از یه جایی به بعد حتی اگر همه چیزم درست بشه، دیگه هیچ ارزشی نداره. هر چیزی تو زمانِ خودش قشنگه. مثلِ محبتی که یک نفر میتونست بهت بکنه و نکرد. درسته ماهی و هر وقت از آب بگیری تازهست، ولی به شرطی که اون ماهی تو آب نمرده باشه!
من با گذشت زمان خیلی چیزهارو فهمیدم،
مهم ترینش این بود که زمان هرگز درد هارو درمان نمیکنه فقط بین تو و دردها فاصله میندازه
تا به درد عادت کنی و جزعی از خودت بدونیش
در حقیقت زمان درد رو تو وجودت میزاره و گذشتت و میسازه، گذشتهای که فرار از اون ممکن نیس چون زندگی چیزیه که تورو زنده نگه داشته.
وقتی ازم میپرسن چرا عصبیام
و میگم نمیدونم؛ دلیلش این نیست
که نمیدونم، دلیلش اینه که صد تا
چیز کوچیک که بنظرت چرت میرسن
روی هم جمع شدنو تهش شده
عصبانیت من، حالا بیام این صدتارو
تعریف کنم و تقدم و تأخر بچینم که
تهش تازه بفهمنت یا نفهمنت؟
همون فک کنن دیوونهای چیزی
هستی راحتره!
چیزی که آدمیزاد رو میکُشه، حسرته.
حسرتِ جاهایی که نرفته،
کاراییکه نکرده،
حرفایی که نگفته.
حسرتِ آدمی که دیگه تکرار نمیشه و هیچکاری واسه نِگهداشتنش نکرده...