eitaa logo
مبیّنات
1.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
240 ویدیو
0 فایل
هرگاه خسته شدی، بیا و کمی اینجا بنشین. به قدر یک استکان چای خستگی ات را در کن و راهی زندگی شو☕🌹...
مشاهده در ایتا
دانلود
خانه ات آباد ای دل ، بَس خرابم کرده ای چون طبیب حاذقی ، اکنون جوابم کرده ای من که عمری پا به پایت آمدم تا کوی یار از چه رو اکنون چنین، در غصه خوابم کرده ای 🍃 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─ @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─
خاک بودم پرتو مهر تو دیدم زر شدم قطره ای بودم به بحر لطف تو گوهر شدم ... 🍃
🔗💌 🌻بِسمِـ رَبـِّ العُشاقـ🌻 {چشمـ هایشـ شروعِ یکـ واقعه بود... به گفتن نيست، هميشه چشمای آدم همه‌ی ناگفته‌ها رو داد می‌زنن. فقط كافيه چند ثانيه بهشون خيره بشی. من فكر می‌كنم اگر كسی حرفت رو از توی چشمات نتونه بخونه، به زبون هم بياری متوجه نمی‌شه. بعضی حرفا رو نبايد گفت. بعضی حرفا رو نبايد شنيد. بعضی حرفا رو بايد سير تماشا كرد... چشمای آدم، دروغ نمی‌گن*... هیچ چیز جالبی وجود نداره...همه چیز تکراریه...همه آدما یادشون رفته چرا زنده ان...همه انقد سرگرم زنده موندنن که زندگی کردن رو فراموش کردن... گیر افتادن تو یه چرخه بیخودی...کار میکنن برای پول...پول در میارن برای خوردن و خوابیدن...میخورن و میخوابن برای کار...کار برای پول...پول برای... و تکرار هرروزه این چرخه خودساخته... کم کم رنگ دنیا برام خاکستری شد...از هرچی ماشین و آهن بود حالم بهم میخورد! از اینهمه سکوت برابر اینهمه تکرار کفری بودم... گم کرده بودم...بهترین های زندگی رو گم کردم خدا...حال خوب...زندگی... حتی خودم!... به خیال پیدا کردن هدف افتادم تو گردآب ناامیدی از دنیا... نمیدونستم اصلا چرا زنده ایم؟ چرا اینطوری زندگی میکنیم؟ چرا اینهمه به کم راضی شدیم؟ تا حالا شده نفهمی دلیل بودن رو؟ شده با خودت بجنگی که این تناقض درونی تموم بشه؟ شده برای یه بار...هم بخوای بجنگی هم خسته بشی از جنگیدن؟ مثل دخترای هم سن و ساله خودم دنبال رفیق و بیرون رفتن و خیلی چیزای دیگه نبودم ولی خب همین تنها بودنه کار دستم داد... رفتم دبیرستان رشته علوم انسانی، رشته ام رو دوست داشتم... یکی دوتا دوستای راهنمایی منم اونجا بودن و همین برای منی که نمیتونم به راحتی ارتباط برقرار کنم خوب بود یه مدت که گذشت دیدم فضای دبیرستان و بچه ها طوریه که نمیتونم ادامه بدم... هیچ رقابتی بین بچه ها نبود...اصلا درس مهم نبود...چیزی که بدتر بود تعریف کردن بچه ها از کافه رفتنا و حرف زدن با پسرا و آشنایی و دوستی و... مریم، همکلاسی راهنماییم حالش خوب نبود و دائم از سختی های زندگیش حرف میزد...حق داشت ولی من توان هضم اینهمه تلخی رو نداشتم... بین بچه های کلاس شاید به تعداد انگشت های دست هم نمیرسیدن کسایی که درس براشون مهم بود و به قصد موفق شدن و ادامه دادن داشتن. بقیه اومده بودن که وقت بگذره...اومده بودن که فقط بیان مدرسه و بعدم برن خوشگذرونی... خوب بودن درس من و آروم بودنم باعث شد که نماینده کلاس بشم و همه بهم بدبین بشن که من جاسوسی میکنم!! از حق نگذریم چند باری انقدر مزاحم درس و وقت میشدن که از دست شون کفری میشدم ولی کسی رو لو نمی دادم...اصلا نیازی به من نبود...معاون و معلما خودشون همه رو شناخته بودن ولی خب این دید بد بچه ها خیلی خوشایند نبود... از فضای مدرسه ناراضی بودم و حس زندان بهم دست میداد... تصمیم رو گرفتم برای امتحان ورودی دبیرستان تخصصی فرهنگ ثبت نام کنم تا بتونم از اون فضای عجیب بیام بیرون اواخر سال دهم بودم که فهمیدم کانون پرورشی_که چندوقتیه به این مدرسه منتقل شده_ کلاس های نویسندگی برگزار میکنه...منم که عاشق نوشتن... از بچگی توی انشا نوشتن مشکلی نداشتم...یعنی کافی بود اراده کنم تا سیل جمله‌ها از ذهنم بیاد روی برگه.... مهم نبود چه موضوعی دارم....با یه نگاه به کلمه یه داستان توی سرم شکل می‌گرفت! نوشتنم وابسته به حال و هوام نبود... ولی خیلی وقته نوشته‌هام رنگ و بو گرفته! از همون پنج سال پیش! رنگ و بوی احساس.... بوی دوست‌داشتن...تنفر...خشم...کینه...تسلیم شدن...بوی سوختن به پای حماقت عجیب آدمیزاد!... دلم تنگ شده برای روزهای بی‌دغدغه....روزهایی که بی‌دلیل می‌نوشتم! از حق نگذریم، نویسنده‌ای که درد نکشیده باشه نویسنده نیست...فرقی نداره چه دردی... درد عشق، درد جامعه؛ مهم اینه که برای نوشتن باید دنبال هدف بود... ولی با همه اینا، اینکه می‌تونم با نوشتن خودمو خلاص کنم و ذهنم رو آروم کنم، برگ برنده‌اس توی این روزای عجیب زندگی... تصمیمم رو گرفتم و ثبت نام کردم...قرار شد تابستون کلاس ها شروع بشه... بعداز امتحانات نهایی خردادِ دهم(اول دبیرستان) اواسط تیرماه با خانواده رفتیم شمال که خبر دادن هفته دیگه از کتاب های سال نهم و دهم امتحان برگزار میشه(توی سایت تاریخ متفاوت بود ولی زمان امتحان تغییر کرد و منابع توی سایت با منابع اصلی فرق داشت!) هرطور بود کتاب جور کردم و تو این یه هفته خوندم امتحان ورودی فرهنگ برگزار شد و منم قبول شدم اون زمان تو خونه دائم با مامانم بحث داشتم...هیچکدوم همدیگه رو درک نمی کردیم...مامانم حق داشت خب سرو کله زدن با یه نوجوون احساسی واقعا عذاب آوره! تابستون اومد و کلاسهای نویسندگی هم شروع شد... |به قلم: ز_الف| 💌🔗💌 مورد رضایت نیست! 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 *پویا جمشیدی
آنچنان زیبا تومیخندی که جادو میشوم مثل یک کودک دمادم پر هیاهو میشوم تا به گل ها میرسی آنها خجالت میکشند غنچه ها گل می دهد منهم غزلگو میشوم 🍃
✨﷽✨ *✅درویشی بود که در کوچه و محله راه می‌رفت و می‌خواند* *موضوع:آموزنده* ✍"هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی" اتفاقاً زنی این درویش را دید و خوب گوش داد که ببیند چه می‌گوید وقتی شعرش را شنید گفت: من پدر این درویش را در می‌آورم که هر روز مزاحم آسایش ما میشود. زن به خانه رفت و خمیر درست کرد و یک فتیر شیرین پخت و کمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانه‌اش و به همسایه‌ها گفت: من به این درویش ثابت می‌کنم که هرچه کنی به خود نمی‌کنی. کمی دورتر پسری که در کوچه بازی میکرد نزد درویش آمد و گفت: من بازی کرده و خسته و گرسنه‌ام کمی نان به من بده. درویش هم همان فتیر شیرین را به او داد و گفت: "زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور فرزندم ! پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت: درویش! این چه بود که سوختم؟ درویش فوری رفت و زن را خبر کرد. زن دوان‌دوان آمد و دید پسر خودش است! همانطور که توی سرش می‌زد و شیون می‌کرد، گفت: پسرم را با فتیر زهر آلودم مسموم کردم . آنچه را که امروز به اختیار می‌کاریم فردا به اجبار درو می‌کنیم. پس در حد اختیار، در نحوه‌ی افکار و کردار و گفتارمون بیشتر تامل کنیم!
بگو هر آنچه دلت خواست را به حضرت عشق چرا که سنگ صبور است و محرم راز است ولی بدان که شکار عقاب خواهد شد کبوتری که زیادی بلند پرواز است 🍃
به سر زلف تو آنگونه دلم محتاج است که به دستانِ من آن موی پریشان محتاج بعد دیدار تو هرروز دعا می‌کردم که به کافر نشود هیچ مسلمان محتاج َ🍃
مبیّنات
🔗💌 🌻بِسمِـ رَبـِّ العُشاقـ🌻 {چشمـ هایشـ شروعِ یکـ واقعه بود... #پارت_اول به گفتن نيست، هميشه چش
🔗📝 🌻بِسمِـ رَبِّـ العُشاقـ🌻 {چشمـ هایشـ شروعِ یکـ واقعه بود} قبل از شروع واقعه بخونید: همه بچه ها وقتی به دنیا میان، گریه میکنن...شاید توی ناخودآگاه ذهن خودشون هراس دارن از رویایی با زندگی! هفتمین روز مردادماه سال 1380 دم اذان ظهر، زهرا چشماشُ رو به دنیا باز کرد... قرار شد پا یه دنیایی بزاره که توش رشد کنه...بزرگ بشه...آینه روحش جلا پیدا کنه برای سعادت... اتفاقات ریز و درشت، خوب و بد، شیرین و تلخ، حسِ شوق رسیدن و طعم گس نرسیدن رو با تموم وجودش بفهمه... چیزایی که باید باشه و اتفاق بیفته تا این نوزاد برسه به اون چیزی که براش خلق شده... دختر شمالی که سرنوشتش به اصفهان گره خورد... هر آدمی توی زندگی، یه نقطه عطف داره، دقیقا همون لحظه ای که میفهمه بزرگ شده و افکارش تغییر کردن... نقطه عطف زندگی منم هجده سال بعد اتفاق افتاد... ولی قبل از اون اتفاق باید برگردیم به چهارسال قبل...سال هزار و سیصد و نود وپنج...سالی که بلوایی غریب رخ داد!... برای مقدمه باید بگم شاید خیلی کوچیکتر از اون چیزی باشم که بخوام حرفی یا درسی بیان کنم، ولی این رو مطمعنم تجربه و افکار آدم ها مقدسه... چون پشت هر تجربه، یه عمر سپری شده خیلی با خودم کلنجار رفتم که بنویسم یا نه...ولی وقتی فکر کردم شاید من بتونم با نوشتن این خاطره سهمی توی رشد زندگی تون داشته باشم، تصمیمم رو قطعی کردم نکته بعدی اینکه ازتون خواهرانه خواهش میکنم "هیچ کس" رو توی این داستان "قضاوت نکنید"... چون ما با کفش هیچ کس راه نرفتیم تا مشکلاتش رو بدونیم و دلیل افکار و کارهاش برامون مشخص نیست...👡👞 لطفا لطفا لطفا نسبت به افراد مشابه خاطره من بدبین نشید، همه آدمها از یه قماش نیستن پس همه رو با یه چوب نرونیم🧕👩👳‍♀👲 درباره نوع نوشتن خاطره هم بگم که تقریبا هر پارت یک یا دوتا متن و شعر از یه نویسنده،شاعر یا یه آدم مشهور وجود داره لطفا بی‌تفاوت از این متن‌ها رد نشین... این متن‌ها متناسب با داستان من انتخاب شده و خودش یه داستان رو دربر داره و شاید بتونه خیلی چیزها رو واضح‌تر براتون بیان کنه☺️ از یه جایی به بعد هم آیدی خودم رو در هر پارت قرار میدم تا اگه سوالی،حرفی، راهنمایی داشتید بپرسید☺️ ازاینکه وقت و نگاه تون رو وقف خوندن نوشته هام می کنید ممنونم🌻 |به قلم: ز_الف|
مبیّنات
🔗💌 🌻بِسمِـ رَبـِّ العُشاقـ🌻 {چشمـ هایشـ شروعِ یکـ واقعه بود... #پارت_اول به گفتن نيست، هميشه چش
🔗💌🔗💌 🌻بِسمِـ ربِـ العُشاقـ🌻 {چشمـ هایشـ شروعِ یکـ واقعه بود... گاهی دلت میگیره...بی دلیل! بعضیا میگن تو ناخودآگاه ذهنت دلتنگ کسی هستی که یادت نیس... بعضیا میگن یکی به فکرته... ولی به نظر من...اون دلتنگی‌های یهویی و بی‌دلیل به یه چیز ختم میشه...خدا!.. گاهی‌اوقات انقدر ازش دور می‌شیم که نمی‌فهمیم.‌‌‌‌..ولی یهو چشمامونو باز می‌کنیم و می‌بینیم تا ته راه رو اشتباه رفتیم...خدا رو گم کردیم... خدا آن حس زیبائیست که در تاریکے صحرا زمانے که هراس از هیاهوی زندگے، آرامشت را می‌دزدد، یکے آهسته می‌گوید: «کنارت هستم ای تنها» و دل آرام می‌گیرد... از اینکه جواب دعاهام رو گرفتم خیلی خوشحال بودم...فرهنگ دبیرستان تخصصی که بهترین های رشته انسانی برای بهتر شدن رقابت میکنن... شیرینی قبولی من زیاد دوام نداشت چون ذهنم خسته بود...از اینکه جوابی برای سوالام نداشتم حرصی بودم...اینکه تو یه باتلاق دست و پا میزدم و به جای اینکه نجات پیدا کنم، غرق میشدم... اصلا نمیدونستم جواب این سوال چیه... حال بدم و سیل سوالای تو سرم، مَتِه روحم شده بود و منو از زندگی کردن دور می کرد... از اینکه منم دارم وارد این چرخه خودساخته آدما میشم می ترسیدم... اجبار برای حضور بین این جامعه عجیب با افکاری عجیب تر بدجوری دلسردم کرده بود... با پدرم توی پارک قدم میزدیم که دل رو زدم به دریا و پرسیدم: برای چی زندگی میکنیم؟ بابام گفتن: برای سعادت _خب به چه قیمتی؟ خسته نشدین از اینهمه تکرار؟ پول درآوردن و کارای هر روزه؟ _وقتی هدفت رضای خدا باشه تکرار هم معنا پیدا میکنه! _رضای خدا یه شعاره! همه ادعا دارن ولی کسی عمل نمیکنه. اگه براشون مهم بود الان وضع دنیا این نبود... _خب تو دنیای خودت رو قشنگ بساز. تو دلیل زندگیت رو عملی کن یکه خوردم! خودم؟!!! من دست از ادعا بردارم و عمل کنم؟! من چرا دور شدم از مهم ترین دلیل زندگی؟ چرا حواسم نبود! چرا حضور خدا برام کمرنگ شد؟ محو چی شدم که اصل همه چیز یادم رفت!... با خودم دو دوتا چهارتا کردم دیدم انقد سرگرم آبشار شدم که منشاء اصلی آبشار فراموشم شد! ترسیدم...از خودم...از راهی که توش قدم برداشتم...ناامیدی... به خودم اومدم دیدم خراب کردم...دقیقا جایی که فکر میکردم دارم درست میرم، ته اشتباه بود... ناامید شده بودم از زندگی تو دنیایی که راهی برای ابدیت بود... مگه ناامیدی چه شکلیه؟ وقتی از راهی که خدا جلوی پات گذاشته خودت رو محروم کردی و دنبال سراب رفتی یعنی بدجوری زدی جاده خاکی... بدجوری زده بودم جاده خاکی... اینکه بدونی خدا چه جایگاهی توی زندگیت داره و برای خدا فعالیت کنی، هر تکراری قشنگه.... فهمیدم میتونم وارد دنیای آهنی بشم ولی دلیلم برای این حضور پول و خواب و خوراک نباشه... دلیلم رسیدن به شادی باشه و رضای خدا... گاهی وقتا خدا میخواد بهت یادآوری کنه بودنش رو...غم‌انگیز نیست؟...یعنی انقدر نامرد شدیم؟ از کی خدا رو بین داشته هامون گم کردیم و بین نداشته هامون پیدا؟ اصلا خدا کجای زندگی این آدمیزادِ؟ مگه خدا نباید معشوق آسمونی آدم باشه؟ پس اینهمه گیر زمینی چرا؟ دیگه تا کجا خدا بودنش رو ثابت کنه؟ شدیم دهل و صدامون از دور خوشه...از دور ادعای توکل و رضایت خدا رو میزنیم تو دهن روزگار...ولی تو میدون عمل،کاسه چه‌کنم چه‌کنم دست میگیریم...یادمون میره خدای زمان نشدن ما همون خدایی که آتیش رو برای ابراهيم(ع) گلستون کرد... خدا رو با میزان بندگی خودمون شناختیم نه اندازه خدایی خودش... برای همینه که دائم میزنیم جاده خاکی...برای همینه که زندگی مون شده سختی و سختی و سختی... به قول قدیمیا...از ماست که بر ماست... وقتی خدا از پشت، دستاش رو روی چشمام گذاشت؛ از لای انگشتاش انقدر محو دیدن دنیا شدم که فراموش کردم "خدا منتظر است" تا "صداش" کنم.   |به قلم: ز_الف| 💌🔗💌 مورد رضایت نیست!
در ڪوے دلت،ڪلبہ اے از بهر دلم ساز تا راہ بہ سوے دل تو باز شود باز.... آمد بہ لبم جان و نگاهے ننمودے تا محو وجود تو شوم، بر ڪشم آواز..ـــ
👈 ❤️ امام صادق عليه السلام : 👈 خردمند کسی را سبک نمیشمارد. 📚 تحت العقول ص 320 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─ @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─
قسمت اول داستان عاشورایی https://eitaa.com/koocheye_khaterat/2398 لینک پارت اول رمان امنيتی شاخه ی زیتون https://eitaa.com/koocheye_khaterat/937 دوستانی که سوال دارند پیرامون رمان شاخه ی زیتون نویسنده خانم شکیبا در گروه زیر حاضر برای پاسخگویی است👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3736666156C97963cfca1