eitaa logo
مبیّنات
1.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
240 ویدیو
0 فایل
هرگاه خسته شدی، بیا و کمی اینجا بنشین. به قدر یک استکان چای خستگی ات را در کن و راهی زندگی شو☕🌹...
مشاهده در ایتا
دانلود
مبیّنات
♡﷽♡ #آهو #قسمت_بیستم میرزا قلی با قلدری به میان حرفش پرید و گفت: کاری به نسناس بودن یا نبودنش ندار
♡﷽♡ کریستوف را عجیب و یا شاید افراطی دوست داشت ولی بی پروا بودن کریستوف در سخن گفتن؛ بدون توجه به احساساتِ طرف صحبتش و کنجکاوی بی حد او نسبت به اطرافش حرص و خشم را در وجودش به خروش می انداخت؛ همانا که در یک لحظه، دستانش را بلند کند و او را سیلی باران کند و شاید بهتر بود خرخرۀ کریستوف را بِجَوَد. آری! این احساسی بود که گاهی اوقات نسبت به او داشت. با حرکت کریستوف در کنارش به خود آمد. سرش را تند تند به چپ و راست تکان داد تا از آن افکار رهایی یابد. کریستوف با احترام، تندیس را روی طاق گذاشت و لبخندی حزن آلود به عیسای عزیز و به صلیب کشیده شده زد. سپس نگاهش را به قرآنی که از خانم «آ» گرفته بود گره زد. قرآن، در میان تندیس حضرت مسیح کتاب مقدس انجیل قرار داشت. سباستین کنار کریستوف ایستاد و با دقت به قرآن نگریست. چشمانش را ریز کرد؛ با دستش، گلویش را خاراند و در همان حال پرسید : واقعا می خوام بدونم این چه کتابیه، چرا از اون خانوم گرفتیش؟ کریستوف، می دانست اگر بگوید این کتاب قرآن است رگباری از ناسزاها شروع می شود؛ البته، این بهترین حالتش بود پس برای جلوگیری از این دعوای دهشناک، دو طرف لبش را کشید و سرسری پاسخ داد: _کتاب جالبی بود؛ ازش خواستم بهم قرضش بده؛ کتابش راجع به فلسفه است فکر نکنم ازش خوشت بیاد. سباستین با شنیدن نام فلسفه، چشمانش از حدقه بیرون زد؛ گلویش را صاف کرد و در حالی که پای راستش را برای فرار عقب می گذاشت؛ گفت: _راحت باش کریس، من حتی فکر نزدیک شدن به اون کتابو نمی کنم. میرم یه نگاهی به اصطبل کاروانسرا بندازم. تو نمیای؟ کریستوف تصنعی خندید و با رغبت گفت: آه.. خیلی دلم می خواست که بیام ولی خیلی خستم؛ فکرکنم مجبوری تنها بری...ولی اگه نمی خوای تنها بری به عبدل... سباستین که کنار در ایستاده بود سریع به سمت کریستوف بازگشت؛ چینی به بینی اش انداخت و تند تند کلمات را پشت هم ردیف کرد: _نه، نه اصا! ترجیح میدم از تنهایی بمیرم تا با اون میمون هندی برم. باشه؟ کریستوف با تعجب به عکس العمل سباستینی نگاه کرد که با سرعت تابش پرتو های نور از حجره خارج شده بود. شانه ای بالا انداخت و اندیشید که آن دو واقعا به هم می آیند . تک خند ی زد و با صدای کشیده،زیر لب زمزمه کرد: _البته اگه تفاوت میان اندازه هاشون رو در نظر نگیریم کامل شبیه هم هستند. کریستوف نفس عمیقی کشید و به سمت قرآن رفت. این زمان برایش بهترین فرصت برای مطالعه ٔ کتاب بود. دستش را به سمت کتاب دراز کرد و آن را با احترام در دست گرفت. دستانش می لرزید و نفس هایش از هیجان به تکاپو افتاده بود. کتاب را از هم گشود؛ نگاهش را به فهرست قرآن داد. لحظه ای نگاهش به روی کلمۀ مریم توقف کرد. انگشتش را روی کلمه کشید. چشمانش را ریز و درشت کرد و اشتباه که نمی کرد؟ سوره ی مریم بود؟ مریم مقدس؟ لعنتی! لعنت به این کنجکاوی بیجا! اما، باید آن را می خواند؛ باید! اگر حدسش درست بود این یک وجه اشتراک بزرگ بین مسحیان و مسلمانان است. شاید هم یک انقلاب... **** حشمت با خشم غرید : _هوی! زینشو درست بگیر؛ کشتی زبون بسته رو که... سباستین که متوجه سخنانش نشده بود و تنها معترض بودن آن را فهمیده بود مردمک چشمانش را در حدقه چرخاند و دوباره دستش را به زین اسب گرفت. پایش را بند رکاب کرد و روی اسب جای گرفت. حشمت ابرو بالا انداخت و با تحسین نگاهش کرد. گرچه حشمت که نمی دانست؛ سباستین یک اشراف زاده است و سوارکاری یکی از پیش پا افتاده ترین کارهایی است که یک اشراف زاده باید بیاموزد. عبدل با تحسینِ چمبره زده در نگاهش برای حرکت ماهرانه ٔ سباستین دست زد اما با چشم غره ٔ حشمت، با لب و لوچه ٔ آویزان، دستانش را از یکدیگر فاصله داد و سرش را پایین انداخت. اما سباستین با همان نشانه کوچک خشنود شد و سرش را مغرورانه بالا گرفت. اما این غرور عمر چندانی نداشت زیرا اسب تکان محکمی به خود داد و سباستین با فریادی از روی اسب به پایین پرتاب شد. حشمت و پس از او عبدل بلند بلند قهقهه زدند. حشمت و پس از او عبدل بلند بلند قهقهه زدند. حشمت درحالی که اشک سرازیر شده از شدت خنده را از گوشه ٔ چشمش را می گرفت، گفت: آخه خپلِ خیکی این اسب که هیچی، تو سوار شترم می شدی علاوه بر این که پرتت که می کرد اون ور، دو سه بارم از روت رد می شد. نیگاش کن تورو خدا. با دیدن آه و ناله های سباستین خنده ای که دوباره می آمد روی لبش بنشیند را فرو خورد و به عبدل که هم چنان می خندید؛ اخم کرد و تشر زد: _ببند نیشتو! به جای هِر و کِر این بنده خدا رو از این وسط جعمش کن. https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
خوشا جانی که جانانش تو باشی خوشا راهی که پایانش تو باشی اللّہُمَّ عَجِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْ •┈┈••✾•🌼•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🌼•✾••┈┈•
سلام وقت بخیرکوچه‌ احساسی های عزیز خانم صادقی نویسنده‌ی عزیزمون بیمار هستند و متاسفانه مبتلا به کرونا شدند. از همه تون خواهش میکنم برای سلامتی شون دعا کنید🙏🏻🌹
از خـدا ميخوام ... 🌾غماتون گره خورده باشه به هرچي شاديه 🌾درداتون گره خورده باشه به هرچي سلامتيه 🌾لحظاتتون گره خورده باشه به هرچي موفقيته 🌾دلاتون گره خورده باشه به هرچي عشقه 🌾جيباتون گره خورده باشه به هرچي پوله 🌾گره بخوره يه گره كـــور ... ٠•●♥·♥ ╣
امید همه خلق به آقایی توست ... •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
دستی برآر و مثل اناری مرا بچین ترسم که انتظار کند دانه دانه ام ⁣⁣⁣⁣ ─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
مبیّنات
♡﷽♡ #آهو #قسمت_بیست‌ویکم کریستوف را عجیب و یا شاید افراطی دوست داشت ولی بی پروا بودن کریستوف در سخ
♡﷽♡ عبدل خنده اش را جمع کرد و به کمک سباستینی شتافت؛ که بی توجه به سخنان حشمت که البته برایش نامفهوم بود؛ مشغول ناله و ناسزا گویی به اسب بیچاره و شانس بدش بود. عبدل زیر بغل سباستین را گرفت تا کمکی باشد برای برخاستنش ولی بازوهای لاغر و ضعیفش مدت زیادی وزن سباستین را تاب نیاورد این بار هردو باهم نقش بر زمین شدند. عبدل پایش را در مشت گرفت و ناله و فغان سر داد. حشمت با انزجار، سری تکان داد و کلافه غرید : _بی عرضه! برو گمشو از جلو چِشَم، خودم این تحفه ٔ تبارکو میارم. و به سمت سباستینِ به قول معروف آش و لاش شده رفت. با یک حرکت زیر بغلش را گرفت و بلندش کرد که این، ناله ٔ دردآلود سباستین را به صدا درآورد. حشمت اخم در هم کشید و فریاد کوتاهی زد: _ببر صداتو بزغاله، اون موقع که با اون زبون چپ اندر قیچیت گیر سه پیچ داده بودی به اسب و هی اون انگشت بی صاحابتو سمت این حیوون بدبخت می گرفتی باید فکر الانت می بودی. سباستین نمی فهمید حشمت چه می گوید. برایش مهم هم نبود فقط می خواست برود و گوشه ای به درد خودش بمیرد. اصلا چرا بمیرد؟ کریستوف که هست! مگر کریستوف می خواست چه کند؟ وای چه افکار درهمی! عبدل با اخمان در هم از درد با هول و ولا از روی زمین برخاست؛ کلاه قهوه ایِ خاکی اش را بر سرش گذاشت و پیشنهاد داد: _حشمت خان؟ برم به آهو خانوم بگم از اون دواهاش واس درد سباستین خان بیاره؟ اون دفعه که اون صفدر نامروت با اون نوچه هاش ریختن سرتونو بعد زخمیتون کردن خاطرتونه؟ آهو خانم یه مرهم دُرُس کرد زد بهتون همچین خوب شدین. هان؟ نظرتون چیه؟ - خیلی خب! برو بش بگو دُرُس کنه اما خوب گوشاتو وا کن؛ ازش میگیری؛ خودت میاری حجره ٔ اینا. نبینم ورداشتی آهو رو با خودت آوردی. عبدل با اطمینان سینه سپر کرد: _خیالتون تخت! من رفتم؛ حشمت خان. عزت زیاد. و به سرعت برق و باد از حشمت و سباستین دور شد. حشمت به زحمت سباستین را تا حجره ِشان رساند. با مشقت فراوان یکی از دستانش را از کمر سباستین باز کرد و کلون در را کوبید . کریستوف که روی قرآن‌خم شده بود و سخت مشغول مطالعه شده بود؛ از جا پرید؛ سپس با فکر این که ممکن است سباستین پشت در باشد قرآن را سرجایش گذاشت؛ گلویش را صاف کرد و شلوارش را تکاند. ولی بعد فکر کرد؛ سباستین که در نمی زند. به سمت در رفت و آن را گشود. با تحیّر، به سباستینِ خاک آلود و حشمتی که از فشارِ وزنِ سباستین، گونه هایش از سیب سرخ، گلگون تر شده بود؛ نگاه کرد و زمزمه وار گفت: سباستین... حشمت گونه هایش را از حرص پر باد و سپس آن را به شدت خالی کرد و به کریستوف تشر زد: _چیه خشکت زده؟ به جا این که این جوری گیج و گول منو نیگا کنی بیا این دوست گُندَتو بگیر؛ دستم شیکست. کریستوف به خود آمد و درحالیکه بازوی دیگر سباستین را می گرفت گفت: آه،متاسفم. الان کمکتان می کنم. حشمت که کمی از بارِ روی دوشش سبک تر شده بود؛ با دست آزادش بالشی را از گوشه ای برداشت؛ روی زمین انداخت و با کمک کریستوف، سباستین را روی زمین خواباندند. سباستین ناله ای کرد و کریستوف نگران از حشمت پرسید : _چه اتفاقی افتاده است؟ چرا سباستین ناله می کند؟ حشمت عصبی شد و پاسخ داد: _چی بگم که از یادآوریش بی شتر قاطی می کنم. داشتیم با عبدل به اسبا آب و علف می دادیم نمی دونم این بلای آسمونی از کجا نازل شد تو سرم! همین رفیق قاطی باقالی با شدت اومد کنارم واستاد بعد با اون زبونِ زبون نفهمش یه چی گفت نفهمیدم بعد که پرسیدم چی می گی عین قاطر منو نیگا کرد. خلاصه که آخرش با هزار تا میمون بازی گرفتم آقا دلش سواری می خواد. نمی خواستم اجازه بدم اما همچین سمج بود که مجبور شدم. لپ کلام این که اسبه رفیقتو از رو خودش پرت کرد پایین. کریستوف دست و پا شکسته کلماتی را که می شناخت به هم مرتبط کرد و سرانجام ماجرا را فهمید . چشم غره ای به سباستین رفت و شروع کرد به بد و بیراه گفتن. ناگفته نماند که کریستوف هنگام عصبانیت و نگرانی به شدت بد دهان می شد وگرنه او در حالت عادی همیشه انسانی منطقی و مبادی آداب بود. زمانی که زندگی کسانی که دوستشان داریم در خطر باشد. مغز می آید و بست در سینه می نشیند و دل در سرمان فرمانروایی می کند. کریستوف هم دلش این گونه فرمان می داد. او فحش می داد و سباستین ناله می کرد. سپس در آخر عصبی پنجه در موهایش کشید و سکوت کرد. در تمام این مدت حشمت به او و کلمات نا مفهومش زل زده بود و ای کاش زبانشان را می فهمید! چندی بعد تقۀ در حجره به صدا درآمد. حشمت برخاست و در را باز کرد؛ اما با دیدن شخص پشت در جا خورده و نسبتا خشمگین گفت: این جا چی کار می کنی؛ کی گفت تو بیای؟ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
"شب بخير ها" ترس دارد..! مبادا بگويد و بد عادت شوم و نباشد و از فردا شبهايم بهانه اش را بگيرند..!
همیشه در عجبم چطور میشود کسانی را ندیده و دوست داشت ؟؟!! چطور میشود با وجود این همه فاصله دلتنگ شان بشوی؟؟... ولی وقتی فکر میکنم میبینم حب و دوست داشتن به قلب ادماست نه به ظرف مکان و زمان ... به قدرت فر کانس دوست داشتن و نزدیکی قلب های انها بهم هستش که میتواند هر محدوده و مرزی رو بشکند و راه خودش رو برود... بعضی ادما جوری ناخود اگاه و بدون هیچ برنامه ای واردزندگی ات میشوند و تحت تاثیر قرار میدهند که متوجه نیستی چه کسی هستند و از کجا امده اند و به کجا میروند ؟؟؟ اما در یک جای و یه لحظه ای چنان درکشان میکنی که انوقت است میدانی خدا چه نعمتی از جنس خودش به تو عطا کرده است ... و شما یکی ان نعمت های هستید ک نمیدانم چطوری ولی اومدید و نمیدونم چرا ولی دوستتان دارم و حتی نمیدونم چرا ندیده دلتنگتان میشوم... فقط میدانم دلم می خواهد ارام سرم را دراین نیمه شب زیر نور مهتاب بالا بگیر و به ان یار همیشگی ام بگویم : نمیدانم چرا فقط به تو میسپارمش که کسی را بهتر از تو سراغ ندارم برای حال این روز هایش ...
عشق، خوب دیدن است؛ خوب چشیدن؛ خوب بوییدن؛ خوب زمزمه کردن؛ و خوب لمس کردن. عشق، مجموعه‌ای از تجربه‌های زنده‌ی دائم طاهرانه است؛ و این همه نه فقط تعریف عشق است که تعریف زندگی هم هست.... ~نادر ابراهیمی 📚 •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
این روزها که کمبود رفاقت داریم، تو رفیق خوبی ماندی و گذاشتی رفیق خوبی برایت بمانم... خودمانی بگویم رفاقت یعنی چترِ بالای سرش شوی وقتی بلا میبارد بر سرش، یعنی وقتی بلند بلند از ته دل میخندد بایستی در کناری و کیف کنی از دیدن خنده هایش، یعنی با دست به تو اشاره کند که بیا کنارم یعنی تو رفیقی تو شریک غم و شادی بودی، یعنی درد که دارد بفهمی، از نگاهش حرفهایش را بخوانی... رفاقت یعنی فارغ از جنسیت رفیقَت هرچه هستو هر آنچه باید باشد تو هوایش را داشته باشی مراقبش باشی شده از دور یا از نزدیک... این روزها رفیق کم است و دوست بسیار؛ اما تو عوض نشو تو رفیق بمان...❤ •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
هدایت شده از ڪوچہ‌ احساس
یک داستان عاشقانه و پند آموز واقعی1⃣ امیدوارم از خوندنش استفاده ببرید … – امان از دست نگاه هوس آلود که مرا شرمنده و بدبخت کرد و کاش با همسر قبلی برادرم ازدواج نمی کردم تا …. . ۶ سال قبل روزی که برای اولین بار خواهرزن برادرم را دیدم با یک نگاه عاشقانه شیفته اش شدم و مثل دیوانه ها ، بی طاقت و عجول به برادرم گفتم: هر طور شده ما باید با هم باجناق بشویم و … ! علیرضا با شنیدن این حرف ،لبخندی زد و گفت: پسر، تو هنوز دهانت بوی شیر می دهد. چرا این قدر عجله داری ؟ صبر کن برایت کار و باری دست و پا کنم بعد هم خودم زیر پر و بالت را می گیرم تا بتوانی روی پای خودتابایستی و با هم دختر مورد علاقه ات نیز ازدواج خواهی کرد. او بااین حرف ها مرا آرام کرد و چون همسرش نیز از علاقه من نسبت به خواهرش اطلاع داشت رابطه صمیمانه تری با هم برقرار کردیم . مرد جوان آهی کشید و افزود:من بیشتر اوقات به خانه علیرضا می رفتم و با هماهنگی که منیره با خواهرش داشت او نیز به آن جا می آمد و ما با هم به راحتی گفتگو می کردیم. برادرم اطلاع داشت که به خانه اش می روم اما از موضوع حضور خواهر زنش در آن جا بی اطلاع بود تا این که یک روز به طور سرزده به خانه آمد و اتفاقا همسر برادرم نیز برای خرید بیرون رفت بود و من با خواهر همسرش تنها بودم...... ادامه اینجاست👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2303787051C2bc82b087b