خوشا جانی که جانانش تو باشی
خوشا راهی که پایانش تو باشی
اللّہُمَّ عَجِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْ
•┈┈••✾•🌼•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•🌼•✾••┈┈•
#سیزده_بدر
از خـدا ميخوام ...
🌾غماتون گره خورده باشه
به هرچي شاديه
🌾درداتون گره خورده باشه
به هرچي سلامتيه
🌾لحظاتتون گره خورده باشه
به هرچي موفقيته
🌾دلاتون گره خورده باشه
به هرچي عشقه
🌾جيباتون گره خورده باشه
به هرچي پوله
🌾گره بخوره
يه گره كـــور ...
٠•●♥·♥ ╣
امید همه خلق به آقایی توست ...
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
دستی برآر و مثل اناری مرا بچین
ترسم که انتظار کند دانه دانه ام
#سعید_بیابانکی
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
@koocheyEhsas
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
مبیّنات
♡﷽♡ #آهو #قسمت_بیستویکم کریستوف را عجیب و یا شاید افراطی دوست داشت ولی بی پروا بودن کریستوف در سخ
♡﷽♡
#آهو
#قسمت_بیستودوم
عبدل خنده اش را جمع کرد و به کمک سباستینی شتافت؛ که بی توجه به سخنان حشمت که البته برایش نامفهوم بود؛ مشغول ناله و ناسزا گویی به اسب بیچاره و شانس بدش بود. عبدل زیر بغل سباستین را گرفت تا کمکی باشد برای برخاستنش ولی بازوهای لاغر و ضعیفش مدت زیادی وزن سباستین را تاب نیاورد این بار هردو باهم نقش بر زمین شدند. عبدل پایش را در مشت گرفت و ناله و فغان سر داد. حشمت با انزجار، سری تکان داد و کلافه غرید :
_بی عرضه! برو گمشو از جلو چِشَم، خودم این تحفه ٔ تبارکو میارم.
و به سمت سباستینِ به قول معروف آش و لاش شده رفت. با یک حرکت زیر بغلش را گرفت و بلندش کرد که این، ناله ٔ دردآلود سباستین را به صدا درآورد. حشمت اخم در هم کشید و فریاد کوتاهی زد:
_ببر صداتو بزغاله، اون موقع که با اون زبون چپ اندر قیچیت گیر سه پیچ داده بودی به اسب و هی اون انگشت بی صاحابتو
سمت این حیوون بدبخت می گرفتی باید فکر الانت می بودی.
سباستین نمی فهمید حشمت چه می گوید. برایش مهم هم نبود فقط می خواست برود و گوشه ای به درد خودش بمیرد. اصلا چرا بمیرد؟ کریستوف که هست! مگر کریستوف می خواست چه کند؟ وای چه افکار درهمی!
عبدل با اخمان در هم از درد با هول و ولا از روی زمین برخاست؛ کلاه قهوه ایِ خاکی اش را بر سرش گذاشت و پیشنهاد داد:
_حشمت خان؟ برم به آهو خانوم بگم از اون دواهاش واس درد سباستین خان بیاره؟ اون دفعه که اون صفدر نامروت با اون نوچه
هاش ریختن سرتونو بعد زخمیتون کردن خاطرتونه؟ آهو خانم یه مرهم دُرُس کرد زد بهتون همچین خوب شدین. هان؟ نظرتون
چیه؟
- خیلی خب! برو بش بگو دُرُس کنه اما خوب گوشاتو وا کن؛ ازش میگیری؛ خودت میاری حجره ٔ اینا. نبینم ورداشتی آهو رو با خودت آوردی.
عبدل با اطمینان سینه سپر کرد:
_خیالتون تخت! من رفتم؛ حشمت خان. عزت زیاد.
و به سرعت برق و باد از حشمت و سباستین دور شد. حشمت به زحمت سباستین را تا حجره ِشان رساند. با مشقت فراوان یکی از دستانش را از کمر سباستین باز کرد و کلون در را کوبید . کریستوف که روی قرآنخم شده بود و سخت مشغول مطالعه شده بود؛ از جا پرید؛ سپس با فکر این که ممکن است سباستین پشت در باشد قرآن را سرجایش گذاشت؛ گلویش را صاف کرد و
شلوارش را تکاند. ولی بعد فکر کرد؛ سباستین که در نمی زند. به سمت در رفت و آن را گشود.
با تحیّر، به سباستینِ خاک آلود و حشمتی که از فشارِ وزنِ سباستین، گونه هایش از سیب سرخ، گلگون تر شده بود؛ نگاه کرد و زمزمه وار گفت: سباستین...
حشمت گونه هایش را از حرص پر باد و سپس آن را به شدت خالی کرد و به کریستوف تشر زد:
_چیه خشکت زده؟ به جا این که این جوری گیج و گول منو نیگا کنی بیا این دوست گُندَتو بگیر؛ دستم شیکست.
کریستوف به خود آمد و درحالیکه بازوی دیگر سباستین را می گرفت گفت: آه،متاسفم. الان کمکتان می کنم.
حشمت که کمی از بارِ روی دوشش سبک تر شده بود؛ با دست آزادش بالشی را از گوشه ای برداشت؛ روی زمین انداخت و با
کمک کریستوف، سباستین را روی زمین خواباندند. سباستین ناله ای کرد و کریستوف نگران از حشمت پرسید :
_چه اتفاقی افتاده است؟ چرا سباستین ناله می کند؟
حشمت عصبی شد و پاسخ داد:
_چی بگم که از یادآوریش بی شتر قاطی می کنم. داشتیم با عبدل به اسبا آب و علف می دادیم نمی دونم این بلای آسمونی از کجا نازل شد تو سرم! همین رفیق قاطی باقالی با شدت اومد کنارم واستاد بعد با اون زبونِ زبون نفهمش یه چی گفت نفهمیدم بعد که پرسیدم چی می گی عین قاطر منو نیگا کرد. خلاصه که آخرش با هزار تا میمون بازی گرفتم آقا دلش سواری می خواد. نمی
خواستم اجازه بدم اما همچین سمج بود که مجبور شدم. لپ کلام این که اسبه رفیقتو از رو خودش پرت کرد پایین.
کریستوف دست و پا شکسته کلماتی را که می شناخت به هم مرتبط کرد و سرانجام ماجرا را فهمید . چشم غره ای به سباستین رفت و شروع کرد به بد و بیراه گفتن.
ناگفته نماند که کریستوف هنگام عصبانیت و نگرانی به شدت بد دهان می شد وگرنه او در حالت عادی همیشه انسانی منطقی و
مبادی آداب بود.
زمانی که زندگی کسانی که دوستشان داریم در خطر باشد. مغز می آید و بست در سینه می نشیند و دل در سرمان فرمانروایی
می کند. کریستوف هم دلش این گونه فرمان می داد. او فحش می داد و سباستین ناله می کرد. سپس در آخر عصبی پنجه در موهایش کشید و سکوت کرد. در تمام این مدت حشمت به او و کلمات نا مفهومش زل زده بود و ای کاش زبانشان را می فهمید! چندی بعد تقۀ در حجره به صدا درآمد. حشمت برخاست و در را باز کرد؛ اما با دیدن شخص پشت در جا خورده و نسبتا خشمگین گفت: این جا چی کار می کنی؛ کی گفت تو بیای؟
#ادامهدارد
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
همیشه در عجبم چطور میشود
کسانی را ندیده و دوست داشت ؟؟!!
چطور میشود با وجود این همه فاصله دلتنگ شان بشوی؟؟...
ولی وقتی فکر میکنم میبینم
حب و دوست داشتن به قلب ادماست نه به ظرف مکان و زمان ...
به قدرت فر کانس دوست داشتن و
نزدیکی قلب های انها بهم هستش که میتواند هر محدوده و مرزی رو بشکند و راه خودش رو برود...
بعضی ادما جوری ناخود اگاه و بدون هیچ برنامه ای واردزندگی ات میشوند
و تحت تاثیر قرار میدهند
که متوجه نیستی چه کسی هستند و از کجا امده اند و به کجا میروند ؟؟؟
اما در یک جای و یه لحظه ای
چنان درکشان میکنی
که انوقت است میدانی خدا چه نعمتی از جنس
خودش به تو عطا کرده است ...
و شما یکی ان نعمت های هستید
ک نمیدانم چطوری ولی اومدید
و نمیدونم چرا ولی دوستتان دارم
و حتی نمیدونم چرا ندیده دلتنگتان میشوم...
فقط میدانم دلم می خواهد
ارام سرم را دراین نیمه شب زیر نور مهتاب بالا بگیر
و به ان یار همیشگی ام بگویم :
نمیدانم چرا
فقط به تو میسپارمش
که کسی را بهتر از تو سراغ ندارم
برای حال این روز هایش ...
#برای_هیام
عشق، خوب دیدن است؛ خوب چشیدن؛ خوب بوییدن؛ خوب زمزمه کردن؛ و خوب لمس کردن.
عشق، مجموعهای از تجربههای زندهی دائم طاهرانه است؛ و این همه نه فقط تعریف عشق است که تعریف زندگی هم هست....
~نادر ابراهیمی
#یک_عاشقانه_آرام📚
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
این روزها که کمبود رفاقت داریم،
تو رفیق خوبی ماندی و
گذاشتی رفیق خوبی برایت بمانم...
خودمانی بگویم
رفاقت یعنی چترِ بالای سرش شوی وقتی بلا میبارد بر سرش، یعنی وقتی بلند بلند از ته دل میخندد بایستی در کناری و کیف کنی از دیدن خنده هایش،
یعنی با دست به تو اشاره کند که بیا کنارم یعنی تو رفیقی تو شریک غم و شادی بودی، یعنی درد که دارد بفهمی، از نگاهش حرفهایش را بخوانی...
رفاقت یعنی فارغ از جنسیت رفیقَت هرچه هستو هر آنچه باید باشد تو هوایش را داشته باشی مراقبش باشی شده از دور یا از نزدیک...
این روزها رفیق کم است و دوست بسیار؛
اما
تو عوض نشو
تو رفیق بمان...❤
#شهرزاد_پاییزی
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
هدایت شده از ڪوچہ احساس
یک داستان عاشقانه و پند آموز واقعی1⃣
امیدوارم از خوندنش استفاده ببرید …
– امان از دست نگاه هوس آلود که مرا شرمنده و بدبخت کرد و کاش با همسر قبلی برادرم ازدواج نمی کردم تا …. .
۶ سال قبل روزی که برای اولین بار خواهرزن برادرم را دیدم با یک نگاه عاشقانه شیفته اش شدم و مثل دیوانه ها ، بی طاقت و عجول به برادرم گفتم: هر طور شده ما باید با هم باجناق بشویم و … !
علیرضا با شنیدن این حرف ،لبخندی زد و گفت: پسر، تو هنوز دهانت بوی شیر می دهد. چرا این قدر عجله داری ؟
صبر کن برایت کار و باری دست و پا کنم بعد هم خودم زیر پر و بالت را می گیرم تا بتوانی روی پای خودتابایستی و با هم دختر مورد علاقه ات نیز ازدواج خواهی کرد.
او بااین حرف ها مرا آرام کرد و چون همسرش نیز از علاقه من نسبت به خواهرش اطلاع داشت رابطه صمیمانه تری با هم برقرار کردیم .
مرد جوان آهی کشید و افزود:من بیشتر اوقات به خانه علیرضا می رفتم و با هماهنگی که منیره با خواهرش داشت او نیز به آن جا می آمد و ما با هم به راحتی گفتگو می کردیم.
برادرم اطلاع داشت که به خانه اش می روم اما از موضوع حضور خواهر زنش در آن جا بی اطلاع بود تا این که یک روز به طور سرزده به خانه آمد و اتفاقا همسر برادرم نیز برای خرید بیرون رفت بود و من با خواهر همسرش تنها بودم......
ادامه اینجاست👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2303787051C2bc82b087b
مبیّنات
♡﷽♡ #آهو #قسمت_بیستودوم عبدل خنده اش را جمع کرد و به کمک سباستینی شتافت؛ که بی توجه به سخنان حشم
♡﷽♡
#آهو
#قسمت_بیستوسوم
کریستوف سرکی به در نیمه باز حجره کشید و با دیدن آهو برای لحظه ای نگرانی و خشمش را فراموش کرد و کرم های شب تاب در چشمانش به پرواز درآمدند. آهو ابرو درهم کشید و گفت: اومدم ببینم برای چی باید مرهم درست کنم. این آقا عبدل که هی میگه نمی دونم نمی دونم. بالاخره باید بدونم برای زخم می خواین یا برای کوفتگی، اصلا شاید نیاز باشه شکسته بند خبر کنیم.
حشمت قانع شده؛ با اخم هیکل درشتش را از جلوی در کنار کشید و به آهو تشر زد:
پوشیتو درست کن.
آهو دستی به پوشیه اش کشید و زمانی که از درستی حجابش اطمینان حاصل کرد پا به حجره گذاشت.
کریستوف سعی کرد نگاهش را طولانی به آهو ندوزد ولی افسار نگاهش گاهی از دستش در می رفت و به سوی آهویی می دوید که با نگاه تیره و شرقیش حجره را می نگریست. حجره مانند دیگر حجره های کاروانسرا دارای چهار طاقچه بود که در یکی از طاقچه ها تندیس حضرت مسیح، قرآن و انجیل بود و در طاقچه های دیگر وسیله های تزئینی و فانوس و شمع بود. کف حجره با
گلیم پوشیده شده و دور تا دور حجره پشتی هایی با طرح های سنتی به چشم می خورد و چمدان های کریستوف و سباستین که در کنار آنها بود. آهو پس از لحظه ای درنگ روبه کریستوف کرد و گفت: ازش بپرسین کجاش درد میکنه.«
کریستوف سری تکان داد و از سباستین پرسید:
_هی! کجات احساس درد می کنی؟
سباستین تکه تکه جواب داد:
_لَ...لگن...لگنم. آیی! کریس دارم از درد می میرم.
کریستوف با خشم گفت: فقط مایه ی دردسری. برو به جهنم.
حشمت کلافه میان مجادله شان پرید و گفت:
دِ جون بکن بگو چی میگه؛ مگه ما این جا علاف شما دوتا نره خریم؟
کریستوف سعی کرد واژه ی فارسی لگن را پیدا کند ولی به تنها نتیجه ای که رسید این بود:
_پشتش درد دارد؛ فکر کنم.
اخمی کرد و گفت:
منظورت از پشتش کجاشه؟
کمی فکر کرد سپس با آن صدای خش دارش خندید و گفت: نکنه دنبالیچه اشو می گی ؟
کریستوف تند تند سرش را به نشانه تایید تکان داد، حشمت این بار قهقهه زد و گفت:
به گمونم این جوری بهتره؛ حداقل کمتر دسته گل آب میده.
کریستوف با چشمان گرد شده از شدت تعجب گفت: خیر این گونه نیست. سباستین به گردِ گل حساسیت دارد؛ برای همین به گل ها آب نمی دهد.
حشمت تمسخر آمیز نگاهش کرد و گفت: منظور من اون نبود؛ حالا ولش کن.
سپس روبه آهو کرد و پرسید :
این عبدل کدوم قبرستونی خودشو چال کرده؟
آهو شانه بالا انداخت:
_نمی دونم به من گفت میره کمک فخرالملوک...
حشمت چشمانش را ریز کرد و گفت: ای ناکِس! من یه دماری از روزگار این گوساله دربیارم...
مکثی کرد و سپس ادامه داد:
فعلا باید یه فکری به حال این غول بیابونی کنیم. میگه دنبالیچه اش درد می کنه.
چهره ٔ آهو در هم رفت و ناگهان با ترس گفت:
هین! نکنه شکسته باشه.
- باید مطمئن بشم.
سپس روبه کریستوف افزود:
_خشتکشو دربیار.
کریستوف در مقابل حرف حشمت چشمانش گرد شد و پرسید
_ خاشتک دیگر چیست؟
حشمت غرید:
_خاشتک چیه؟ اون خشتکه! خشتکم همون تنبونه دیگه.
کریستوف بهت زده زمزمه کرد:
_تنبون چیست؟
حشمت این بار فریاد زد:
_ننه ٔ منه! دِ الاغِ خر تنبون همون شلواره.
کریستوف با دریافتنِ معنی مطلب سرش را به نشانه ٔ تایید تکان داد و دستش را به سمت شلوار سباستین برد اما درنیمه ٔ راه از حرکت باز ایستاد. کریستوف با حساسیتِ عجیب و لحن نسبتا تند ی روبه آهویِ بهت زده؛ تشر زد:
_شما می خواهید این جا بمانید؟ لطفا بروید بیرون.
آهو از بهت درآمد و با شرم و خجالت به سرعتِ یک آهویِ فراری از حجره بیرون رفت.
پشت در ایستاد و به زبان غیر قابل درک سباستین گوش فرا داد:
_داری چه غلطی می کنی؟
و در پیِ آن، صدای به خشم نشسته ٔ کریستوف را که به همان زبان گفت:
_خفه شو سباستین! باید ببینیم لگنت شکسته یا نه.
سباستین با هول فریاد زد:
_نه! برو عقب. به من دست نزن لعنتی.
در این بین صدای معترض حشمت نیز به گوشش رسید :
_خفه خون بگیر بزغاله! نمی خوایم که بهت دست درازی کنیم.
آهو از جمله ٔ آخرِ حشمت، تا بناگوش سرخ شد و به تندی از در فاصله گرفت. خدا را شاکر بود که زبان آن دو را بلد نبود وگرنه از کجا معلوم؟ شاید با شنیدن و فهمیدنِ حرف هایشان از شدت شرم به زمین فرو می رفت. نگاهش به روبه رو بود ذهنش به سوی کریستوف پرواز کرد. از حد نگذرد چقدر زمان عصبانیت شیرین و بانمک می شد. بانمک؟ شیرین؟ ناگهان از فکر بیرون آمد. لبخند ی که روی لبش آمده بود را جمع کرد و به خود تشر زد:
_خجالت بکش آهو. شیرین چیه؟ چی داری می گی؟ به خودت بیا. اون مردک وصله ٔ تن تو نیست.
- چی میگین آهو خانوم؟
#ادامهدارد
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912