eitaa logo
مبیّنات
1.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
240 ویدیو
0 فایل
هرگاه خسته شدی، بیا و کمی اینجا بنشین. به قدر یک استکان چای خستگی ات را در کن و راهی زندگی شو☕🌹...
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق، خوب دیدن است؛ خوب چشیدن؛ خوب بوییدن؛ خوب زمزمه کردن؛ و خوب لمس کردن. عشق، مجموعه‌ای از تجربه‌های زنده‌ی دائم طاهرانه است؛ و این همه نه فقط تعریف عشق است که تعریف زندگی هم هست.... ~نادر ابراهیمی 📚 •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
سه تا زن با هم قرار میزارن که اعتصاب کنن و دیگه کارای خونه رو نکنن تا شوهراشون ادب بشن و بعد از یک هفته نتیجه کارو بهم بگن !  بعد از انجام این کار دور هم جمع شدن زن اول گفت : به شوهرم گفتم که من دیگه خسته شدم بنابراین نه نظافت منزل، نه آشپزی ، نه اتو و نه . . . خلاصه از اینجور کارا دیگه بریدم . خودت یه فکری بکن من که دیگه نیستم یعنی بریدم ! روز بعد خبری نشد ، روز بعدش هم همینطور . روز سوم اوضاع عوض شد، شوهرم صبحانه را درست کرده بود و آورد تو رختخواب من هم هنوز خواب بودم ، وقتی بیدار شدم رفته بود .  زن دوم گفت : من هم مثل فرانسوی همونا را گفتم و رفتم کنار . روز اول و دوم خبری نشد ولی روز سوم دیدم شوهرم لیست خرید و کاملا تهیه کرده بود ، خونه رو تمیز کرد و گفت کاری نداری عزیزم منو بوسید و رفت .  زن سوم گفت : من هم عین شما همونا رو به شوهرم گفتم ! اما .........👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2271805535Ce18e9aed8b
♡﷽♡ میرزا قلی با قلدری به میان حرفش پرید و گفت: کاری به نسناس بودن یا نبودنش ندارم؛ می خوام بدونم راسته یا نه؟ میرزا کریم به تته پته افتاد و با لکنت گفت: آ...آقا جان...م...من... میرزا قلی دستش را به نشانۀ سکوت با فعل امر، بالا آورد؛ سخن در گلوی میرزا کریم درهم شکست. میرزا قلی با آرامشِ بعیدی که گویای آرامشِ پیش از طوفان بود گفت: پس راسته. اینم راسته که از اون حشمت پیزوری ضرب شصت نوش جون کردی ؟ میرزا کریم تنها با سکوت حاکی از شرم به زمین خیره شد. تحمل این همه تحقیر را نداشت و از سویی دیگر، از خودش خجالت می کشید. میرزا قلی این بار فریادی کشید که چهار ستونِ زورخانه را لرزاند: _خاک تو سرت کنم بی عرضه، زنم می خوای؟ هه! اونم کی؟ آهو. پس فردای روزم می خوای از دختره حرف بخوری از پدره کتک! حیف اون همه فخری که از قهوه خونه هاشم تا زورخونه کاظم واس توئه نکبت فروختم. تف به روت بیاد حیف نونِ غربتی. با اهانت، آب دهانش را کنار پایِ میرزا کریم پرتاب کرد و عربده کشید: قلندر، اسبا رو حاضر کن برمی گردیم عمارت. و با انزجار از کنار میرزا کریم گذشت و از زورخانه خارج شد. در همین حال مسئول زورخانه کنار میرزا کریم حاضر شد و با طلبکاری گفت: این جا زور خونه است نه چاله میدون که واس هم دیگه عربده کشی می کنین! دیگه تکرار نشه...همین مونده نونمونو آجر کنین. میرزا کریم خشمگین از جایش برخاست و یقۀ مسئول زورخانه را گرفت و بلندش کرد؛ طوری که پاهای مرد به اندازۀ دو بند انگشت از زمین فاصله گرفت. اگر از در مقابل پدرش هیچ بود؛ این مرد را که می توانست سر جایش بنشاند. مرد مسئول با ترس به چهرۀ لرزان از خشم میرزا کریم نگریست و او از لای دندان های چفت شده اش غرید : _ببند چینگتو! پر در آوردی قدقد می کنی برام جوجه؟ هر گنجیشکی که تونست از زمین دو وجب پرواز کنه عقاب نیست؛ هر عقابیم که از اون بالا کوچیک دیده می شه گنجیشک نیست. من همون عقابم، مواظب باش از اون بالا رو سرت خراب نشم؛ گنجیشک! یقه اش را رها کرد و با پوزخندی که روی لب هایش خودنمایی می کرد؛ از بالا نگاهی به مرد مسئول انداخت. مرد سرفه کنان نیم خیز شد و دستی به گلویش کشید. میرزا کریم با تمسخر روبه حضاری که در سکوت آن دو را نگاه می کردند فریاد زد: _به چی نیگا می کنین؛ هان؟ برگردین سرکارتون. سبیل هایش را تابی داد و در همان حال اندیشید که خواستن این دختر به چه خفت هایی که نمی کشاندش. اما چه می کرد که دلش گیر همان دختر چموش بود؛ ولی می دانست چگونه درستش کند و این کار را هم می کرد. مصمم، چشمان تیز و برنده اش را به دیوار روبه رو دوخت و تصمیم به حاضر شدن و ترک زورخانه گرفت. * ای پدرِ ما که در آسمانی، نام مقدس تو گرامی باد، ملکوت تو برقرار گردد؛ خواست تو آن چنان که در آسمان مورد اجراست در زمین نیز اجرا شود. نان روزی ما را امروز به ما ارزانی دار؛ خطاهایِ مارا بیامرز چنان که ما نیز آنان را که به ما بدی کرده اند می بخشیم؛ مارا از وسوسه ها دور نگاه دار و از شیطان حفظ فرما، زیرا ملکوت و قدرت و جلال تا ابد از آن توست. کریستوف چشمانش را از هم گشود و دستانش را از هم دیگر باز کرد. به سباستین نگاه کرد که چگونه صلیبی که در گردن داشت را می فشرد و با لبخند حاکی از آرامشی که به دست آورده بود؛ به صلیب چوبی ای که روبه آن عبادت می کردند نگاه کرد. کریستوف، انگشتانش را صلیب وار به طرف چپ و راست سینه اش و در آخر به پیشانیاش کشید و زمزمه وار گفت: _به نام پدر، پسر و روح القدس...آمین! سباستین نیز حرکت کریستوف را تکرار کرد و نفس عمیقی کشید: _هیچی نمیتونه مثلِ دعا کردن این حس خارق العاده رو بهم ببخشه. پروردگار خیلی بخشنده ست که بی منت این احساسو تو قلبمون به وجود میاره. لبخند پر احساسی زد و ادامه داد: _از خداوند و پسرش می خوام که هرگز این حس زیبا رو از من دریغ نکنن؛ البته در کنار این حس زیبا یکم، بیشتر از یکم ثروتم بد نیست. این را سباستین با داشتن ثروت میلیون دلاری اش به زبان آورد؟ کریستوف خندید، سرش را تکان داد و خیره به روبه رو گفت: _شما هرچه در دعا بخواهید؛ خواهید یافت؛ به شرطی که ایمان داشته باشید . (متی آیه ٔ بیست و یک تا بیست و دو) سباستین سرش را به نشانۀ تایید تکان داد و لب هایش را در هم پیچید و اخم هایش را در هم کشید؛ کریستوف همیشه باعث غبطه خوردنِ اطرافیان و مخصوصا سباستین بود؛ او توانسته بود با تلاش، انجیل را حفظ کند؛ کاری که سباستین هیچ وقت برای انجام دادنش وقتی نمی گذاشت. https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
نگاهش به سَبزه عید که افتاد رفت توی فکر؛ لحظاتی گذشت .. وقتی سرِشو بالا آورد و فهمید که دارم با تعجب نگاه می‌کنم، لبخند تلخی زد . گفتم: "گیله مرد"! تویِ سبزه‌ها چی دیدی که رفتی تو فکر؟! کمی سکوت کرد و گفت: به این دونه‌های سبز شده نگاه کن؛ چند روز آب و غذا و نور خورشید خوردند و رشد کردند . گفتم: خب! گفت: سیصَد شصت و پنج روز از خدا عمر گرفتیم و آب و غذا و فلک در اختیارمون بود؛ می‌ترسم رشد که نکرده باشم هیچ، اُفت هم کرده باشم! دونه‌ای که نخواد رشد کنه؛ هر چقدر آب و آفتاب بهش بدی فقط بیشتر می‌گنده . 📚گیله مرد •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
یارب فرج امام ما را برسان 🤲 •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
مبیّنات
♡﷽♡ #آهو #قسمت_بیستم میرزا قلی با قلدری به میان حرفش پرید و گفت: کاری به نسناس بودن یا نبودنش ندار
♡﷽♡ کریستوف را عجیب و یا شاید افراطی دوست داشت ولی بی پروا بودن کریستوف در سخن گفتن؛ بدون توجه به احساساتِ طرف صحبتش و کنجکاوی بی حد او نسبت به اطرافش حرص و خشم را در وجودش به خروش می انداخت؛ همانا که در یک لحظه، دستانش را بلند کند و او را سیلی باران کند و شاید بهتر بود خرخرۀ کریستوف را بِجَوَد. آری! این احساسی بود که گاهی اوقات نسبت به او داشت. با حرکت کریستوف در کنارش به خود آمد. سرش را تند تند به چپ و راست تکان داد تا از آن افکار رهایی یابد. کریستوف با احترام، تندیس را روی طاق گذاشت و لبخندی حزن آلود به عیسای عزیز و به صلیب کشیده شده زد. سپس نگاهش را به قرآنی که از خانم «آ» گرفته بود گره زد. قرآن، در میان تندیس حضرت مسیح کتاب مقدس انجیل قرار داشت. سباستین کنار کریستوف ایستاد و با دقت به قرآن نگریست. چشمانش را ریز کرد؛ با دستش، گلویش را خاراند و در همان حال پرسید : واقعا می خوام بدونم این چه کتابیه، چرا از اون خانوم گرفتیش؟ کریستوف، می دانست اگر بگوید این کتاب قرآن است رگباری از ناسزاها شروع می شود؛ البته، این بهترین حالتش بود پس برای جلوگیری از این دعوای دهشناک، دو طرف لبش را کشید و سرسری پاسخ داد: _کتاب جالبی بود؛ ازش خواستم بهم قرضش بده؛ کتابش راجع به فلسفه است فکر نکنم ازش خوشت بیاد. سباستین با شنیدن نام فلسفه، چشمانش از حدقه بیرون زد؛ گلویش را صاف کرد و در حالی که پای راستش را برای فرار عقب می گذاشت؛ گفت: _راحت باش کریس، من حتی فکر نزدیک شدن به اون کتابو نمی کنم. میرم یه نگاهی به اصطبل کاروانسرا بندازم. تو نمیای؟ کریستوف تصنعی خندید و با رغبت گفت: آه.. خیلی دلم می خواست که بیام ولی خیلی خستم؛ فکرکنم مجبوری تنها بری...ولی اگه نمی خوای تنها بری به عبدل... سباستین که کنار در ایستاده بود سریع به سمت کریستوف بازگشت؛ چینی به بینی اش انداخت و تند تند کلمات را پشت هم ردیف کرد: _نه، نه اصا! ترجیح میدم از تنهایی بمیرم تا با اون میمون هندی برم. باشه؟ کریستوف با تعجب به عکس العمل سباستینی نگاه کرد که با سرعت تابش پرتو های نور از حجره خارج شده بود. شانه ای بالا انداخت و اندیشید که آن دو واقعا به هم می آیند . تک خند ی زد و با صدای کشیده،زیر لب زمزمه کرد: _البته اگه تفاوت میان اندازه هاشون رو در نظر نگیریم کامل شبیه هم هستند. کریستوف نفس عمیقی کشید و به سمت قرآن رفت. این زمان برایش بهترین فرصت برای مطالعه ٔ کتاب بود. دستش را به سمت کتاب دراز کرد و آن را با احترام در دست گرفت. دستانش می لرزید و نفس هایش از هیجان به تکاپو افتاده بود. کتاب را از هم گشود؛ نگاهش را به فهرست قرآن داد. لحظه ای نگاهش به روی کلمۀ مریم توقف کرد. انگشتش را روی کلمه کشید. چشمانش را ریز و درشت کرد و اشتباه که نمی کرد؟ سوره ی مریم بود؟ مریم مقدس؟ لعنتی! لعنت به این کنجکاوی بیجا! اما، باید آن را می خواند؛ باید! اگر حدسش درست بود این یک وجه اشتراک بزرگ بین مسحیان و مسلمانان است. شاید هم یک انقلاب... **** حشمت با خشم غرید : _هوی! زینشو درست بگیر؛ کشتی زبون بسته رو که... سباستین که متوجه سخنانش نشده بود و تنها معترض بودن آن را فهمیده بود مردمک چشمانش را در حدقه چرخاند و دوباره دستش را به زین اسب گرفت. پایش را بند رکاب کرد و روی اسب جای گرفت. حشمت ابرو بالا انداخت و با تحسین نگاهش کرد. گرچه حشمت که نمی دانست؛ سباستین یک اشراف زاده است و سوارکاری یکی از پیش پا افتاده ترین کارهایی است که یک اشراف زاده باید بیاموزد. عبدل با تحسینِ چمبره زده در نگاهش برای حرکت ماهرانه ٔ سباستین دست زد اما با چشم غره ٔ حشمت، با لب و لوچه ٔ آویزان، دستانش را از یکدیگر فاصله داد و سرش را پایین انداخت. اما سباستین با همان نشانه کوچک خشنود شد و سرش را مغرورانه بالا گرفت. اما این غرور عمر چندانی نداشت زیرا اسب تکان محکمی به خود داد و سباستین با فریادی از روی اسب به پایین پرتاب شد. حشمت و پس از او عبدل بلند بلند قهقهه زدند. حشمت و پس از او عبدل بلند بلند قهقهه زدند. حشمت درحالی که اشک سرازیر شده از شدت خنده را از گوشه ٔ چشمش را می گرفت، گفت: آخه خپلِ خیکی این اسب که هیچی، تو سوار شترم می شدی علاوه بر این که پرتت که می کرد اون ور، دو سه بارم از روت رد می شد. نیگاش کن تورو خدا. با دیدن آه و ناله های سباستین خنده ای که دوباره می آمد روی لبش بنشیند را فرو خورد و به عبدل که هم چنان می خندید؛ اخم کرد و تشر زد: _ببند نیشتو! به جای هِر و کِر این بنده خدا رو از این وسط جعمش کن. https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
خوشا جانی که جانانش تو باشی خوشا راهی که پایانش تو باشی اللّہُمَّ عَجِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْ •┈┈••✾•🌼•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🌼•✾••┈┈•
سلام وقت بخیرکوچه‌ احساسی های عزیز خانم صادقی نویسنده‌ی عزیزمون بیمار هستند و متاسفانه مبتلا به کرونا شدند. از همه تون خواهش میکنم برای سلامتی شون دعا کنید🙏🏻🌹
از خـدا ميخوام ... 🌾غماتون گره خورده باشه به هرچي شاديه 🌾درداتون گره خورده باشه به هرچي سلامتيه 🌾لحظاتتون گره خورده باشه به هرچي موفقيته 🌾دلاتون گره خورده باشه به هرچي عشقه 🌾جيباتون گره خورده باشه به هرچي پوله 🌾گره بخوره يه گره كـــور ... ٠•●♥·♥ ╣
امید همه خلق به آقایی توست ... •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
دستی برآر و مثل اناری مرا بچین ترسم که انتظار کند دانه دانه ام ⁣⁣⁣⁣ ─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
مبیّنات
♡﷽♡ #آهو #قسمت_بیست‌ویکم کریستوف را عجیب و یا شاید افراطی دوست داشت ولی بی پروا بودن کریستوف در سخ
♡﷽♡ عبدل خنده اش را جمع کرد و به کمک سباستینی شتافت؛ که بی توجه به سخنان حشمت که البته برایش نامفهوم بود؛ مشغول ناله و ناسزا گویی به اسب بیچاره و شانس بدش بود. عبدل زیر بغل سباستین را گرفت تا کمکی باشد برای برخاستنش ولی بازوهای لاغر و ضعیفش مدت زیادی وزن سباستین را تاب نیاورد این بار هردو باهم نقش بر زمین شدند. عبدل پایش را در مشت گرفت و ناله و فغان سر داد. حشمت با انزجار، سری تکان داد و کلافه غرید : _بی عرضه! برو گمشو از جلو چِشَم، خودم این تحفه ٔ تبارکو میارم. و به سمت سباستینِ به قول معروف آش و لاش شده رفت. با یک حرکت زیر بغلش را گرفت و بلندش کرد که این، ناله ٔ دردآلود سباستین را به صدا درآورد. حشمت اخم در هم کشید و فریاد کوتاهی زد: _ببر صداتو بزغاله، اون موقع که با اون زبون چپ اندر قیچیت گیر سه پیچ داده بودی به اسب و هی اون انگشت بی صاحابتو سمت این حیوون بدبخت می گرفتی باید فکر الانت می بودی. سباستین نمی فهمید حشمت چه می گوید. برایش مهم هم نبود فقط می خواست برود و گوشه ای به درد خودش بمیرد. اصلا چرا بمیرد؟ کریستوف که هست! مگر کریستوف می خواست چه کند؟ وای چه افکار درهمی! عبدل با اخمان در هم از درد با هول و ولا از روی زمین برخاست؛ کلاه قهوه ایِ خاکی اش را بر سرش گذاشت و پیشنهاد داد: _حشمت خان؟ برم به آهو خانوم بگم از اون دواهاش واس درد سباستین خان بیاره؟ اون دفعه که اون صفدر نامروت با اون نوچه هاش ریختن سرتونو بعد زخمیتون کردن خاطرتونه؟ آهو خانم یه مرهم دُرُس کرد زد بهتون همچین خوب شدین. هان؟ نظرتون چیه؟ - خیلی خب! برو بش بگو دُرُس کنه اما خوب گوشاتو وا کن؛ ازش میگیری؛ خودت میاری حجره ٔ اینا. نبینم ورداشتی آهو رو با خودت آوردی. عبدل با اطمینان سینه سپر کرد: _خیالتون تخت! من رفتم؛ حشمت خان. عزت زیاد. و به سرعت برق و باد از حشمت و سباستین دور شد. حشمت به زحمت سباستین را تا حجره ِشان رساند. با مشقت فراوان یکی از دستانش را از کمر سباستین باز کرد و کلون در را کوبید . کریستوف که روی قرآن‌خم شده بود و سخت مشغول مطالعه شده بود؛ از جا پرید؛ سپس با فکر این که ممکن است سباستین پشت در باشد قرآن را سرجایش گذاشت؛ گلویش را صاف کرد و شلوارش را تکاند. ولی بعد فکر کرد؛ سباستین که در نمی زند. به سمت در رفت و آن را گشود. با تحیّر، به سباستینِ خاک آلود و حشمتی که از فشارِ وزنِ سباستین، گونه هایش از سیب سرخ، گلگون تر شده بود؛ نگاه کرد و زمزمه وار گفت: سباستین... حشمت گونه هایش را از حرص پر باد و سپس آن را به شدت خالی کرد و به کریستوف تشر زد: _چیه خشکت زده؟ به جا این که این جوری گیج و گول منو نیگا کنی بیا این دوست گُندَتو بگیر؛ دستم شیکست. کریستوف به خود آمد و درحالیکه بازوی دیگر سباستین را می گرفت گفت: آه،متاسفم. الان کمکتان می کنم. حشمت که کمی از بارِ روی دوشش سبک تر شده بود؛ با دست آزادش بالشی را از گوشه ای برداشت؛ روی زمین انداخت و با کمک کریستوف، سباستین را روی زمین خواباندند. سباستین ناله ای کرد و کریستوف نگران از حشمت پرسید : _چه اتفاقی افتاده است؟ چرا سباستین ناله می کند؟ حشمت عصبی شد و پاسخ داد: _چی بگم که از یادآوریش بی شتر قاطی می کنم. داشتیم با عبدل به اسبا آب و علف می دادیم نمی دونم این بلای آسمونی از کجا نازل شد تو سرم! همین رفیق قاطی باقالی با شدت اومد کنارم واستاد بعد با اون زبونِ زبون نفهمش یه چی گفت نفهمیدم بعد که پرسیدم چی می گی عین قاطر منو نیگا کرد. خلاصه که آخرش با هزار تا میمون بازی گرفتم آقا دلش سواری می خواد. نمی خواستم اجازه بدم اما همچین سمج بود که مجبور شدم. لپ کلام این که اسبه رفیقتو از رو خودش پرت کرد پایین. کریستوف دست و پا شکسته کلماتی را که می شناخت به هم مرتبط کرد و سرانجام ماجرا را فهمید . چشم غره ای به سباستین رفت و شروع کرد به بد و بیراه گفتن. ناگفته نماند که کریستوف هنگام عصبانیت و نگرانی به شدت بد دهان می شد وگرنه او در حالت عادی همیشه انسانی منطقی و مبادی آداب بود. زمانی که زندگی کسانی که دوستشان داریم در خطر باشد. مغز می آید و بست در سینه می نشیند و دل در سرمان فرمانروایی می کند. کریستوف هم دلش این گونه فرمان می داد. او فحش می داد و سباستین ناله می کرد. سپس در آخر عصبی پنجه در موهایش کشید و سکوت کرد. در تمام این مدت حشمت به او و کلمات نا مفهومش زل زده بود و ای کاش زبانشان را می فهمید! چندی بعد تقۀ در حجره به صدا درآمد. حشمت برخاست و در را باز کرد؛ اما با دیدن شخص پشت در جا خورده و نسبتا خشمگین گفت: این جا چی کار می کنی؛ کی گفت تو بیای؟ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912