✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊
🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊
✨🕊✨✨🕊✨🕊✨🕊✨
🕊✨🕊✨🕊✨🕊
✨🕊✨🕊✨
🕊✨🕊
#پـرندهٔ_خوشبختـي 💕🗒
#قســمت_94
ضربه آرامی به شیشه زد.
_منتظر باش از امروز به بعد سعی کن به سایه خودتم شک کنی از امروز تک تک کارای اون پیری حساب میشن و تو به عنوان طعمه باید خیلی تاوانها رو پس بدی..
دستش را کنار سرش گذاشت و به منظور عرض ادب تکان داد.
_این چهره از امروز تا همیشه برات یه کابوس میشه یاد میگیری هر کس فراموش شدنی نیست، یالا برو دیگه.
نفسی گرفتم و با سرعت دور شدم این بار تعقیبم نکرد و در حالی که دستش در جیب شلوار خاکستری رنگش بود
با لبخند منتظر شد تا کامل دور شدم و از دیدم محو شد
موبایلم را برداشتم و به علی زنگ زدم من اعصاب این پسرک را نداشتم من حوصله جنگ جدلهای مزخرف و انتقام این حرفها را نداشتم و از پسش هم بر نمیآمدم.
رانندگی کردم و در همان حال منتظر پاسخگویی علی افخم ماندم جواب نداد و همین خشم من را بیشتر کرد البته خشم از ترس بود..
با همان حال خراب به دیدن حاج امیر رفته بودم با اینکه میترسیدم اینبار برای عقد نه نیاوردم.
شاید همین ازدواج هم دلیلی شود تا دست از سرم بردارند بابا راضی بود و حاج بابا هم قبول کرده بود.
بخش کسل کننده ی قضایا آنجا بود که حاجیه خانم میخواست با ناراحت کردنم مرا منصرف کند.
سر سفره شام همگی سکوت کرده بودیم و من هم فکرم مشغول بود هیچکس از ته دل خوشحال نبود تنها به اجبار لبخندی میزدیم صدای پیامک موبایلم باعث شد تشکر کنم و از غذایم دست بکشم امروز پیامهای زیادی به علی داده بودم و منتظر جوابش بودم.
وقتی اسم او را دیدم با استرس قفل موبایل را باز کردم برای متن پیام کلیک کردم
. (_چی شد عشقم؟ ترسیدی خوشگله؟ خودت بازی و شروع کردی.. من میخواستم در برابر این آدما ازت محافظت کنم ولی خب نخواستی زیر سایه ی من باشی..)
لب گزیدم و جوابش را تایپ کردم
مُــبـهَـــم | MOBHAM
-تاخـدابندهنوازاسـت
بهخلقشچنیـاز . .؟! 🌱
باور کنید زندگی ارزش زیستن و ادامهدادن را دارد. این باور به خلق حقایق کمک خواهد کرد.
-ویلیامجیمز-🪐
「⤷⊹ @mobhaa_m 🦋 ⃟⃟◇.」
زِنـدِگۍمَجموعِہاۍاَزهِـزاران مُعجـزهۍکوچیڪِہ...!🌱🌎
「⤷⊹ @mobhaa_m 🦋 ⃟⃟◇.」