفت و ماجرا را به او گفت، على(ع) انتخاب برادرش، عقيل را پسنديد و او را براى خواستگارى فرستاد. عقيل با پدر و مادر فاطمه سخن گفت، آنان بسيار خوشحال شدند، چه افتخارى بالاتر از اين كه على(ع) داماد آنان شود. آنان اين ماجرا را به فاطمه گفتند و او هم از صميم قلب، خدا را شكر كرد و با اين پيشنهاد موافقت كرد. مراسم عقد برگزار شد، مدّتى گذشت، على(ع) همسرش را به خانه اش آورد... نوزادى كه تازه به دنيا آمده است را روى دستان على(ع) قرار دادند، على(ع)نگاهى به چهره پسرش نمود، روى او را بوسيد و نام او را "عبّاس" نهاد، آن روز، هيچ كس نمى دانست كه على(ع) چقدر خوشحال است، او اوج شهامت و شجاعت را در چهره فرزندش مى ديد. عبّاس ذخيره اى است براى روز عاشورا! روزى كه حسين(ع)، غريب و تنها در دشت كربلا گرفتار شود، آن روز عبّاس، پشت و پناه حسين(ع) خواهد بود... همه اين سخنان را گفتم تا به پاسخ اين سؤال برسم: چرا صبح عاشورا، حسين(ع) عبّاس را به عنوان علمدار خود انتخاب كرد و پرچم لشكر حق را به دست او داد؟ من پاسخ خود را يافتم: هيچ كس از عبّاس، شجاع تر نيست. او شجاعت را از پدر و مادرش به ارث برده است. صبح روز عاشوراست، طبل آغاز جنگ، زده مى شود و سپاه كوفه حركت مى كند، اين صداى عمرسعد است كه در صحراى كربلا مى پيچد: "اى لشكر خدا! پيش به سوى بهشت!". لشكر كوفه حركت مى كند و روبروى لشكر حسين(ع) مى ايستد، حسين(ع)رو به سپاه كوفه مى كند و مى گويد: "اى مردم! سخن مرا بشنويد و در جنگ شتاب نكنيد. مى خواهم شما را نصيحت كنم". نفس ها در سينه حبس مى شود، حسين(ع) سخن خود را چنين ادامه مى دهد: "آيا مرا مى شناسيد؟ لحظه اى با خود فكر كنيد كه مى خواهيد خون چه كسى را بريزيد. مگر من پسرِ دختر پيامبر نيستم؟".35 سكوت بر تمام سپاه كوفه سايه مى افكند. هيچ كس جوابى نمى دهد، حسين رو به آنان مى كند و مى گويد: "شما سخن حق را قبول نمى كنيد. زيرا شكم هاى شما از مال حرام پر شده است".36 آرى! مال حرام، رمز سياهى دل هاى اين مردم است. اكنون عمرسعد به سربازان دستور مى دهد كه همهمه كنند تا صداى حسين(ع) به گوش كسى نرسد. او مى ترسد كه سخن حسين(ع) در دل اين سپاه اثر كند. براى همين، صداى طبل ها بلند مى شود و همه سربازان فرياد مى زنند! بيش از سى هزار سرباز، براى شروع جنگ لحظه شمارى مى كنند.. سپاه كوفه منتظر فرمان عمرسعد است، عمرسعد روى زمين مى نشيند و تير و كمانى در دست مى گيرد، او آماده است تا اوّلين تير را پرتاب كند: "اى مردم! شاهد باشيد كه من خودم نخستين تير را به سوى حسين و يارانش پرتاب كردم".37 تير از كمان عمرسعد جدا مى شود و به طرف لشكر حسين(ع) پرتاب مى شود. جنگ آغاز مى شود. عمرسعد فرياد مى زند: "در كشتن حسين كه از دين بر گشته است شكّ نكنيد".38 ميدان جنگ با فرو ريختن تيرها، سياه شده است. ياران حسين(ع)عاشقانه و صبورانه خود را سپر بلاى حسين(ع) مى كنند، زمين رنگ خون به خود مى گيرد و عاشقان پر و بال مى گشايند و بر خاك مى افتند. زمين و آسمان پر از تير شده و چه غوغايى به پاست! عمرسعد مى داند كه به زودى همه تيرهاى اين لشكر تمام خواهد شد، در حالى كه او بايد براى مراحل بعدى جنگ نيز، مقدارى تير داشته باشد. او دستور مى دهد تا تيراندازى متوقّف شود. آرامشى نسبى، ميدان را فرا مى گيرد. سپاه كوفه خيال مى كنند كه حسين(ع) را كشته اند، امّا حسين(ع) سالم است و ياران او تيرها را به جان خريده اند. سى و پنج تن از ياران حسين(ع) شهيد شدند. اكنون نوبت جنگ تن به تن و فداكارى ديگر ياران مى رسد. ياران يكى پس از ديگرى به ميدان مى روند آنان، وفاى خود را به پيمانى كه با حسين(ع)بسته اند، ثابت مى كنند و جان خويش را فداى حسين(ع) مى كنند... 📚 : دکتر مهدی خدامیان .... ✨☀️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج☀️✨ @imamzaman_aj ❤️کانال شناخت امام زمان عج❤️ •❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥•