eitaa logo
مسیر مؤمنانه
1.9هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
59 فایل
🍃نگاه ڪن به جان من،در انتظار #جمعه اے ستـــ 🍂ڪه روز وعده باشد و طلوع آن ظـهـور توستـــ 🌷اللّهمّـ عجّل لولیّڪ الفرج کپی مطالب آزاد با ذکر صلوات برای شادی مدیر عزیز مسیر مؤمنانه به امیدطلوع فجر ظهور منجی
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋علت بسیاری از دعاهای بی تاثیر ما، ناشی از عدم اطمینانی هست که به خدا داریم 😔 دعا میکنیم اما ته دلمون میگیم یعنی خدا میتونه!!!! 😏 دعا میکنیم اما چشم امیدمون به قرص و دکتر و فلان شخص بانفوذ و فلان پارتیه 😐 دعا میکنیم اما باور نداریم که خدا جز خیر واسمون نمیخواد و هر اتفاقی هم که بیافته در جهت پیشرفت و رشد ما طراحی شده و دائما غر میزنیم 😢 دعا کنیم😍 با عشق، با یقین با امید با ایمان یقینا خداوند به بهترین شکل ممکن اجابت میکنه ❤️🌿 🦋أَمَّن يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَيَكْشِفُ السُّوءَ وَيَجْعَلُكُمْ خُلَفَاءَ الْأَرْضِ أَإِلَٰهٌ مَّعَ اللَّهِ قَلِيلًا مَّا تَذَكَّرُونَ 🌺🌿[ ﺁﻳﺎ ﺁﻥ ﺷﺮﻳﻜﺎﻥ ﺍﻧﺘﺨﺎﺑﻲ ﺷﻤﺎ ﺑﻬﺘﺮﻧﺪ ] ﻳﺎ ﺁﻧﻜﻪ ﻭﻗﺘﻲ ﺩﺭﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﻱ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ ﺍﺟﺎﺑﺖ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ﻭ ﺁﺳﻴﺐ ﻭ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﻳﺶ ﺭﺍ ﺩﻓﻊ ﻣﻰ ﻧﻤﺎﻳﺪ ، ﻭ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺟﺎﻧﺸﻴﻨﺎﻥ [ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺭﻭﻱ ] ﺯﻣﻴﻦ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﻰ ﺩﻫﺪ ؟ ﺁﻳﺎ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﻣﻌﺒﻮﺩﻱ ﺩﻳﮕﺮ ﻫﺴﺖ [ ﻛﻪ ﺷﺮﻳﻚ ﺩﺭ ﻗﺪﺭﺕ ﻭ ﺭﺑﻮﺑﻴﺖ ﺍﻭ ﺑﺎﺷﺪ ؟ ! ] ﺍﻧﺪﻛﻲ ﻣﺘﺬﻛّﺮ ﻭ ﻫﻮﺷﻴﺎﺭ ﻣﻰ ﺷﻮﻧﺪ .(٦٢) سوره نمل🌿 ╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮ 🆔 @mobarz2 ╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
4_825047343362474804.mp3
10.66M
🔹تفسیر قرآن کریم 🔸جلسه ۱۵ 🔸سوره بقره 🔸آیات : ۱۱ و ۱۲ زیبا و دلنشین و بسیار کاربردی ╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮ 🆔 @mobarz2 ╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯ فهرست اصوات تفسیر قرآن
💢 آیت‌الله بهجت قدس‌سره: خوشا به حال کسی که خود را ببیند و به عیب خود توجه داشته باشد و دیگران را ندیده بگیرد و خود را کامل و بی‌نقص نبیند، بلکه در موارد خطا و خود را خطاکار ببیند. 📚در محضر بهجت، ج١، ص٣٠٠ ╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮ 🆔 @mobarz2 ╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
4_6048612896907200223.mp3
12.85M
شعبان عزیز رو به پایانِ... خدا جان! ما که میدونیم اونطور که باید از این فرصت استفاده نکردیم! تو ببخش... و بهمون فرصت آدم شدن تو ماهِ رمضانت رو بده♥️ ╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮ 🆔 @mobarz2 ╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
. . الهی چه‍ بآید کرد که‍ گناه‍ فراموش شود؟! وگرنه‍ با یاد گناه‍.. اگر برانی شرمنده‍ و اگر بنـوازی شرمنده‍‌ترمـ🍃🖐🏻 . . ╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮ 🆔 @mobarz2 ╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
هدایت شده از سعید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•📲🌿•° ○° خدای من !! و اگر مرا به آتش دوزخ بری، اهل آتش را آگاه خواهم كرد كه من تو را دوست مى‌دارم🥺🦋 📿 ‌| 📸 🌸 ╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮ 🆔 @mobarz2 ╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
🌴🍁🌴🍁🌴🍁🌴🍁🌴🍁 🔸 نماز شب بیست و هشتم ماه شعبان 🔰 پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: 🔰 هر كس در شب بیست و هشتم شعبان چهار ركعت نماز ( دو تا دو رکعت) بگذارد که در هر ركعت سوره حمد ، توحید ،فلق و ناس را یک بار بخواند . ✨ خداوند متعال او را در حالی که صورتش مانند ماه شب چهاردهم می درخشد ، از قبر بر می انگیزد و نیز خداوند هراس های روز قیامت را از او دفع می کند. ❇️پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله فرمودند:هر کس بیست و هشت روز از ماه شعبان را روزه بدارد در روز قیامت چهره اش می درخشد. 📚 اقبال الاعمال جلد دوم اعمال ماه شعبان با بجا آوردن این فریضه فردای قیامت خود را آباد کرده و با اشتراک گذاشتن بانی عاقبت بخیری دیگران شوید. ╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮ 🆔 @mobarz2 ╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯ اعمال ماه شعبان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ر ساختمان را تمام کنند و تحویل بدهند. می دانستم راستش را نمی گوید و به جای اینکه دنبال کار و زندگی باشد، می رود تظاهرات و اعلامیه پخش می کند و از این جور کارها. عروسی یکی از فامیل ها بود. از قبل به صمد و برادرهایش سپرده بودیم حتماً بیان. ✫⇠قسمت :1⃣7⃣ روز عروسی صمد خودش را رساند. عصر بود. خبر آوردند" حجت قنبری " یکی از هم روستایی هایمان را که چند روز پیش در تظاهرات همدان شهید شده بود به روستا آورده اند. مردم عروسی را رها کردند و ریختند توی کوچه ها. صمد افتاده بود جلوی جمعیت، مشتش را گره کرده بود و شعار می داد: «مرگ بر شاه... مرگ بر شاه.» مردها افتادند جلو و زن ها پشت سرشان. اول مردها مرگ بر شاه می گفتند و بعد هم زن ها. هیچ کس توی خانه نمانده بود. خانواده حجت قنبری هم توی جمعیت بودند و در حالی که گریه میکردند، شعار می دادند. تشییع جنازه باشکوهی بود. حجت را به خاک سپردیم. صمد ناراحت بود. من را توی جمعیت دید. آمد و خودش مرا رساند خانه و گفت می رود خانه شهید قنبری. شب شده بود؛ اما صمد هنوز نیامده بود. دلم هول می کرد. رفتم خانه پدرم. شیرین جان ناراحت بود. می گفت حاج آقایت هم به خانه نیامده. هر چه پرسیدم کجاست، کسی جوابم را نداد. چادر سرکردم و گفتم: «حالا که این طور شد، می روم خانه خودمان.» خواهرم جلویم را گرفت و نگذاشت بروم. شستم خبردار شد برای صمد و پدرم اتفاقی افتاده. با این حال گفتم: «من باید بروم. صمد الان می آید خانه و نگرانم می شود.» ✫⇠قسمت :2⃣7⃣ خدیجه که دید از پس من برنمی آید، طوری که هول نکنم، گفت: «سلطان حسین را گرفته اند.» سلطان حسین یکی از هم روستایی هایمان بود. گفتم: «چرا؟!» خدیجه به همان آرامی گفت: «آخر سلطان حسین خبر آورده بود حجت را آورده اند. او باعث شده بود مردم تظاهرات کنند و شعار بدهند. به همین خاطر او را گرفته و برده اند پاسگاه دمق. صمد هم می خواسته برود پاسگاه، بلکه سلطان حسین را آزاد کند. اما حاج آقا و چند نفر دیگر نگذاشتند تنهایی برود. با او رفتند.» اسم حاج آقایم را که شنیدم، گریه ام گرفت. به مادر و خواهرهایم توپیدم: «تقصیر شماست. چرا گذاشتید حاج آقا برود. او پیر و مریض است. اگر طوری بشود، شما مقصرید.» آن شب تا صبح نخوابیدیم. فردا صبح حاج آقا و صمد آمدند. خوشحال بودند و می گفتند: «چون همه با هم متحد شده بودیم، سلطان حسین را آزاد کردند؛ وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرش بیاورند.» نزدیک ظهر، صمد لباس پوشید. می خواست برود تهران. ناراحت شدم. گفتم: «نمی خواهد بروی. امروز یا فردا بچه به دنیا می آید. ما تو را از کجا پیدا کنیم.» مثل همیشه با خنده جواب داد: « نگران نباش خودم را می رسانم.» ✫⇠قسمت :3⃣7⃣ اخم کردم. کتش را درآورد و نشست. گفت: «اگر تو ناراحت باشی، نمی روم. اما به جان خودت، یک ریال هم پول ندارم. بعدش هم مگر قرار نبود این بار که می روم برای بچه لباس و خرت و پرت بخرم؟!» بلند شدم کمی غذا برایش آماده کردم. غذایش را که خورد، سفارش ها را دادم. تا جلوی در دنبالش رفتم. موقع خداحافظی گفتم: «پتو یادت نرود؛ پتوی کاموایی، از آن هایی که تازه مد شده. خیلی قشنگ است. صورتی اش را بخر.» وقتی از سر کوچه پیچید، داد زدم: «دیگر نروی تظاهرات. خطر دارد. ما چشم انتظاریم.» برگشتم خانه. انگار یک دفعه خانه آوار شد روی سرم. بس که دلگیر و تاریک شده بود. نتوانستم طاقت بیاورم. چادر سرکردم و رفتم خانه حاج آقایم. دو روز از رفتن صمد می گذشت، برای نماز صبح که بیدار شدم، احساس کردم حالم مثل هر روز نیست. کمر و شکمم درد می کرد. با خودم گفتم: «باید تحمل کنم. به این زودی که بچه به دنیا نمی آید.» هر طور بود کارهایم را انجام دادم. غذا گذاشتم. دو سه تکه لباس چرک داشتیم، رفتم توی حیاط و توی آن برف و سرمای دی ماه قایش، آن ها را شستم. ✫⇠قسمت :4⃣7⃣ ظهر شده بود. دیدم دیگر نمی توانم تحمل کنم. با چه حال زاری رفتم سراغ خدیجه. او یکی از بچه هایش را فرستاد دنبال قابله و با من آمد خانه ما. از درد هوار می کشیدم. خدیجه تند و تند آب گرم و نبات برایم درست می کرد و زعفران دم کرده به خوردم می داد. کمی بعد، شیرین جان و خواهرهایم هم آمدند. عصر بود. نزدیک اذان مغرب بچه به دنیا آمد. آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم. تا صدایی می آمد، با آن حال زار توی رختخواب نیم خیز می شدم. دلم می خواست در باز شود و صمد بیاید. هر چند تا صبح به خاطر گریه بچه خوابم نبرد؛ اما تا چشمم گرم می شد، خواب صمد را می دیدم و به هول از خواب می پریدم. یک هفته از به دنیا آمدن بچه می گذشت. او را خوابانده بودم توی گهواره که صدای در آمد. شیرین جان توی اتاق بود و به من و بچه می رسید. قبل از اینکه صمد بیاید تو، مادرم رفت. صمد آمد و نشست کنار رختخوابم. سرش را پایین انداخته بود. آهسته سلام داد. زیرلبی جوابش را دادم. احوالم را پرسید. سرسنگین جوابش را دادم. گفت: «قهری؟!» جواب ندادم. دستم را فشار داد و
هدایت شده از مسیر مؤمنانه
AUD-20210210-WA0031.mp3
9.26M
💚✨ 🦋اِلهى‏ عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ... ╔═.🍃.════╗ @mobarz2 ╚════.🍃.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽❣ ❣﷽ سلامتۍآقا‌امـام‌زمـ💛ـان‌صلوات 🌼السَّلاَمُ‌ عَلَى مَهْدِيِّ‌ الْأُمَمِ وَ جَامِعِ‌ الْكَلِمِ‏ 🌼سلام‌ بر مهدی‌ امت‌ها‌ و جامع تمام‌ کلمات وحی الهی‌ ╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮ 🆔 @mobarz2 ╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
❇️ امروز ⬇️ ⚜ یکشنبه ⚜ ☀️۲۲ فرودین ۱۴۰۰ خورشيدی 🌙 ۲۸ شعبان ۱۴۴۲ قمری 🎄 ۱۱ آپریل ۲۰۲۱ میلادی 📿 : 💯 یــا ذالــجـلال الاکــرام 💯 زیارت روز یکشنبه ❄️ ✍🏻 قالَ الباقرُ(ع): ینَادِی مُنَادٍ مِنَ السَّمَاءِ بِاسْمِ الْقَائِمِ علیه‌السلام فَیسْمَعُ مَنْ بِالْمَشْرِقِ وَ مَنْ بِالْمَغْرِبِ 👈امام باقر(ع) فرمود: ندا دهنده‌ای از آسمان به نام (ع) ندا می‌دهد و هر کس در و است، آن را می‌شنوند. ✏️نعمانی، الغیبة، ۱۳۹۷ق، ص۱۸۱ 🦋 اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وعَجِّل فَرَجَه 🦋 ╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮ 🆔 @mobarz2 ╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
4_5895442410237862307.mp3
1.88M
⁉️"پیرامون این روایات که امام صادق ( ع )فرمودند: دوسوم از مردم در آخر الزمان از طریق موت احمرو ابیض(مرگ قرمز و سفید) هلاک میشوند" چیست ؟ ⭕️ ╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮ 🆔 @mobarz2 ╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋روزی میرسد به تمام روزهایی که با غصه خوردن و اشک ریختن گذرانده ای، لبخند میزنی. مشکل ما این است که در غصه هایمان بی جنبه و بی طاقت هستیم تا کمی غصه بر دلمان مینشیند گویی دنیا بر سر ما خراب شده است، زمین و زمان را بهم میریزیم بخدا اگر کمی طاقت و صبر داشته باشیم و به دنبال پیامی که در دل مشکلات قرار گرفته،باشیم. روزهایی میرسد که تمام گذشته تلخمان را جبران می‌کند. مشکلات تاریخ انقضا دارند و تمام می‌شوند. تنها خداست که همیشه ماندنی است، مشکلات را از قلب و ذهنت بیرون بریز و خداوند قادر و مهربان و حکیم را مهمان دلت کن، تا آرامش را در قلبت حتی در اوج مشکلات احساس کنی. 🦋وَلِرَبِّكَ فَاصْبِرْ 🌺🌿ﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺕ ﺷﻜﻴﺒﺎﻳﻲ ﻭﺭﺯ .(٧) سوره مدثر🌿 ╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮ 🆔 @mobarz2 ╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
4_6028359523356377549.mp3
2.36M
فوق العاده زیبا و دلنشین یکشنبه ها با دکتر الهی قمشه ای در کانال ╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮ 🆔 @mobarz2 ╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯ دکتر الهی قمشه ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به دیدارم بیا هر شب در این تنهایی تنها و تاریکِ خدا مانند دلم تنگ است بیا ای روشن ، ای روشن‌تر از لبخند شبم را روز کن در زیر سرپوشِ سیاهی‌ها دلم تنگ است...     ‌‌    ‌‌      ‌‌ ╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮ 🆔 @mobarz2 ╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گفت: «حق داری.» ✫⇠قسمت :5⃣7⃣ گفتم: «یک هفته است بچه ات به دنیا آمده. حالا هم نمی آمدی. مگر نگفتم نرو. گفتی خودم را می رسانم. ناسلامتی اولین بچه مان است. نباید پیشم می ماندی؟!» چیزی نگفت. بلند شد و رفت طرف ساکش. زیپ آن را باز کرد و گفت: «هر چه بگویی قبول. اما ببین برایت چه آورده ام. نمی دانی با چه سختی پیدایش کردم. ببین همین است.» پتوی کاموایی را گرفت توی هوا و جلوی چشم هایم تکان تکانش داد. صورتی نبود؛ آبی بود، با ریشه های سفید. همان بود که می خواستم. چهارگوش بود و روی یکی از گوشه هایش گلدوزی شده بود، با کاموای سرمه ای و آبی و سفید. پتو را گرفتم و گذاشتم کنار گهواره. با شوق و ذوق گفت: «نمی دانی با چه سختی این پتو را خریدیم. با دو تا از دوست هایم رفتیم. آن ها را نشاندم ترک موتور و راه گرفتیم توی خیابان ها. یکی این طرف خیابان را نگاه می کرد و آن یکی آن طرف را. آخر سر هم خودم پیدایش کردم. پشت ویترین یک مغازه آویزان شده بود.» آهسته گفتم: «دستت درد نکند.» دستم را دوباره گرفت و فشار داد و گفت: «دست تو درد نکند. می دانم خیلی درد کشیدی. کاش بودم. من را ببخش. قدم! من گناهکارم می دانم. اگر مرا نبخشی، چه کار کنم!» بعد خم شد و دستم را بوسید و آن را گذاشت روی چشمش. دستم خیس شد. ✫⇠قسمت :6⃣7⃣ گفت: «دخترم را بده ببینم.» گفتم: «من حالم خوب نیست. خودت بردار.» گفت: «نه.. اگر زحمتی نیست، خودت بگذارش بغلم. بچه را از تو بگیرم، یک لذت دیگری دارد.» هنوز شکم و کمرم درد می کرد، با این حال به سختی خم شدم و بچه را از توی گهواره برداشتم و گذاشتم توی بغلش. بچه را بوسید و گفت: «خدایا صد هزار مرتبه شکر. چه بچه خوشگل و نازی.» همان شب صمد مهمانی گرفت و پدرم اسم اولین بچه مان را گذاشت، خدیجه. بعد از مهمانی، که آب ها از آسیاب افتاد، پرسیدم: «چند روز می مانی؟!» گفت: «تا دلت بخواهد، ده پانزده روز.» گفتم: «پس کارت چی؟!» گفت: «ساختمان را تحویل دادیم. تمام شد. دو سه هفته دیگر می روم دنبال کار جدید.» اسمش این بود که آمده بود پیش ما. نبود، یا همدان بود یا رزن، یا دمق. من سرم به بچه داری و خانه داری گرم بود. یک شب سفره را انداخته بودم، داشتم بشقاب ها را توی سفره می چیدم. صمد هم مثل همیشه رادیویش را روشن کرده بود و چسبانده بود به گوشش. ✫⇠قسمت :7⃣7⃣ قابلمه غذا را آوردم. گفتم: «آن را ولش کن بیا شام بخوریم، خیلی گرسنه ام.» نیامد. نشستم و نگاهش کردم. دیدم یک دفعه رادیو را گذاشت زمین و بلند شد. بشکنی توی هوا زد و دور اتاق چرخید. بعد رفت سراغ خدیجه او را از توی گهواره برداشت. بغلش کرد و بوسید. و روی یک دست بلندش کرد. به هول از جا بلند شدم و بچه را گرفتم و گفتم: «صمد چه خبر شده. بچه را چه کار داری. این بچه هنوز یک ماهش هم نشده. چلّه گی دارد. دیوانه اش می کنی!» می خندید و می چرخید و می گفت: «خدایا شکرت. خدایا شکرت!» خدیجه را توی گهواره گذاشتم. آمد و شانه هایم را گرفت و تکانم داد. بعد سرم را بوسید و گفت: «قدم! امام دارد می آید. امام دارد می آید. الهی قربان تو و بچه ات بروم که این قدر خوش قدمید.» بعد کتش را از روی جالباسی برداشت. ماتم برده بود. گفتم: «کجا؟!» گفت: «می روم بچه ها را خبر کنم. امام دارد می آید!» این ها را با خنده می گفت و روی پایش بند نبود. خدیجه از سر و صدای صمد خواب زده شده بود. گفتم: «پس شام چی؟! من گرسنه ام.» برگشت و تیز نگاهم کرد و گفت: «امام دارد می آید. آن وقت تو گرسنه ای. به جان خودم من اشتهایم کور شد. سیر سیرم.» ✫⇠قسمت :8⃣7⃣ مات و مبهوت نگاهش کردم. گفتم: «من شام نمی خورم تا بیایی.» خیلی گذشت. نیامد. دیدم دلم بدجوری قار و قور می کند. غذایم را کشیدم و خوردم. سفره را تا کردم که خدیجه بیدار شد. بچه گرسنه اش بود. شیرش را دادم. جایش را عوض کردم وخواباندمش توی گهواره. نشستم و چشم دوختم به سیاهی شب که از پشت پنجره پیدا بود. همانطوری خوابم برد. خیلی از شب گذشته بود که با صدای در از خواب پریدم. صمد بود. آهسته گفت: « چرا اینجا خوابیدی؟!» رختخوابم را انداخت و دستم را گرفت و سر جایم خواباندم. خواب از سرم پریده بود. گفتم: «شام خوردی؟!» نشست کنار سفره و گفت: «الان می خورم.» خدیجه از خواب بیدار شده بود. لحاف را کنار زدم. خواستم بلند شوم. گفت: «تو بگیر بخواب، خسته ای.» نیم خیز شد و همان طور که داشت شام می خورد، گهواره را تکان داد. خدیجه آرام آرام خوابش برد. بلند شد و چراغ را خاموش کرد. گفتم: « پس شامت؟!» گفت: « خوردم.» صبح زود که برای نماز بلند شدم، دیدم دارد ساکش را می بندد. بغض گلویم را گرفت. گفتم: «کجا؟!» ✫⇠قسمت :9⃣7⃣ گفت: «با بچه های مسجد قرار گذاشتیم بعد از اذان راه بیفتیم. گفتم که، امام دارد می آید.» یک دفعه اشک هایم سرازیر شد..... یک دفعه اشک هایم سراز یر شد. گفتم: «از آن وقت که اسمت روی من افتاد، یا سرباز بودی، یا دنبال کار. حالا هم که این طو
💢↶ نمــاز شـ🌙ــب بیسـت و نهـم مــاه شعبـان ↷💢 💠🔹پیامبـر اکرم ﷺ فرمودند: ⤵️ هر کس در شب بیست و نهم ماه شعبان ◽️۱۰ رکعت نماز بجا بیاورد ◽️۵ نماز دو رکعتی 🔹⇦ در هر رکعت بعد از سورہ حمـد 🔹⇦ ۱۰ مرتبه سوره تکاثـر 🔹⇦ ۱۰ مرتبه سوره فلـق 🔹⇦ ۱۰ مرتبه سوره نـاس 🔹⇦ ۱۰ مرتبه سوره اخلاص را بخواند 🕊 خداوند تعالی پاداش کوشندگان به او دادہ و میزانش سنگین و به او در حساب تخفیف دادہ می‌شود و از صراط به سرعت برق می‌گذرد 📗اقبال الاعمال ✍ در صورت امکان این نمـاز را انتشار دهید تا شما هم در ثوابش شریک باشید. ╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮ 🆔 @mobarz2 ╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯ اعمال ماه شعبان
هدایت شده از مسیر مؤمنانه
AUD-20210210-WA0031.mp3
9.26M
💚✨ 🦋اِلهى‏ عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ... ╔═.🍃.════╗ @mobarz2 ╚════.🍃.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 یه لحظه وقت بذار و با خدا حرف بزن ، نه واسِ اینکه چیزی ازش بخوای ، واسِ اینکه شکرگزاری کنی و بهش بگی قدرِ تمامِ نعمت های زندگیت رو میدونی خدایااااا شکررررت🌷🌱