eitaa logo
مبیّنات
1.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
239 ویدیو
0 فایل
هرگاه خسته شدی، بیا و کمی اینجا بنشین. به قدر یک استکان چای خستگی ات را در کن و راهی زندگی شو☕🌹...
مشاهده در ایتا
دانلود
مبیّنات
♡﷽♡ #آهو #قسمت_پانزدهم عبدل لبخندی به گشادی پاچه های شلوارش زد و ضمن تشکر کردن از آهو میان او و کر
♡﷽♡ میرزا کریم به خود آمد و از کف حوض برخاست. درحالی که آب از سر و رویش راه گرفته بود و رنگش به سرخی گراییده بود غرید: _حشمت! من اون دستی که روم بلند شده رو قطع می کنم حشمت! از مادر زاده نشده کسی رو پسر میرزا قلی خانِ حسنی دست بلند کنه و زنده بمونه. آهو دیگر نتوانست توهین و تندی های میرزا کریم را تاب بیاورد پس از پشت ستون بیرون آمد و پا به معرکه گذاشت. صدای رسایش توجهِ همه ٔ حضار را به خود جلب کرد: _میرزا کریمِ حسنی، پسرِ میرزا قلی خان. خانِ خانان. اینک تقریبا روبه روی میرزا کریم ایستاده بود. یک زن و این حرف های جسورانه؟ از جانش سیر شده بود؟ حیا را خورده و آبرو را قی می کند چشم سفید! با میرزا کریم چنین گستاخانه سخن گفتن دل و جگر می خواهد. آهو نگاهش را جایی میان یقه ٔ میرزا کریم جای گذاشت و محکم ادامه ٔ سخنش را چنین افزود: _بابای خانِت تونسته بهت اصل و نصب بده ولی ادبو فراموش کرده تو تربیتت به کار ببره. خوب اینو آویزه ٔ گوشت کن؛ من با کسی که بلد نیست چاک دهنشو کجا وا کنه و کجا بسته نگهش داره؛ ازدواج نمی کنم. رنگ رخ میرزا کریم به ارغوانی تغییر رنگ کرد و با صدای کنترل شده ای غرید: _برو خداتو شکر کن زنی وگرنه تا الان باید از زیر دست و پام جمعت می کردن برو تا همین یه ذرّه ملاحظه رو هم ننداختم بالا یه آبم روش، برو بذار با آقات مرد و مردونه اختلاط کنیم. آهو پوزخند صداداری زد و جسورانه تر گفت: الان تو مردی؟ مردی که با کسی که سن باباتو داره دست به یقه میشی؟ صدات بلنده ولی نه اون قدری که سقفمونو رو سرمون آوار کنه. برو به بابای خانت بگو وقتی پسرش بزرگ شد براش فکر عیال و اولاد باشه کسی به بچۀ ده ساله یه تار سبیلشم نمیده چه برسه به دختر... - آهو! صدای بلند و توبیخانه ٔ حشمت نگاه ها را به خود کشاند. حشمت برافروخته روبه آهو غرید: _برو پیش فخرالملوک. حرفای مردونه دخلی به تو نداره. آهو اما در حالی که چشمانش به چشمان پدرش بود و روی صحبتش با میرزا کریم گفت: _مردانگی نیست در هوارها فریاد و زور و یال بلند مردانگی در دلی است که از فریاد خشم خدا می لرزد* گفت و از کنار کریستوف حیرت زده گذر کرد و رفت. سباستین هم مات بود ولی به خود آمده دست کریستوف را کشید و مانند همیشه فرار جای قرار را گرفت. پس از آن که کریستوف و سباستین نیز محل را ترک گفتند؛ حشمت نفس عمیقی کشید و گفت: هری! اومدنت خوش نبود؛ رفتنت به خوشی! نوچه هاتم ور دار ببر! میرزا کریم با سر اشاره ای به نوچه هایش کرد و آخرین نگاه تهدیدآمیزش را به حشمت انداخت و پس از خروج از حوض در حال که سر تا پا خیس شده بود، از کاروانسرا خارج شد. خشمگین بود و برایش زور داشت از یک دختر حرف بخورد. با خود اندیشید که دختر وقتی به مکتب برود همین می شود دیگر، زبان درازی اش کار دستش می دهد؛ اگر آن زبان نیش دارش را بر میرزا کریم حسنی از غلاف درآورده بود که به حتم کار دستش می داد. بر اسبش سوار شد و افسارش را کشید. بعد از ظهر حتما سری به مسجد می زد؛ به یتیمان درس قرآن را به رایگان یاد می داد. نقاط تیره و روشن انسان ها به نقطه ای که برای ایستادن انتخاب می کنند؛ بستگی دارد. میرزا کریم هم از این قاعده مستثنی نبود. *** با خشم وارد مطبخ شد. لبخندی از سر رفع تکلیف به فخرالملوک متعجب زد و از کوزه سفالی اندکی آب نوشید . فخرالملوک پرسید : _آهو مادر دعوا شده بود بیرون؟ یه لحظه فکر کردم صدای عربده شنیدم. آهو با تشویش سری تکان داد و ضعیف گفت:آره...یک مزاحم اومده بود...بیرونش کردیم فخرالملوک با گنگی سری تکان داد: _باشه...مثل این که نمی خوای بیشتر توضیح بد ی... به سوی او چرخید و اضافه کرد: _آهو. امروز آماده شو از حشمت خان اجازه گرفتم بریم بازار...چارقدات قدیمی شده دوست ندارم اونا رو بپوشی. آهو با تعرض گفت: فخرالملوک...تازه چارقد گرفتم. اشاره ای به سرش کرد و ادامه داد: _نگاه کن... این رو هم تازه خریـ... حرفش به انتها نرسید زیرا فخرالملوک او را از مطبخ بیرون فرستاد و امر کرد که حاضر شود. آهو چشمی گرداند و وارد دالان و سپس وارد حجره اش شد. با بی حوصلگی روی تشک نشست. به هیچ وجه حوصله خرید و گردش نداشت. ولی با این حال از جایش برخاست؛ در صندوقش را باز کرد و چادرش را بیرون آورد. آن را از پایین پوشید؛ بندهایی که رویِ قسمت کمرش قرار داشت را از پشت به هم گره زد. سپس پوشیه اش را روی قسمت پیشانی گذاشت و بندهایش را از پشت سر به هم وصل کرد. لبه های چادر را به هم رساند و از حجره خارج شد. https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
هر شب از آن بالا ستاره ای می افتد و یک روز از آخرین باری که دیدمت دورتر می شوم راست می گفتی هیچ کس شبیه تو نیست. شبتون بخیر -------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طورے حرم سازیم بر روے مزارٺ انگشٺ حیرٺ بردهان گیرند اعدا صدها نفر استاد، مامور ضریحند اصلاحرمسازے بُود در خون ماها☝️ 💚 ─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 📃✏️ 🌷حسین ساعت هفت صبح روز جمعه چهارم فروردین ماه ۱۳۹۶ به شهادت رسیده بود. ولی پیکرش یک روز بعد به عقب منتقل شده بود. بعد ها شنیدیم که یک روز قبل شهادتش تیری به بازویش اصابت کرده بود ولی خودش به عقب برنگشته بود . گفته بود کار زیاده. حتی چند روز قبلش هم با موتور تصادف کرده و آسیب دیده بود.😔 💐یک روز به من زنگ زد و خواست بگه که تصادف کرده, ولی ترسید نگران شم نگفت, چندبار اصرار کردم ولی نگفت. روز هشت فروردین ماه پیکر حسین روبه معراج الشهدا آوردند. تعطیلات عید بود, ولی مردم زیادی برای تشییع پیکر حسین آمده بودند. 🕊😭 🥀شوکه شده بودیم که این همه جمعیت از کجا آمده ! اصلا یکبار هم به شهادت حسین فکر نمی کردم. یعنی جرات فکر کردن در این مورد رو نداشتم , برایم سخت بود 😔 ✏️راوی:مادر بزرگوار شهید 🥀
مبیّنات
♡﷽♡ #آهو #قسمت_شانزدهم میرزا کریم به خود آمد و از کف حوض برخاست. درحالی که آب از سر و رویش راه گرف
♡﷽♡ آهو که حال و هوایش تغییر کرده بود گفت: فخرالملوک...میشه بریم اون جا؟ سپس با انگشت اشاره اش، حجره بزازی را نشان داد و خود بر قدم هایش سرعت بخشید. رو به فروشنده کرد و لب گشود: _آقا یک پارچه جنس خوبِ چادری میخوام...فقط، مشکی نباشه. بزاز یک طاقه سبز آبیِ تیره و یک طاقه خاکستریِ تیره، مقابل آن ها گذاشت و به کار دیگری مشغول شد. آهو با ذوق نگاهی به آن ها کرد و پرسید : _فخرالملوک...کدومش قشنگ تره؟ او با نارضایتی پاسخ داد: هر دوش خوبه اما به نظرم پارچه اش سبز تیره باشه بهتره. آهو لب برچید و چیزی نگفت. در آخرین لحظه، با حسرت چشم از آن ها برداشت و از آن جا دور شدند. او دوباره در خود فرو رفته بود و به صبح فکر می کرد. ناگاه یکی از زنان بازاری با نام اختر، روبه رویِ آن ها قرار گرفت. با گرمی احوالپرسی کرد و گفت: فخری خانوم...دوشبِ دیگه قراره یک شب نشینی بین همسایه ها بگیریم. همه تاکید کردن که شما و آهوخانوم هم باشید. سپس نگاهی مشکوک به اطراف انداخت و به آرامی اضافه کرد: _تازه ما ندیمه ٔ شاهزاده خانوم رو هم دعوت کردیم. ممکنه بیاد. آهو با بهت گفت: واقعا؟ یعنی میاد؟ اختر لبخند گل گشادی زد و پاسخ داد: _به احتمال زیاد میاد. سپس پشت چشمی نازک کرد و گفت: می دونی اگه بیاد چقدر واسم خوب می شه؟ حداقل چش و چال اعظم در میاد... یادتونه چه قمیشی میومد که... ناگهان نگاهش به پشت سر آهو خیره ماند. سخنش را نیمه رها کرد و با عجله گفت: اِ زنِ آقا محمدِ بقالِ خب دیگه من برم بهش خبر بدم. منتظرتونم. از اختر خداحافظی کوتاهی کردند و آهو تقریبا به سوی بازار دوید. فخرالملوک نفس زنان کنارش قرار گرفت و گفت: چرا بر می گردی؟ چرا آخه می دویی؟ - می دونی که چقدر منتظر بودم یک خاندان سلطنتی رو ببینم. باید جلوشون خوب به نظر برسم یا نه؟ آهو علاقه ٔ وافری داشت که او را ببیند و مورد بازبینی قرارش دهد. طرز حرف زدنش، نگاه کردنش، طرز افکار و حتی نشستنش، همه ٔ این ها، آهو را به شوق می آورد. به سراغ همان بزازی رفت و خواست که آن پارچه خاکستری را برایش بِبُرد. با التماس به فخرالملوکِ ناراضی نگریست و گفت: فخرالملوک...لطفا این پارچه رو بده اون خیاطی که دستش تنده واسم بدوزه! _باشه؛ فقط از این جا تکون نخور تا بیام. و درحالی که از بد رنگی پارچه می‌نالید از آن جا دور شد. آهو پوشیه اش را مرتب کرد و با ذوق به اطرافش نگریست و به انتظار فخرالملوک ایستاد. *** - فخرالملوک...یه کلوم ختم کلوم، من رخصت رفتن به این شب نشینی خاله زنکی رو بهتون نمیدم. تمام. فخرالملوک صبورانه و با سیاست گفت: حشمت خان...آخه نمی دونی آهو با چه ذوقی پارچه چادری خرید دلم نمیاد بهش بگم نه! دیگر پای شادیِ آهو که می رسید؛ هیچ کس نه نمی آورد. حالا هرچند که آهو دختر باشد و پس از او صاحب فرزندی نشده باشند. حشمت به اجبار، سری تکان داد و گفت: خیلی خب، فقط تنها نرید. واسه گرفتنِ چادرم عبدل رو می فرستم. آهو در حجره اش نشسته بود و می اندیشید که در مقابل آن شخص والا مقام، چه رفتاری باید از خود نشان دهد. در بند این ماجراها نبود اما این دفعه فرق می کرد و در حجره ٔ دیگر، کریستوف بی توجه به سباستین، انگشتانش را در هم قفل کرده و به آن ها خیره شده بود. گستاخی زیادی از زنان کشورش دیده بود اما این گستاخی برای دفاع بود و انگار جنسش خیلی فرق می کرد. قفل دستانش را باز کرد و آن ها را بر روی زانوانش کوبید و از جایش برخاست. سباستین با نگاه پرسشگرانه به او نگریست اما بخاطر دلخوری اش چیزی نپرسید و همین مایه تعجب بود. کریستوف به سوی در حجره رفت و این بار سباستین بیخیال دلخوری اش حق به جانب پرسید : _کجا؟ کریستوف از حجره خارج شد و سباستین هیچ جوابی از او دریافت نکرد. از پله های کاهی بالا رفت و روی بام ایستاد و از لبه آن به پایین نگاه کرد. از اتفاق صبح تاکنون تصویر آهوی با ابهت، روبه روی آن مرد ایستاده و از پدرش دفاع کرده بود جلوی چشمانش رژه می رفت. آن دخترک خاص بود؛ متفاوت بود. انسانی آرام و محکمی که با صبر و حوصله، به سوالاتش پاسخ داده بود. با صدایی از پشت سرش، به عقب چرخید . - فکر می کردم فقط افکار من این جا آروم میگیرن. کریستوف با لبخند گفت: خیر، من احساس من معکوس حس شما دارم. در این جا افکارم به غلیان و خروش می افتد. شاید بهتر است این گونه بگویم؛ این مکان افکارم را بر خاطرات اخیرم متمرکز می کند. و کنایه اش غیر مستقیم آهو را نشانه گرفت. آهو سری تکان داد و نگاهش را به لبه ٔ بام دوخت و گفت: نمی دونم چی بگم. https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
عشق، خوب دیدن است؛ خوب چشیدن؛ خوب بوییدن؛ خوب زمزمه کردن؛ و خوب لمس کردن. عشق، مجموعه‌ای از تجربه‌های زنده‌ی دائم طاهرانه است؛ و این همه نه فقط تعریف عشق است که تعریف زندگی هم هست.... ~نادر ابراهیمی 📚 •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
دلخوشی های کوچک یعنی یک لبخند در جواب نگاهت یعنی جمع دوستانت یعنی امروز تو زنده و سالم هستی دلخوشی کوچک یعنی چراغ خانه هنوز روشن است یعنی مادر می خندد پدر حالش خوب است زندگی همین دلخوشی های کوچک است به جزییات زندگی دقت می کنم و از آنها لذت می برم •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
این روزها که کمبود رفاقت داریم، تو رفیق خوبی ماندی و گذاشتی رفیق خوبی برایت بمانم... خودمانی بگویم رفاقت یعنی چترِ بالای سرش شوی وقتی بلا میبارد بر سرش، یعنی وقتی بلند بلند از ته دل میخندد بایستی در کناری و کیف کنی از دیدن خنده هایش، یعنی با دست به تو اشاره کند که بیا کنارم یعنی تو رفیقی تو شریک غم و شادی بودی، یعنی درد که دارد بفهمی، از نگاهش حرفهایش را بخوانی... رفاقت یعنی فارغ از جنسیت رفیقَت هرچه هستو هر آنچه باید باشد تو هوایش را داشته باشی مراقبش باشی شده از دور یا از نزدیک... این روزها رفیق کم است و دوست بسیار؛ اما تو عوض نشو تو رفیق بمان...❤ •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
مبیّنات
♡﷽♡ #آهو #قسمت_هفدهم آهو که حال و هوایش تغییر کرده بود گفت: فخرالملوک...میشه بریم اون جا؟ سپس ب
♡﷽♡ کریستوف که زمان را برای رسیدن به جواب سوال هایش مناسب می دانست گفت: باید در کمال صداقت اعتراف کنم که متاسفانه اطلاعات چندانی درباره ٔ خاندان سلطنتی کشورتان ندارم. جز این که شاهتان ناصرالدین شاه است. به دنبال اطلاعات بیشتری هستم. کمکم می کنید؟ آهو با به یاد آوردن ماجرایی تک خنده ای کرد و گفت: یاد یک اتفاق افتادم...شاید فکر کنید قصدم توهینه؛ اما خب این طور نیست...فقط بامزه است. لبخندی زد و افزود: _از قصر این خبر میون مردم پیچیده بود که شاهنشاه ناصرالدین شاه زمانی که از اروپا به ایران بازگشته بود. به افرادش دستور داد که برای قصر انگلستان مقدار خیلی زیادی غذا بفرستن چون دیده بود که زیادی لاغرن و با خودش فکر کرده بود شاید اصلا غذا ندارن که بخورن. واقعا این طوره؟ کریستوف هم خندید و در پاسخ سوال جسورانه اش گفت: خیر! اگر شما غذا خوردن سباستین، دوستم را می گویم، اگر غذا خوردن او را مشاهده می کردید از سوالتان پشیمان می شدید . به خصوص در روز شکر گذاری! تکه ای از بوقلمون بی چاره را هم از دست نمی دهد. آهو باز هم خندید و در حالی که ذهنش مشغول تحلیل کلمه ٔروز «شکر گذاری» بود سری تکان داد ولی ناگهان حافظه اش موضوعی را به یادش آورد و به همین سبب چنان سکوت کرد که گویی در خلسه ای عمیق فرو رفته. پس از لختی تفکر، با شوق گفت: میگن توی شب نشینی دو روز دیگه، قراره ندیمه ٔ شاهزاده خانوم بیاد. کریستوف با شوق پرسید: _به راستی؟ کجا؟ ملاقات با ایشان اخبار وسیعی را در اختیارم می گذارد. خب، چه زمان می رویم؟ آهو ابرویی بالا انداخت و تشر زد: _شما که نمی تونی بیای! شب نشینی زنونه ست. لبخند کریستوف خشک شد و آهو با شرمندگی لب گشود: _عذر می خوام تند رفتم. سری از تاسف برای خود تکان داد و راه پلکان را در پیش گرفت. اما با صدای کریستوف در جایش میخکوب شد: _خیر! مشکلی نیست. آدم نمی تواند همیشه خوب به نظر برسد. متاسفم که باعث برهم خوردن خلوتتان شدم. شما بمانید؛ من از این جا می روم. آهو با لبخندی که بخاطر لهجۀ کریستوف هنگام گفتن کلمه ٔ«همیشه» بر لبش نشسته بود گفت «نه، باید برم مطبخ و برای خودم شیر و خرما بیارم.» از زیر پوشیه اش لبخند دندان نمایی زد و گفت: خیلی دوست دارم. اون هم روی بوم. آهو ناگهان به خود آمد و بخاطر لحنی که ناخودآگاه به کار برده بود خجول سرش را پایین انداخت. اما کریستوف لبخندی حقیقی بر لب آورد و با این که نمی دانست مطبخ دقیقا کجاست و اصلا چیست، به سوی پله ها رفت و در همان حال لب گشود: _اجازه دهید من برایتان بیاورم. لطفا مخالفت نکنید. بگذارید به عنوان عذرخواهی از ورود بی اجازه ام به خلوت گاهتان این کار را انجام دهم. کریستوف از پله ها پایین رفت و امیدوار بود بتواند با پرس و جو مطبخ را پیدا کند و آهو را که با همان جمله ٔ دوم خلع سلاح شده بود را پشت سر جا گذاشت. خدایا! با این مرد بی تعارف و زیادی بی پروای اجنبی چه کند؟ کریستوف بی هوا وارد مطبخ شد و به فخرالملوک گفت: _لطفا دو کوزه ٔ شیر با پنج دانه خرما برایم بیاورید . فخرالملوک تند گوشه ی چارقدش را بر صورتش کشید. چه کسی این مرد جوان را با این لهجۀ عجیبش به مطبخ فرستاده؟ از چه زمانی مردان انقدر راحت پا به حریم زنانۀ دیگران می گذارند؟ برای خلاصی از شر کریستوف سریعاٌ باشه ای گفت و برای او چیزهایی را که خواسته بود آورد. کریستوف با تعجب به حرکت زن میانسال خیره شد و سپس با گیجی از مطبخ خارج شد. با احتیاط از پله ها بالا رفت و وارد بام شد. سینیِ مسی را روی زمین گذاشت و خودش هم همان جا نشست. کریستوف با خنده افزود: _راستش می خواستم شما را ترک کنم اما این رنگ و روی شیر و خرمای شما مرا وادار به خوردن کرد و گفتم کجا بهتر از این جا؟ آهو از سر ناچاری سری تکان داد مشغول خوردن شد و در همین حال خیره ٔ مرد روبه رویش شد که با لذت شیر و خرما می خورد. گویی از آن خوراکی به شدت خوشش آمده بود. کریستوف نیمی از کوزه را با یک عدد خرما خورد و در حالی که بر می خاست گفت: _نمی توانم به تنهایی بخورم...می خواهم برای دوستم هم ببرم. از شما هم ممنونم. خدا نگهدارتان. آهو نیز از او خداحافظی کرد. کریستوف وارد حجره اش شد و سینی را روی زمین گذاشت سپس دستش را روی شانه ٔ سباستینی که بی خیال پشت به او کرده و خود را با فانوس مشغول کرده بود گذاشت و سعی کرد از طریق غذا، این قهر مسخره را پایان بخشد. سپیده دم، آهو از پلکان بام گذشت و وارد حجره اش شد که ناگاه در اتاق زده شد. آهو به آرامی پرسید: «کیه؟» https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا